فراتاب ـ یحیی زرین نرگس ـ سرویس اجتماعی: ... چیزی بسیار متفاوت از زندگی فلاکتبار در مهاجرت که ایرنا مدتها بود تجربه میکرد. اولیس در سرزمین کالیپسو واقعا زندگی شیرین، راحت و شادی داشت. و با این حال، بین آن زندگی شیرین در غربت و بازگشت پرخطر به وطن، بازگشت را انتخاب کرد. به جای جستوجوی پرشور ناشناخته، قداست بخشیدن به شناختهشده را انتخاب کرد. به جای پایانناپذیر، پایانپذیر را برگزید... او بیست سال تمام به هیچ چیز جز بازگشت نیاندیشیده بود. اما هنگامی که برگشت، مات و مبهوت دریافت که زندگیاش، کانون و گنجینهاش بیرون از آتاکا، و در آن بیست سال آوارگیاش است. آن گنجینه را از دست داده بود، و تنها با بازگو کردنش میتوانست بازیابدش... او فقط منتظر یک چیز بود: منتظر بود بالاخره به او بگویند "برایمان تعریف کن!" و هرگز نگفتند... (بخشهای کوتاهی از رمان "بیخبری" از "میلان کوندرا" با "ترجمهی فروغ پوریاوری")
بیخبری داستان انسانهای بیخبر از وطن است، داستان هجرت اجباری از وطن، دور افتادگانی که به ناچاری دور افتادهاند و اکنون پس از سالها دیگر حسی آنچنان به دوران پیش از رفتن ندارند، آنا دیگر سوگواران فراغت از وطن مادری نیستند. بی خبر از خویشتن، داستان این افراد است. آنها با آن خویشتن پیش از هجرت، چندان همدلی ندارند و او را نمیشناسند. انسانهایی همزاد اودیسه که کوندرا آن را نماد نوستالوژی میداند. انسانهایی که بازگشت به گذشتهای که از آن گریختهاند، به سکوت وادارشان میکند، چرا که او در تنهایی بدون هیچ مبنای مشترکی از مردمانش دور مانده و کسی از او نخواهد پرسید که خب! چطور گذشت و برایمان بگو، آنها خود میخواهند گوینده باشند، گوینده از آنچه که برای آن دوره افتاده از وطن، معنایی ندارد. او محکوم است تا داستانهایی را گوش سپارد، که خود نه نقشی در آنها دارد، نه حسی به آنها و نه خبری زا سیرشان. او محکوم به شنیدن داستانها و ماجراهایی است که در تعلیق دوریاش بر سرزمین و نزدیکانش گذشته! بیخبری، داستان انسانهایی است که در سرعت جنون انگیز این جهان، که چونان رانندهای عجول، پای بر پدال گاز نهاده و پیش میراند، برای هیچ، تنها و بیخبر رها شدهاند. و کوندرا این نویسندهی توانا در به بازی گرفتن ذهن شخصیتهای رمان و نیز خواننده، مانند بیشتر کارهایش سنگ تمام میگذارد.