کد خبر: 3312
تاریخ انتشار: 9 مرداد 1395 - 22:46
شیرین بغدادی
ببین دوباره چطور شد، دوباره توی حرفهایم به تو گم شدم، دوباره توی نامه ام باد وزید، دوباره زمین و زمانم به هم ریخت. خوب چکار کنم؟ دست خودم که نیست، شاید تقصیر تو باشد که آنقدر می شود همه جایِ دنیا دوستت داشت.

فراتاب ـ گروه فرهنگی/ شیرین بغدادی: فکر کن ... فقط یک لحظه فکر کن که تابستانِ تهران دیگر آنقدر گرم نباشد، که عباس آباد آنقدر شلوغ نباشد، که من هر روز پشت این کانتر لعنتی، لا به لای صادر کردن بلیط به مقصد همه جای دنیا برای مشتری ها، برای تو نامه ننویسم ... که یک دفتر پست یا لااقل یک صندوق پست این اطراف باشد، که... اصلاً بی خیال این حرفها، آدم که نباید تصورش را خرج این چیزها کند.

بیا یک کار دیگر بکنیم. مثلاً شهریور که شد، یک صبح پنجشنبه که خیلی هم شلوغ نباشد، برویم دربند و  تا خود آبشار دوقلو، یک ریز حرف بزنیم و بخندیم، صبحانه املت بخوریم و بعد تو شرط ببندی که هیچکس به اندازه ی تو کسی را دوست نداشته و من بگویم: "چرا! شاه جهان" و بعدش همه جای "تاج محل" را نشانت بدهم و آنوقت برویم بنشینیم کنار رود "جمنا"و زل بزنیم به "تاج محل" تا شب بشود و تاج محلِ سفید، طلایی شود و بدرخشد و من به تو بگویم: "دیدی؟" و تو انگشت کوچکت را خم کنی که یعنی قول و بگویی: "برای همیشه" و زل بزنی به من، به چشمهای من، و من باز بخندم.

مثلاً مهر که شد، یک سه شنبه که بلیط سینما نصف قیمت است، برویم سینما آزادی، اول یک فیلم خنده دار ببینیم و بعدش بگردیم سینمایی را پیدا کنیم که "نیمه شب در پاریس" را نشان بدهد و بدون چیپس و پاپ کورن تا آخر تماشایش کنیم و بعدش یکراست برویم "سن" را توی شب تماشا کنیم و آنجا، روی "پل عشاق"، قفلی که اسم خودم و تو را با لاک غلط‌ گیر رویش نوشته ام، به نرده ها بزنیم و من که زیر نگاه ِ چشمهای تو کم آورده ام، دستت را بگیرم و بدوم تا خود پرلاشز، آنوقت آنجا، سر مزار فرهاد، برایم "جمعه" را بخوانی و بغضم که گرفت بگویم: "راستی هدایت کجاست؟" و تو بخندی و بگویی که: "دیر شد، پاشو برسونمت خونه". مثلاً آبان که شد، وسط یک دوشنبه ی شلوغ  مدیر آژانس را بپیچانم و بروم "خانه ی پنیر پرچک" و یک "چیزکیکِ شکلات تلخ" سفارش بدهم و منتظر بمانم تا تو بیایی و با دم نوش و چای میوه ای تهش را دربیاوریم و من الکی غر بزنم که ریش پروفسوری دوست ندارم و ریش مرد باید مثل ریش ابی باشد و تو، دستم را بگیری و برویم کوچینی، "عطش" و "شب زخمی" و "بوی گندم" بشنویم و من با اشک و جیغ و خنده، انگشت کوچکم را خم کنم که یعنی قول و بگویم: "برای همیشه".

مثلاً آذر که شد...آخ... ببین دوباره چطور شد... دوباره توی حرفهایم به تو گم شدم، دوباره توی نامه ام باد وزید، دوباره زمین و زمانم به هم ریخت. خوب چکار کنم؟ دست خودم که نیست، شاید تقصیر تو باشد که آنقدر می شود همه جایِ دنیا دوستت داشت، شاید هم تقصیر دنیاست که آنقدر همه چیزش عجیب است. اینکه من تو را ببینم، بی هوا بخندی، دلم بریزد ...، چه میدانم، شاید هم تقصیر همین کانتر پروازهای خارجی است که یک عمر است پشتش نشسته ام و سند پرواز برای آدمها صادر می کنم. اصلاً همه ی این حرفا را فراموش کن، بیا یک کار دیگر بکنیم، برویم یک جایی که خیلی دور نیست، یک وقتی که خیلی دیر نیست. مثلاً  پارسال که شد، مثلاً  یک جمعه ی زمستانی که شد، برویم کافه ویونای یوسف آباد، تو سرت درد نکند، وقتی که به خاطر سرفه های من، سیگارت را خاموش میکنی، نگویی: "حیفِ سیگار"، قهوه ی تلخ سفارش ندهی، مدام به ساعتت نگاه نکنی، نگویی: "میدونی که، به قول قدیمیا یه سره ش، مایه ی دردسره". با چشمهای روشن قهوه ایت نگاهم کنی و با یکی از آن خنده هایت که دل آدم را می برد، بپرسی: "خب؟" من هم بگویم: "دوستت دارم "و تو ... تو ... تو ... مثلاً این بار ... مثلاً این بار بگویی: "منم همینطور".

تصویر تزیینی است

نظرات
آخرین اخبار