کد خبر: 11876
تاریخ انتشار: 5 آبان 1400 - 17:44
صلاح‌الدین دمیرتاش
ترجمه داستان اول از کتاب مجموعه داستان «دوران» اثر صلاح‌الدین دمیرتاش

فراتاب - شقایق کمالی: دوران Devran نام یکی از کتاب‎های جدید صلاح‌الدین دمیرتاش از رهبران محبوس کُرد ترکیه‌ای است که در زندان به رشته تحریر درآمده و با استقبال عمومی قابل توجهی روبرو شده است. «دوران» یک مجموعه داستان کوتاه به زبان ترکی است که توسط انتشارات «ایلتیشیم» منتشر شده و مجموعاً 14 داستان مختلف در 138 صفحه را شامل می‌شود. دوران از کلماتی است که در زبان‌های کُردی، فارسی و ترکی معنی مشترکی دارد و مترادف کلمه «روزگار» است. در اینجا نخستین داستان از این کتاب را با عنوان «روزی که دوره بر می‌گردد» با انجام هماهنگی لازم با انتشاراتی ترکیه‌ای توسط فراتاب منتشر می‌شود. فراتاب قصد دارد در هر شماره یک فصل از این کتاب را در قالب نشریه و نیز سایت خود منتشر کند و در نتیجه از این طریق می‌توانید به مطالعه این کتاب دست زنید. دمیرتاش در بخش تقدیمی کتابش اینچنین نوشته است: «به دو کارگر دریا دل، که هفده سال از زندگی‌شان تا به امروز پشت در زندان و محکمه‌ها به سرگردانی در جستجوی فرزندان‌شان گذشت؛ به مادر و پدرم با سپاس» آنچه که در ادامه خواهد آمد فصل اول این رمان است. 

 

زمان چرخش روزگار هم فرا می‌رسد!

صدای عجیب قرچ و قروچ چرخ‌های ماشین که روی برف‌ها حرکت می‌کرد، صدای فن بخاری ماشین که خراب شده بود و هیچ جوری نمی‌توانست کمی هوای گرم بیرون بدهد و صدای وز وز رادیو که معلوم نبود چه موسیقی‌ای را پخش می‌کند همه درهم شده بودند. آقا سلیم اما حواسش به این صداها نبود، هر چه راه سخت‌تر می‌شد، او محکم‌تر فرمان را می‌چسبید. نیم ساعتی می‌شد که بلافاصله بعد از رسیدن به ارزروم با جیپ کرایه‌ای زده بود به جاده. رفتن به یک دهات کوهستانی در ارزروم توی ماه اول زمستان کار عاقلانه‌ای نبود. از هر کسی می‌پرسیدی همین را می‌گفت. با این که زن و بچه‌اش خیلی تلاش کرده بودند تا آقا سلیم را از رفتن پشیمان کنند اما او پایش را توی یک کفش کرده‌ بود و با اولین پرواز از استانبول عازم ارزروم شده ‌بود حتی وقتی از او دلیل رفتنش را پرسیده بودند به دروغ گفته بود که «در ارزروم یک جلسه‌ی دادگاه دارم.»

دلهره و بی‌قراری‌هایش به علاوه‌ی بی‌خوابی‌های شبانه، همسرش سهیلا خانم را به شدت نگران کرده بود با این‌حال علیرغم اصرارهای زیادش هم نتوانسته بود یک کلمه از زیر زبان شوهرش حرف بکشد. سهیلا خانم می‌دانست دلیل این حال غم‌انگیز شوهرش، تصادف یک ماه پیش پسرشان «کرم» باید باشد. وقتی که خبر تصادف کرم آمد آقا سلیم در دفتر وکالتش مشغول کار بود. درست وسط درگیری کار روی پرونده‌ها و امضای اسناد بود که خبر تصادف پسرش را شنید، فکر کرده بود او مرده، دستش را به سینه‌اش گرفته بود و نقش زمین شده بود همسایه و دوست و آشناها فورا آقا سلیم را به بیمارستان رسانده و آنجا بود که فهیده بودند او دچار حمله‌ی قلبی نشده، بلکه شوک باعث از حال رفتنش بوده و بعد که به خودش آمده بود سریع و در همان اوضاع ناخوش نیامده خودش را به بخش مراقبت‌های ویژه رسانده بود و توانسته بود برای سه چهار دقیقه هم که شده پسرش را ببیند.

آقا سلیم با دیدن کرم از مرگ برگشته، که سر تا پایش توی باند و پانسمان پیچیده شده بود، داغ جگرگوشه را در اعماق وجودش حس کرده و به خودش پیچیده بود. اما چیز دیگری که آن لحظه متوجه آن نبود ولی بعد از گذشت چند روز  بیشتر و بیشتر در جانش فرو‌می‌رفت آتش شرمی بود که با دیدن صورت زخمی و نگاه‌های محزون کرم در وجودش شعله‌ور می‌شد، شرمی که سال‌ها بود از آن می‌گریخت و حالا دوباره گُر ‌‌گرفته بود. خاطره‌ای که دوست داشت فراموشش کند ... اگر از او پرسیده می‌شد تنها همین قدر می‌توانست توضیح دهد که خاطره‌ی یک روز لعنتی که قصد داشت تا پنهانش کند دوباره برگشته بود، از آن روز به بعد یک حال عجیبی به آقا سلیم دست داد، حالا دیگر نه می‌توانست کار کند و نه درست بخوابد، در خانه به دور خودش می‌چرخید و آخر سر با این جمله که «من دارم می‌روم» با یک ساک کوچک و کمی خرت و پرت به ارزروم آمده بود و درست بلافاصله بعد از رسیدن به فرودگاه ارزروم با زنش تماس گرفته بود که امشب باید در ارزروم بماند، و فردا می‌تواند به استانبول بازگردد و بعد با جیپ کرایه ای به طرف «قارایازی» به راه افتاده بود.

 

قارایازی

[قارایازی یعنی سرنوشت سیاه، طالع نحس، در اینجا اسم مکان است]

زمانی که از مرکز شهر دور می‌شد، بارش برف شدت گرفته بود و توفان خفیفی شروع شده بود. تپه‌های اطراف و کوه‌هایی تا چشم کار می‌کرد در مسیر حرکت امتداد داشتند همه یکدست از برف سفید شده بودند و تنها صخره‌های بلند قله بودند که از برف نتوانسته بودند در امان بمانند و لکه‌های سیاهی را در دل آن‌همه سفیدی ساخته بودند و تا کیلومترها جز چند خانه‌ی روستایی در وسط کشتزارها هیچ اثری از جنبنده و نشانی از زندگی دیده نمی شد. هر چه زمان می‌گذشت راه رفته رفته سخت‌تر می‌شد بارش برف داشت جاده را مسدود  می‌کرد در هر دو سوی جاده هیچ ماشین دیگری در حرکت نبود هیچکس تا زمانی که مجبور نمی‌شد در این هوا به دل جاده نمی‌زد و خطر نمی‌کرد. آقا سلیم اما طاقت از دست دادن یک ساعت دیگر را هم نداشت. می‌خواست هر طور که شده خودش را به آن ده برساند، و با وجدانش، با گذشته و با خودش روبه‌رو شود. حالا خیلی وقت بود که مطمئن شده بود بدون این کار هرگز آرامش نخواهد یافت. بعد از سال‌ها، شرمی که دور انداخته، پنهانش کرده و هیچش انگاشته بود، در این سن دوباره به سراغش آمده بود، و تمام روح و روان آقا سلیم را بهم ‌ریخته بود جوری که دیگر حتی نمی‌توانست به عواقب کارش فکر کند شاید اگر ترس از دست‌دادن کرم نبود هرگز نمی‌توانست به این چیزها فکر کند و حتی بخاطرشان بیاورد.

رسیدن به قارایازی تا ظهر طول کشید. حالا از شدت بارش برف کم شده بود و دانه‌های پراکنده‌ایی هم که با باد ملایم این طرف و آن طرف می‌رفتند، با برخورد به شیشه‌ی جلوی ماشین فورا آب می‌شدند. یک تراکتور با پارویی که به جلویش بسته شده بود کمی جلوتر داشت برف‌های جاده را کنار می‌زد و آقا سلیم هم پشت تراکتور یواش‌یواش به طرف مرکز آبادی در حرکت بود، بیست و پنج سال از آن روزها گذشته بود و این زمان کمی نبود، با این حال انگار که تمام این سال‌ها نتوانسته بود چیزی را عوض کند. همان بازارچه، همان مغازه‌‎ها و قارایازی زیر سقف همان آسمان. انگار که آدم‌ها هم همان‌ها بودند. انگار قارایازی باز به بیست و پنج سال پیش برگشته بود به یک روز برفی درست مثل امروز، روزی که آقا سلیم آنجا را ترک کرد و حالا با بازگشت او قارایازی هم دوباره شروع به کار کرده بود.

 

مغازه‌دارهایی که داشتند برف‌های جلوی دکان‌هایشان را پارو می‌کردند تنها کسانی بودند که توی آن سرما کنار جاده‌ای که از لبه‌ی آن دره می‌گذشت به چشم می‌خوردند مردهایی که با پالتوهای ضخیمی که به تن داشتند و آن چفیه‌های کُردی خودشان را از سرما پوشانده بودند. درست مثل قدیم همه‌ی چند قهوه‌خانه‌ی اطراف میدان غلغله بود. آقا سلیم همین‌طور که از سرعتش کم می‌کرد نگاهی به داخل یکی از آنها انداخت. چقدر دومینو بازی کردن کنار یکی از آن بخاری‌های هیزمی که چوب‌ها داشتند ترق‌توروق در آن می‌سوختند را دوست داشت.

اوایل که تازه استخدام شده بود چندباری توی یکی از همین قهوه خانه‌ها با دهاتی‌ها دومینو بازی کرده بود، اما بعدها با هشدار رئیس پلیس و ژاندارمری دیگر پایش را اینجور جاها نگذاشته بود. آن وقت‌ها آقا سلیم دادستان قدر قدرتی نبود، تنها یک دادستان دولتی جوان و البته کمی ایدآلیست بود هرچه بود تازه کارش را شروع کرده بود و خیلی طول نکشید که اینجا برای خودش اسم و رسمی در کرد یعنی آدم حسابی‌شدن و قدرت گرفتنش در اینجا خیلی طول نکشیده بود. چه کسی می دانست، شاید بودند کسانی که هنوز بعد از گذشت بیست و پنج سال او را به خاطر می‌آوردند ولی خودش فکر می‌کرد حتی اگر کسانی هم پیدا شوند که او را از روی اسمش به خاطر بیاورند اما بعید است که با دیدن چهره‌اش او را بشناسند.

 

پیر شده بود، موهایش کم پشت، صورتش شکسته و تکیده شده بود، گذر سال‌ها صورتش را پر از خط و چین و چروک کرده بود. آن وقت‌ها مثل الان ریش پروفسوری هم نداشت. دادستانی که اهالی قارایازی دیده بودند یک جوان بیست و هفت ساله‌ی ترگل‌ورگل بود. آقا سلیم بیشتر از هر چیزی کنجکاو بود بداند آیا حسن سورگونجو با دیدنش او را می‌شناسد و به خاطر می‌آورد یا نه؟ شاید بعد از گذشت این همه سال او هم فراموشش کره بود, باید خودش را معرفی می‌کرد، تک‌تک اتفاقات را شرح می‌داد، هیچ جور دیگری نمی‌توانست از این بار سنگین رهایی پیدا کند.

وقتی از کنار مهمانخانه دولت رد می‌شد سرعتش را کم کرد. ساختمان همان ساختمان بود و تنها رنگ آن تغییر کرده بود. حیاط فراخش، حوض زینتی وسطش، سردیس آتاتورک، نوشته‌ی زیر سردیس «خوشا آنکه می‌گوید من ترکم»، همه چیز انگار همین دیروز بود. زمان طولانی از توی جیپ به حیاط پر از برف نگاه کرد. فکر کرد که زمانی به نام دولت و ملت در این ساختمان چه کارها که نکرده بود و خودش را به چه چیزهایی مشغول کرده بود. با دقت که نگاه کرد متوجه بیمارستان جدیدی شد که جای درمانگاه قدیمی را گرفته بود درست کنار ژاندارمری روستا و چسبیده به ساختمان آن همه چیز مثل سابق پابرجا بود حتی نوشته‌ی روی در ورودی ساختمان «هر ترکی سربازی به دنیا می‌آورد.» (یک جمله مشهور از آتاترک)

 

 به مهمانسرای حکومتی که رسید، جیپ را همان گوشه کنارها پارک کرد. برگشت و از صندلی عقب ماشین کت خزدارش را برداشت و بعد پیاده شد. مطمئن نبود چطور باید به ده برود. شاید ذهنش داشت بازی‌اش می‌داد و برای همین مدام حواسش پرت می‌شد و فراموش می‌کرد شاید این تنها راه نجاتی بود که ذهنش یافته بود. کتش را پوشید و تا کیوسک نگهبانی پلیس جلوی عمارت حکومتی قدم زد. با این جمله که «راه‌ها عوض شده‌اند» سر حرف را با پلیس باز کرد و بعد پرسید که چطور می‌تواند به روستای «یوکسک کایا» برود. پلیس با این که مسیر دقیق روستا را نمی‌دانست با این‌حال پیشنهاد کرد که صبر کند و راه افتادن توی جاده آن‌هم در این هوای برفی را کار درستی نمی‌دید. آقا سلیم اما گفت که وکیل است و باید حتما برای یک پرونده‌ی حقوقی به آنجا برود. پلیس هم که اهل اصرار کردن نبود با بیسیمش راه روستا را از مرکز راهداری پرسید و به آقا سلیم گفت. روستا از مرکز بخش پنجاه و پنج کیلومتر فاصله داشت. در حالت عادی این مسیر را می‌شد یک ساعته رفت اما حالا که برف می‌بارید و مسیر جاده هم کوهستانی و صعب العبور بود در نتیجه لازم بود که حتما به ماشین زنجیر چرخ می‌بست، و به این طوری سه یا چهار ساعت تمام را باید با دقت زیاد رانندگی می‌کرد.

اما آقا سلیم حتی یک لحظه هم تردید نکرد. نه می‌خواست در مرکز بخش بماند، نه غذا بخورد، و نه با کسی روبه‌رو شود. زنجیر چرخ‌های توی صندوق عقب ماشین را بیرون آورد و مشغول آماده شدن برای حرکت شد‌، باید هر طور شده امروز این کار را تمام می‌کرد. باید حسن سورگوجو را می‌دید، همه چیز را به او می‌گفت، و بار این اضطراب را کم می‌کرد. وقتی که یواش‌یواش از مرکز بخش دور می‌شد، احساس کرد کمی آرام‌تر شده، بعد از این همه سال برای روبه‌رو شدن می‌رفت.

 

یوکسک‌کایا

چهار چرخ زنجیر بسته‌ی جیپ در راه کوهستانی تا نیمه در برف فرو رفته بودند و به سختی روی جاده‌ی می‌چرخیدند، گاهی هم سُر می‌خوردند. آقا سلیم برای این که به سمت پرتگاه‌های عمیق سُر نخورد، تمام حواسش به فرمان بود و آن را دودستی و محکم چسبیده بود. هر چه جلوتر می‌رفت جنگل‌های پرپشت در دامنه‌ی کوهستان جای‌شان را به بوته‌ها و درخت‌های کوچک‌تر می‌دادند، و برفی که آن پایین روی درخت‌ها را کامل سفید پوش کرده بود حالا انگار روی زمین‌های شیب‌دار برجستگی‌های سفید کوچکی ساخته بود، از سه روستای در مسیر یکی‌یکی گذشته بود، و به طرف یوکسک‌کایا می‌رفت. سه ساعتی می‌شد که در راه بود، و هنوز بیشتر از یک ساعت راه برای رفتن باقی مانده بود. به علاوه این که هر چه به سمت ارتفاع می‌رفت بارش برف شدیدتر، و ارتفاع برف هم بیشتر می‌شد.

 

برفی که باد آن را به هرطرف که می‌خواست می‌برد و این نشانه‌ی چیزی بود که آن بالا و در ارتفاع انتظارش را می‌کشید. عمق دیدش رفته‌رفته داشت کمتر می‌شد. کمی بعد، ابتدای جاده‌ای که به سمت بالای کوهستان می‌رفت ایستاد. از ماشین پیاده شد و توی برف افتان و خیزان شروع به راه رفتن کرد با گوشه‌ی آستین کت‌اش تابلویی پوشیده از برف را پاک کرد که روی آن نوشته بود: «یوکسک‌کایا هشت کیلومتر»، روی تابلو پر بود از سوراخ‌هایی که جای شلیک گلوله بودند و همین باعث شده بود که نوشته‌ی روی تابلو به زحمت خوانده شود.

برگشت و سوار ماشین شد و به ادامه‌ی مسیر به سمت جاده‌ی روستا حرکت کرد، نیم ساعت بعد و که وقتی هوا رو به تاریکی می‌رفت کم‌کم شبح ده از دور دیده شد، حتی اگر برفی که خانه‌های روستا را در خود مدفون کرده هم اجازه نمی‌داد که روستا را واضح دید، اما اینجا درست همان روستای کوچکی بود که نور زرد رنگ خورشید از انعکاس پنجره‌هایش به آسمان برمی‌گشت. فقط یک سربالایی دیگر سر راهش باقی مانده بود که باید به هر سختی که بود خودش را از آن بالا می‌کشید. با فشاری که به پدال گاز می‌آورد، می‌خواست که تا آن بالا را یک نفس برود. هنوز کمی نرفته بود که چرخ‌های ماشین لیز خوردند و ماشین درست به سمت پرتگاه رفت. آقا سلیم وقتی دید تلاشش فایده‌ای ندارد، بی‌خیال شد. حالا تقریبا به ده رسیده بود برای همین ساک کوچکش را برداشت در ماشین را قفل کرد و شروع کرد به بالا رفتن از آخرین شیب گردنه. هنوز چند قدم راه نرفته بود که نفس‌اش به شماره افتاد.

 

برف به طور کامل قدرت دیدش را محدود کرده بود و بادی که از جهت مخالف می‌وزید بالا رفتن از شیب تند را به شدت سخت کرده بود. از دور صدای پارس سگ‌های توی ده شنیده می‌شد، رفته‌رفته صدای آدم‌ها هم به انعکاس صداهای داخل دره اضافه شد. وقتی که در نیمه‌ی راه ایستاد تا خستگی در کند، متوجه شد کسی از رو به رو به سمت او می‌آید. برای همین مکثی کرد و منتظر ماند، به خاطر زمزمه‌ی باد و انعکاس صداها، سمت صدای سگ ها را که رفته‌رفته بیشتر می‌شد، نمی‌توانست درست تشخیص بدهد، درست در همین وقت از میان درخت‌های سمت راست جاده سایه‌ی دیگری بیرون آمد. دو نفر بودند با دو سگ چوپان و تفنگ‌های شکاری که به سمت او نشانه گرفته بودند. دو جوان هفده یا هجده ساله که سرشان را با چفیه بسته بودند و با چشم‌های کنجکاو از زیر آن نگاه می‌کردند. انگار دچار وهم شده بودند. شاید هم به چشم آقا سلیم اینجور آمده بود، کلاه کتش را از سرش پایین کشید و جوان‌ها با دیدن یک مرد میانسال شهری با موهای کم پشت و ریش پروفسوری به شدت تعجب کردند.

بین خودشان به کُردی چیزهایی گفتند، سگ‌ها را آرام کردند، و با ترکی دست و پا شکسته‌ای پرسیدند: «خیر باشد جناب، راه را گم کردید؟» آقا سلیم پاسخ داد: «نه نه، به یوکسک‌کایا می‌روم.» جوان‌ها که نتوانسته بودند دلیل دیدن یک مرد شهری میان‌سال در این بوران و برف را بفهمند، از تعجب سوال دیگری نپرسیدند و در حالی که هر کدام‌شان یک بازوی او را گرفته بود به راه رفتن آقا سلیم کمک کردند و او را تا ده همراهی کردند. مابین راه آقا سلیم نشانی خانه‌ی حسن سورگوجو را پرسید. جوان‌ها بهم نگاه کردند و ساکت ماندند. وقتی که به داخل ده رسیدند، چراغ همه‌ی بیست و پنج سی‌خانه‌ی ده همگی روشن بود. خانه‌هایی که تا کمر در برف نشسته بودند و روی سقف‌های گلی‌شان هم بیشتر از یک متر برف نشسته بود.

 

آقا سلیم می‌توانست چهره‌ی آدم‌هایی که از پشت بعضی از پنجره‌ها داشتند به آنها نگاه می‌کردند را ببیند. مرد سالمندی از در یکی از خانه‌ها بیرون آمد و به سختی خودش را در برف به آن‌ها رساند و بعد که به آنها رسید در حالی که دست آقا سلیم را فشار می‌داد گفت: «خوش آمدید جناب، من قیاس‌الدین کدخدای روستا هستم.» و ادامه داد: «به روستای ما صفا آوردید. بفرمایید مهمان ما باشید.» کدخدا که معلوم بود با نگرانی از خانه بیرون زده در حالی که داشت با یک دستش خانه‌اش را نشان می‌داد، با دست دیگر مراقب بود که پالتوی سیاه و بلندش از روی دوشش نیوفتد. مردی با ریش کوتاه مخملی، صورت لاغر پرچین و چروک، و یک جفت چشم‌سیاه به گودی نشسته که با نگرانی به آقا سلیم نگاه می‌کردند. آقا سلیم از کدخدا تشکر کرد و گفت که می‌خواهد به خانه‌ی حسن سورگوجو برود. کدخدا هم مثل آن دو جوان زیاده اصرار نکرد، پیش افتاد و با هم تا جلوی در آخرین خانه‌ی ده رفتند. کدخدا با دست در را کوفت و با زبان کُردی اهالی خانه را صدا زد. آقا سلیم بلافاصله بعد از باز کردن در مرد سالخورده که ریش سفید بلندی داشت را شناخت؛ این مرد حسن سورگوجو بود.

کدخدا و حسن سورگوجو با هم گفتگوی کوتاهی کردند. عمو حسن بلافاصله بیرون آمد و با دو دستش دست آقا سلیم را فشرد. با صورت خندان به عمق چشم‌های آقا سلیم نگاه کرد و گفت: «خوش آمدی آقا جان، بفرما تو، دم در نمان.» آقا سلیم در صورت حسن دنبال نشانه‌هایی از به یاد آوردن خودش می‌گشت ولی نتوانست کوچکترین اثری در آن بیابد، پیرمرد طوری از او را صمیمیت استقبال کرد که انگار یک دوست قدیمی از راه دور آمده بود. آقا سلیم از کدخدا و جوان‌ها تشکر کرد و پشت سر حسن وارد خانه شد. عمو حسن پس از بستن در به کُردی اهالی خانه را صدا زد.

 

آقا سلیم از هیجانی که در صدای او بود حدس زد که به همسرش درباره‌ی آمدن مهمان چیزهایی گفته. آقا سلیم کت و کفش‌هایش را در آورد، و وقتی که از در خانه‌ی روستایی وارد می‌شد زن سالخورده‌ی لچک به سری از در روبه‌رویی بیرون آمد و به کُردی چیزهایی به او گفت. زن میانسال با پیراهن سورمه‌ای رنگ ضخیم باسمه‌ای و جوراب‌های پشمی دستبافی به پا داشت و روسری سفیدی که روی سرش انداخته بود همین‌طور که جفت دست‌هایش را روی سینه‌اش گذاشته بود با احترام به آقا سلیم لبخند زد.

اما با وجود این لبخند گرم، هنوز هم می‌شد غم توی چشم‌های زن و حزن را در صورتش دید. عمو حسن گفته‌های زن را به ترکی ترجمه کرد و گفت؛ «خوش آمد می‌گوید آقا جان. زیاد ترکی بلد نیست.» اینجا بود که آقا سلیم برای اولین بار، به خاطر خستگی راه یا شاید هم به دلیل ناراحتی طولانی مدتی که در خودش احساس می‌کرد و بعد از پنجاه و دو سال زندگی در این کشور تازه فهمید بود این مساله که کُردی را متوجه نمی‌شود می‌تواند چقدر برایش تلخ و ناگوار باشد. سرش را تکان داد و با لبخند چیزهایی زیر لب گفت. آنقدر آرام که حتی خودش هم گفته‌هایش را به زحمت متوجه می‌شد!

 

عمو حسن مهمانش را به گوشه‌ای از سالن که با دقتی خاص و ویژه‌ی مهمان از قبل حاضر شده بود دعوت کرد. سجاده‌اش را که احتمالا همین چند دقیقه پیش رویش نماز خوانده بود، تسبیح نود و نه دانه‌ای و کلاه سبزرنگ نمازش را سریع جمع کرد و روی طاقچه‌ی چوبی کنار دیوار گذاشت. این مرد سالخورده‌ی هیجان‌زده با شلوار کُردی قهوه‌ای رنگ، جوراب‌های دستباف پشمی، جلیقه و پیراهن ضخیم آبی رنگ چهارخانه‌اش، که تا دکمه آخرش را بسته بود، با چیزی که در تصورات آقا سلیم بود خیلی فرق داشت. لابه‌لای ریش بلند و سفید رنگش چند تا نخ نقره‌ای دیده می‌شد، و موهای کوتاهش یک‌دست سفید شده بود. پوست سبزه‌اش سفیدی موها و ریش‌اش را بیشتر نمایان می‌کرد. رگ دست‌های پینه بسته‌اش، جوری آماسیده بود که انگار به روی پوستش آمده بودند.

عمو حسن با آن ابروهای ضخیم، و چشمان سیاه درشت و صورت کشیده، مثل یک فرزانه‌ی خردمند به چشم می‌آمد. قد متوسطی داشت با این همه پر هیبت به نظر می‌رسید. وقتی که پیرزن داشت هیزم‌ها را در بخاری رو به خاموشی می‌ریخت، عمو حسن هم پشت مهمان یک بالش گذاشت و تلاش کرد تا با صاف کردن تشک، جای مهمان را راحت‌تر کند. زن و شوهر از او حتی یک سوال هم نپرسیده بودند، با این‌حال تمام تلاش‌شان در جهت مهمان‌نوازی از مسافری بود که حتی او را نمی‌شناختند، مسافری که در یک روز برفی زمستانی با تاریکی شب آمده بود. عمو حسن با گفتن این که «الساعه برای‌تان سفره‌ی غذا حاضر می‌کنیم» به همراه همسرش از اتاق رفت بیرون.

 

وقتی که آن‌ها به آشپزخانه رفتند آقا سلیم با دقت بیشتری یک بار دیگر اتاق را برانداز کرد. اتاق با آن پشتی‌هایی که سه طرفش را پوشانده بودند کاملا یک اتاق روستایی بود. گلیم‌های رنگارنگ روی پشتی‌ها، جاجیم و قالی‌های روی زمین با هم انگار که یک جور بازی از رنگ‌ها را ساخته بودند. یک جلد قرآن توی بقچه‌ی گلدوزی شده از دیوار کناری اتاق آویزان بود و روی دیوار روبه‌رویی هم یک تفنگ شکاری، درست کنار تفنگ هم ردیف فشنگ‌ها به دیوار آویخته شده بود. قاب عکس آویزان بر روی دیواری که آقا سلیم به آن تکیه داده بود را بعد از این‌ها دید. برای همین هم از جایش بلند شد، عینک مطالعه‌اش را در آورد و به صورتی که توی عکس بود خیره شد، به چشم‌های نافذی که می‌توانستند با روح آدم حرف بزنند. در اصل آقا سلیم به آن نگاه نمی‌کرد بلکه مرد جوان توی عکس یعنی «دوران سورگوجو»، با آن چشم‌های آتشین‌اش، از عمق سالیان دور به صورت او نگاه می‌کرد.

چشم‌هایی که بیست و پنج سال مدام از آن‌ها گریخته بود و حالا انگار که آقا سلیم را اسیر کرده باشد او را به جایی که ایستاده میخکوب کرده بود. نه می‌توانست حرکت کند و نه این که نگاهش را از عکس بردارد. مرد جوان توی عکس که معلوم بود بعدها تصویرش رنگی و بزرگ شده بود، انگار کابوسی بود که آقا سلیم بیست و پنج سال پنهانش می‌کرد. به همین خاطر آمده بود؛ برای روبه‌رو شدن، برای حساب پس دادن ... آقا سلیم این دادستان مقتدر کهنه‌کار، وکیل حرفه‌ای، حالا روبه‌روی عکس دوران مثل یک محکوم ایستاده بود و نمی‌توانست حتی قدم از قدم بردارد.

 

سفره که پهن شد، آقا سلیم به زور خودش را جمع و جور کرد و سر جایش نشست. گوشه‌ی اتاق بخاری زغال سوز قهوه‌ای رنگی روشن بود، و شعله‌های آتش از سوراخ‌های کوچک روی آن با سر و صدای زیاد بیرون می‌زدند. گرما باعث شده بود آقا سلیم احساس گرسنگی کند. عمو حسن پشت‌سر هم به آشپزخانه می‌رفت و می‌آمد، و توی سینی عسل، کره، چوکلک (نوعی پنیر محلی)، پنیر، زیتون، هر چه که دم دست بود را سر سفره می‌گذاشت. پیرزن با تابه مسی توی دستش آمد و کنار بخاری زغالی ایستاد. با چابکی خاصی که از سنش انتظار نمی‌رفت گوجه‌فرنگی‌ها را در روغن سرخ کرد و کمی بعد عطر لذتبخش آنها تمام فضای اتاق را گرفت و بعد چند تا تخم مرغ توی املت شکست.

وقتی که عمو حسن از بقچه‌ی کوچک پارچه‌ایی نان لواش در می‌آورد، زن تابه داغ را در سفره و روی زیر قابلمه‌ای گذاشت. آقا سلیم همه‌ی این‌ها را با دقتی زیاد و شرمی عمیق تماشا کرده بود. چیزی که در ذهنش بارها و بارها دوره کرده بود، این بود که کجا چه خواهد گفت، چه خواهد شنید، اما تصویری که بارها از نظر گذرانده بود و مدت‌ها منتظرش بود اصلا شبیه چیزی که حالا می‌دید نبود. او همیشه خواسته بود زمانی که داخل خانه می‌شود، جلوی حسن سورگوجو بایستد و در چشم بهم‌زدنی تمام ماجرا را تعریف کند و باقیش را به آن مرد بسپارد و بعد که مرد توانست تصمیم‌اش را بگیرد، شبانه به ارزروم باز می‌گشت و به فرض اینکه مرد نمی‌توانست آنقدر زود تصمیم بگیرد آن‌وقت مجبور بود صبر کند و به تقدیرش راضی باشد.

 

با پذیرفتن تمام این‌ها پا به این خانه گذاشته بود و حالا دست بر قضا از وقتی که رسیده بود هیچ چیز حتی شبیه تصوراتش پیش نمی‌رفت و انگار تمام برنامه‌هایی که از قبل چیده بود نقش بر آب شده باشد. نه آن‌ها چیزی پرسیده بودند و نه او جسارت گفتن چیزی را پیدا کرده بود. غیر از اندوهی که از تصویر دوران توی فضا جاری بود، هیچ چیز ناراحت کننده‌ای در آنجا وجود نداشت. حتی کاملا برعکس، انگار خودش را در زادگاهش و جایی که بزرگ شده بود، پیش پدر و مادر پیری که سال‌هاست ندیده بود، حس می‌کرد. رفته رفته به این تمایز رسید: آرامشی که سال‌ها آرزویش را داشت، در یک شب برفی، در یک روستای کوهستانی، توی این اتاق کوچک پیدا کرده بود. دلش نمی‌خواست این را خراب کند و فضا را آشفته شود و تنها آرزو می‌کرد که کاش این لحظه تا ابد ادامه پیدا کند. انگار که به بخشایش گناهانش فراخوانده شده بود. انگار که صاحبان خانه با وجود همه چیز او را در آغوش گرفته بودند، اگرچه می‌دانست، نه او را شناخته بودند و نه دلیل آمدنش را می‌دانستند.

آقا سلیم بعد از خوردن غذا به گوشه‌ای از اتاق رفت. عمو حسن بعد از جمع کردن سفره آمد و مقابلش نشست و به آقا سلیم که سرش را پایین انداخته بود نگاه عمیقی کرد. آقا سلیم مجالی نداشت، پر و بالش در حال ریختن بود، هیچ جوره نتوانست به عمو حسن نگاه کند. حسن پرسید: «آقا سیگار می‌کشید؟ توتون بیاورم؟» آقا سلیم زیر لب جواب داد: «نمی‌کشم، دست‌تان درد نکند.» و مدتی هر دو ساکت شدند. آقا سلیم بی‌آنکه نگاهی به صورت او بکند از حسن پرسید: «این که کی هستم و چرا آمده‌ام را نمی‌خواهی بپرسی؟» پیرمرد درآمد که «بین ما رسم نیست از مهمان بپرسیم چرا آمدی و کی می‌روی آقاجان؟ هر کسی هم که باشد از این در که تو آمد روی سر ما جا دارد.»

 

آقا سلیم احساس کرد که از آرامش و صمیمیت صدای عمو حسن دارد له می‌شود همانطور که در جایش نشسته بود توی خودش جمع شد و بی‌حرکت ماند. مدام داشت به خودش برای حرف زدن فشار می‌آورد، توی مغزش انگاری داشت دور خودش می‌پیچید آنوقت در واقعیت روبه‌روی عمو حسن خشکش‌ زده بود. اگر عمو حسن می‌پرسید، اگر فقط یک جمله می‌گفت، شاید بغض بیست و پنج ساله‌اش می‌ترکید آن‌وقت با گریه شروع می‌کرد به تعریف کردن. هرچند عمو حسن قصد نداشت چیزی بپرسد می‌پرسید و آقا سلیم هم  نتوانسته بود حرفی بزند و همین‌جور خشکش زده بود.

کمی بعد عمو حسن با یک تشک پشمی که روی بدن نحیفش می‌کشید به داخل اتاق آمد. «حتما خسته‌ای آقا جانم،» این را گفت و با سرعت رخت‌خواب را پهن کرد. وقت بیرون رفتن «خواب راحتی داشته باشید» گفت و رفت. آقا سلیم به زور توانست جواب بدهد «شما هم.» آن شب یکی دو تا جمله بیشتر از دهانش  بیرون نیامده بود.

 

آقا سلیم زیر آن لحاف پشمی گرم، به خوابی عمیق و آرام رفت. صبح با صدای هیزم انداختن عمو حسن توی بخاری از خواب بیدار شد. خورشید تازه طلوع کرده بود، برق سفید برف از پنجره‌ی کوچک خانه‌ی روستایی داخل اتاق را روشن کرده بود. آقا سلیم که از شستن دست و صورتش برگشت، دید که رخت خوابش جمع شده و به جایش سفره‌ی صبحانه پهن شده بود. صدای قل‌قل آبی که توی کتری داشت می‌جوشید اتاق را پر کرده بود. هنگاهی که زن و مرد سالخورده داشتند صبحانه را حاضر می‌کردند، آقا سلیم بدون این که چشمش به صورت دوران بیوفتد پشت پنجره‌ی کوچک ایستاد و شروع کرد به تماشای منظره‌ی بیرون پنجره. همه‌ی ده زیر برف مدفون شده بود. جز رد دودی که از دودکش‌ها بیرون می‌زد و چند آدم در حال حرکت، آن بیرون هیچ چیز دیگری به چشم نمی‌آمد. کوه‌های پراکنده و بلند اطراف ده یکپارچه سفید، و درخت‌ها زیر بار برف خم شده بودند. آقا سلیم می‌توانست تا ابد همینطور آنجا بایستد و منظره را تماشا کند.

 

هر سه با هم نشسته و صبحانه‌شان را خوردند. عمو حسن چند باری برای چای ریختن از جایش بلند شد، و هر بار که آقا سلیم برای ریختن چای نیم‌خیز شده بود پیرمرد مانعش شد و اجازه نداد. بعد از صبحانه، آقا سلیم گفت «با اجازه‌ی شما من دیگر باید بروم.» به این امید که شاید آنها چیزی بپرسند با اصرار در چشم صاحب‌خانه نگاه کرد. اما آنها نه پرسیدند و نه حتی نگاهی از سر پرسش کردند. عمو حسن گفت: «اجازه دست خودتان است، اما در این هوا نمی شود رفت آقا جانم.»  آقا سلیم گفت: «خیر، من حتما باید بروم.» فکر کرد مادامی که نمی‌خواست حرف بزند و چیزی بگوید، دلیلی هم ندارد که به این آدم‌ها زحمت بدهد.

 

بلند شد؛ کت و کفش‌هایش را پوشید، ساکش را برداشت، از زن تشکر کرد. زن با لبخند به کُردی چیزهایی گفت. حتی اگر نمی‌فهمید، مطمئن بود که چیزهای خوبی گفته. زیر چشمی به دوران نگاهی انداخت، در حالی که داشت فرار می‌کرد، با سرعت ...  وقتی که از در بیرون رفت عمو حسن داشت رو به ده به کُردی کسی را صدا می‌زد. هنوز یکی دو دقیقه نگذشته بود که، همان دو جوانی که دیشب او را به ده آورده بودند، افتان و خیزان در برف پیش آمدند. سلام و علیک کردند. در همین حال عمو حسن به داخل خانه رفت و با یک کیف  دستی زیپ‌دار توی دستش برگشت. کیف را داد دست یکی از جوان‌ها و به کُردی چیزهایی گفت. بعد هم به ترکی از جوان‌ها خواست که آقا سلیم را تا کنار ماشین‌اش همراهی کنند و مطمئن شوند که به سلامت به راه افتاده است.

 

عمو حسن دست مهمانش را دو دستی فشرد: «راه‌تان باز باشد آقاجان.» [یک ضرب‌المثل مصطلح در هنگام رفتن است] آقا سلیم سر خم کرد، بی صدا از عمو حسن تشکر کرد و به همراه جوان‌ها از راه برفی وسط ده به سختی گذشت و رفت در نیمه‌های راه هم کدخدا از در خانه‌اش بیرون آمد و آقا سلیم را بدرقه کرد. وقتی که به کنار ماشین رسیدند نفس نفس می‌زد، از آن دو جوان تشکر کرد و ساکش را از دست‌شان گرفت، و روی صندلی جلوی ماشین گذاشت. خداحافظی کرد و پشت فرمان نشست، جیپ را روشن کرد. از این که کار نکند ترسیده بود. دیگر دلش می‌خواست از ده دور بشود. با یکی دو چرخش فرمان سر ماشین را به سمت جاده چرخاند. آماده‌ی رفتن بود که یکی از جوان‌ها کیف اسنادی را که عمو حسن بهش داده بود بالا گرفت و گفت: «عمو حسن خواست که این ‌را به تو بدهیم، گفت توی مسیر نگاهش می‌کنی، همه چیز توی این هست.»

آقا سلیم با دست‌های لرزان کیف دستی کوچک اسناد را گرفت، انگار که آتش را توی دست‌هایش گرفته باشد به یکباره از جا پرید و بعد برای اینکه کسی متوجه نشود سریع خودش را جمع و جور کرد انگار که اصلا چیز مهمی نبوده ... کیف دستی را روی صندلی و کنار ساک خودش انداخت و پدال گاز را فشار داد.

 

 برف بند آمده بود، و هوا کمی لطیف‌تر شده بود و حالا پایین آمدن از جاده به نسبت دیشب راحت‌تر بود و دید واضح‌تری هم به بیرون داشت. آقا سلیم بعد از چند کیلومتر ماشین را به کناری کشید و ایستاد. زمان زیادی به کیف نگاه کرد. می‌توانست خیلی راحت بی‌آنکه آن را باز کند کیف را از پنجره به بیرون بی‌اندازد اما می‌دانست که نمی‌تواند. دستش را دراز کرد و کیف را برداشت، به آرامی زیپ کیف را باز کرد. داخل کیف یک تومار کاغذ بود. در حالی که دست‌هایش می‌لرزید همه‌ی آنها را بیرون آورد، روی زانویش گذاشت. بیشتر کاغذها زرد و فرسوده شده بودند، درخواست‌ها و قرارنامه‌های دادگاهی بودند که با ماشین تحریر تایپ شده بود. خیلی طول نکشید تا آقا سلیم بفهمد این‌ها چیست. بدنش داشت می‌لرزید اما می‌دانست که این لرزش از سرما نیست. هر صفحه‌ای که می‌خواند بیشتر نفس‌اش را می‌برید.

فهمیده بود که حسن سورگوجو همه چیز را می‌دانست. دیگر شک نداشت که دیشب از همان لحظه‌ای اول او را شناخته بود. با شرم و اندوهی عمیق برگه‌ها را خواند.

 

حسن سورگوجو بیست و پنج سال تمام به دنبال حق فرزندش که زیر شکنجه کشته شده بود می‌گشت. ده‌ها دادخواست شکایت، ده‌ها قرار منع تعقیب. تکه‌های زرد رنگ و رو رفته‌ی روزنامه‌هایی که مربوط به خبرهایی از این موضوع بود و عکس سیاه و سفید کوچک دوران که به زیر تمام برگه‌ها الصاق شده بود. آقا سلیم در وسط جاده‌ی کوهستانی، در جیپ فرو رفته توی برف، خودش را مثل یک جسد حس می‌کرد. در میان کسانی که ازشان شکایت شده بود اسم خودش را یافت، سلیم کورت اغلوی دادستان. حسن سورگوجو ده‌ها بار دادخواست شکایت نوشته بود، پای همه‌شان اسم خودش، فرمانده‌ی ژاندارمری، دکتر و رییس پلیس وجود داشت. عمو حسن در دادخواست‌ها همه چیز را بیان کرده بود. او می‌دانست، عمو سال‌ها بود که همه چیز را می‌دانست. اما حتی یک دادخواست هم به جریان انداخته نشده بود. به عنوان دادستان آن دوره درباره‌ی آن ماجرا از او حتی یکبار سوال و جواب هم نشده بود. نه دادخواستی علیه‌اش حاضر شده بود و نه حتی درخواست تحقیقی. همه‌ی آنها در تمام این سالها به زیر میزها انداخته شده بودند. حسن سورگوجو، عمو حسن اما هرگز منصرف نشده بود، هر سال شکایتش را تمدید کرده بود. با وجود اینکه در جواب تمام آنها تنها یک پاسخ داده شده بود که «درخواست قابل پیگیری نمی‌باشد.»

 

دوران از توی عکسی که روی زانوهایش بود به آقا سلیم خیره مانده بود، بیست و پنج سال پیش او به ظن این که عضو یک گروه مخالف دولت است در قارایازی دستگیر شده و به مرکز ژاندارمری بخش آورده شده بود. در پای راستش زخم تیرخوردگی بود. دکتر فقط خونریزی را بند آورده بود. دادستان جوان بخش، آقا سلیم، برای کارهای مربوط به دستگیری و بازداشت به مرکز ژاندارمری فراخوانده شده بود. او دوران را همانطور که زخمی زیر بازجویی بود در بازداشتگاه دیده بود. در چشم‌هاش نه اثری از ترس بود و نه درخواست بخشش. با وجود زخمی بودن شکنجه‌های سنگینی را تحمل کرده بود و چیزی نمی‌گفت، هیچ جوره اعتراف نمی‌کرد. «من چوپانم، وقتی که مشغول چراندن گله‌ام بودم به پای من تیراندازی کردند.» جز این جمله هیچ نمی‌گفت.

 

بازجویی دوران سه روز تمام طول کشید. روی میز شکنجه که جان داده بود چشم‌هایش مثل آتش روشن باز مانده بودند. آقا سلیم از بعضی از قسمت‌های بازجویی و شکنجه‌ها خبر داشت. وقتی که دوران مرد، زیر اسناد بازداشت و تمام گزارش‌های پزشکی قانونی را با دست خودش و به عنوان دادستان وقت امضا زده بود گزارش‌هایی که در آن نوشته شده بود «علیرغم مداخلات پزشکی، تروریستی را که در کشاکش مبارزه زخمی شده بود نتوانستیم نجات دهیم» آن روزها به نام وطن و ملت انجام کارهایی مثل این در نظر مردم مشروع و درست  بود.

 

 مدتی بعد، آقا سلیم به عنوان دادستان کل به دادگستری انتقال یافت و این پاداش وفاداری‌اش به دولت بود که در طول زندگی بارها و بارها آن را تجربه کرد و حتی زمانی که بازنشسته شده بود و کار وکالت را آغاز کرد بارها به عنوان یکی از برجسته‌ترین وکلا در مناقصه‎های عمومی توانسته بود پول‌های هنگفتی از طرف دولت دریافت کند ولی با این‌حال هرگز زندگی اعیانی که در استانبول برای خود و خانواده‌اش دست و پا کرد نتوانست مانع از به یاد آوردن روزهای کار در قارایازی و ماجرای دوران سورگوجو شود و این همیشه قلبش را توی سینه‌اش می‌فشرد و به درد می‌آورد هرچند که مشغله‌ی کار زیاد در سال‌های اخیر باعث شده بود که او تا حدودی این ماجرا را به فراموشی بسپارد اما روزی که فکر کرد پسرش کرم مرده ... داغ از دست دادن جگرگوشه را از اعماق وجودش حس کرده بود و به همین خاطر بلافاصله دست به کار شده بود تا تحقیق کند که آیا پدر دوران هنوز زنده است یا نه و با پیدا کردن رد حسن سوگوجو حتی یک لحظه برای رفتن درنگ نکرده بود.

 

فرار از دوران تا همین‌جا بود. آقا سلیم دقیقا می‌دانست که چکار باید بکند، ماشین را روشن کرد و با پایش روی پدال گاز را فشار داد اما نتوانست فرمان را به دست بگیرد. می‌دانست که از این لحظه به بعد دیگر فرمان زندگی‌اش دست خودش نیست. توی سینه‌اش فشار عجیبی حس کرد، انگار اکسیژن توی ماشین به یکباره تمام شده بود. با این که داشت نفس می‌کشید اما هوایی که به داخل ریه‌هایش می‌داد آنها را پر نمی‌کرد. در یک آن تمام رنگ‌ها محو شدند، همه جا سپید سپید بود, ترسی عمیق سر تا پای وجودش را فراگرفت. برای آخرین بار تلاش کرد که پایش را از روی پدال گاز بردارد، اما انگار اختیار هر دو پایش را از دست داده بود، نتوانست حرکت‌شان بدهد. چشمانش در آخرین لحظه به عکس روی پاهایش افتاد. وقتی که ماشین از روی لبه‌ی پرتگاه به پایین سقوط می‌کرد آقا سلیم هنوز داشت به چشم‌های دوران نگاه می‌کرد، دوران هم به چشم‌های او.

 

برگردان از ترکی به فارسی: شقایق کمالی

لازم به ذکر است این داستان در بخش ادبی شماره نخست ماهنامه فراتاب کُردی منتشر شده است.

دومین داستان را از همین طریق دنبال کنید

بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است

 

نظرات
آخرین اخبار