فراتابـ سرويس فرهنگی:
«چه حرفها نزديم /كه حرفي نزده باشيم / مجاز، تمثيل، استعاره، شعر»
در آقاي نجفي تعارضي بود در برخورد با زبان داستان و شعر و كارهاي تحقيقي و مقالهاي. ايشان وقتي به شعر و داستان ميرسيد هرگونه پيچوتاب زباني را تاب ميآورد. يعني آنجا دست هنرمند را باز ميگذاشت. خاطرهاي به ياد دارم از ايشان. با علياشرف صادقي در اصفهان بوديم، من نواري داشتم از شاملو كه شعرش را ميخواند. به اينجا رسيد كه «من مرگ را زيستهام»، آقاي نجفي از اين تعبير خوشش آمد و ايرادي نگرفت. درحالي كه تعبيري عادي نبود. اينها مطالبي است که حرفزدن درباره آنها جا به جا فرق ميكند. اما آنچه ميخواهم در اينجا از آن سخن بگويم بحثِ «حضور» است: «حضوري گر همي خواهي از او غايب مشو حافظ / مَتی ما تَلق من تَهوی دَع الدنیا و اَهملها».
يادم هست سال چهلوچهار گلشيري آمد و با ذوقزدگي زياد از آمدن آقاي نجفي به اصفهان خبر داد و گفت: ايشان در جلسهاي شركت كرده و از حضور پربار و متانت ايشان گفت. نجفي ضمن اينكه نظمدهنده جلسات بود، حضورش به جلسه فشار نميآورد. سبكروح بود و اين خاصيت را تا آخر حفظ كرد. من خيلي خوشحالم كه ايشان نهتنها ويراستار ادبي بود، ويراستار اخلاقي و رفتاري ما هم بود. بسيار از ايشان ياد گرفتهام و اميدوارم توانسته باشم آن را بهكار ببندم.
خاطره ديگري از ايشان نقل كنم كه فكر كنم براي همه بهخصوص خانم فرزانه طاهري جالب باشد. گلشيري داشت داستاني مينوشت، فصلي از داستان را خواند، آقاي نجفي براي اولينبار عصباني شد. گفت: چرا وقت ما را حرام ميكني! اين چيه نوشتهاي؟ و آن شب من اشك را در چشمان گلشيري ديدم، واقعا تعادلش را از دست داد. اين گذشت، كتاب داشت چاپ ميشد. آقاي نجفي كارهاي ما را غلطگيري يا همان ويراستاري ميكرد. اين را هم بگويم تدريس ويرايش را ايشان بهنوعي از همان جُنگ اصفهان آغاز كرد. تا قبل از آن «جُنگ اصفهان» چيز چندان قابلملاحظهاي نيست، شمارههاي اول را ببينيد، مجلهاي شهرستاني است كه البته مطالب خوبي هم در آن هست. خلاصه، آقاي نجفي نشسته بود داستان گلشيري را غلطگيري ميكرد. گفتم: چرا شما نميدهيد خودِ گلشيري داستانش را درست كند؟ گفت: گلشيري در غلطگيري كارهاي خودش دقت نميكند. بعد كه نظرش را درباره همان فصل كه آن روز خشم نجفي را برانگيخت، پرسيدم گفت: والا يا اين كتاب هيچ ارزشي ندارد يا شاهكار است! ببينيد نوسانكردن در انصاف و شككردن در قضاوت تا كجاست.
در مورد آقاي نجفي دو مقاله نوشته شده است كه در آنها به دو جنبه مهمِ ابوالحسن نجفي اشاره شده و اگر كسي بخواهد آقاي نجفي را بشناسد خواندن اين دو مقاله مفيد است. يكي مقاله «سلام آقاي نجفي» كه من آنجا راجع به نظمِ ايشان صحبت كرده بودم و نجفي بسيار آن را پسنديد. توجه كنيد نه بهخاطر اينكه من در اين مقاله از او تعريف كرده بودم كه نكرده بودم، ايشان از سبك نگارش، از نظم مقاله و خلاصه از فرمِ كار خوشش آمد. وگرنه كاري نداشت كه مقاله راجع به خودش است، اين را يقين دارم. ديگر مقاله منوچهر بديعي بود با عنوان «ابوالحسن نجفي: مرد آموختن و آموختن» كه آموختن را به دو معنا بهكار برده است. اين دو مقاله درباره نظم و اعتدال نجفي است.
قديمها عصرها ميرفتيم كافهقنادي پارك چاي و قهوهاي ميخورديم، بعد ما، هوشنگ گلشيري و حقوقي و آقاي نجفي راهمان را از جوانترها جدا ميكرديم و ميرفتيم براي شام و گپزدن. آقاي نجفي هرگز بيشتر از ساعت ده شب با ما نميماند، اما ما تا نيمهشب قدم ميزديم. آقاي نجفي هم آن روزها چندان سني نداشت، زير چهل سال بود. ما هنوز هم در اين سن از اين شبنشينيها ميكنيم اما ايشان در همان موقع هم مواظب اعتدال بود. خيلي كم درباره افراد قضاوت ميكرد اما چند مسئله بود كه خيلي روي آن تكيه ميكرد. ميگفت: اگر كسي لاف و گزاف زد، ديگر به او اميدي نداشته باشيد، چون ديگر خود را در قله ميداند، بعد از آن ديگر ميخواهد چهكار كند. خيلي مقابل اين موضوع حساس بود. من دقت كرده بودم اگر كسي چنين حرفهايي ميزد، از چشم نجفي ميافتاد. مسئله ديگري هم هست: انگليسيها ميگويند اگر آدم تا يك سن خاصي - سنش درست يادم نيست - به پختگي نرسيد، ديگر نميرسد. اين را در مورد آقاي نجفي حس كردم. يعني درست است كه ايشان ده سال از ما بزرگتر بود، ولي خب ما ده سال بعد ميرسيديم به آن سن آقاي نجفي، اما هيچوقت پختگي آن سنِ آقاي نجفي را پيدا نكرديم، نشد. آن پختگي و دقت در شناخت و قضاوت افراد را نداشتيم.
درباره محافظهكاري آقاي نجفي هم بگويم كه البته مربوط به پدر نجفي است. پدر ايشان روحاني بود و خاندان نجفي هم معروف بودند به تجاهلالعارف. قديمها تا قبل از انقلاب، راديو داشتن در بسياري از خانهها اصلا كفر بود. پدر آقاي نجفي كه روحاني متجددي بود و يكبار هم وكيل يا نامزد وكالت مجلس شده بود، در خانه راديو داشت. آقاي نجفي نقل ميكرد كه پدرش در خانه راديو گوش ميداد، منتها آهسته در پستويي جايي. يك روز در بازار ميرفتند پدر ايشان به يكي از مريدانش يخهاي قالبي را نشان داد و پرسيد: راديو كه ميگويند همين است!
نكته ديگر در مورد ابوالحسن نجفي اين بود كه هر چيزي را تبديل به مراسم ميكرد و براي كسي كه مجرد زندگي ميكرد اين رمز بقا بود. يعني يك ترتيبي داشته باشد كه طبق آن عمل كند و صبحش را شام كند. خب، آقاي نجفي هميشه كار نوشتن داشت اما مدام كه مشغول نوشتن نبود. در اينباره هم اعتدال جالبي برقرار كرده بود. در هفته يكي دو بار جايي ميرفتند. مثلا در دورهاي با آقاي موسي اسوار همكار بودند و ميرفتند مركز نشر دانشگاهي. و جمعهها كه سالهاي سال ما منزل ايشان جمع ميشديم و البته هميشه منتظر دعوت ايشان ميمانديم و هيچوقت بدون دعوت نميرفتيم، چون هر كاري نظم خودش را داشت. پنجشنبه ايشان تلفن ميكرد براي فردا ساعت پنج. اگر ما كمي مانده به پنج ميرسيديم، ميرفتيم در چمن مقابل منزل ايشان قدم ميزديم تا دقيقا ساعت پنج شود و اگر بنا بود دير برسيم حتما تلفن ميكرديم و اين قضيه همچنان تا ماههاي آخر ايشان برقرار بود. من كه چنين شخصي با اين حجم حضور نديدهام. كارهاي او هست اما حضور او چيزي بود كه بسياري از دست دادند.
منبع:روزنامه شرق
«و اينچنين است كه ناگهان اتاقي تاريك ميشود/ و خانهاي خالي/ و كوچهاي گم/ و از نقشه محو/ و هفتهها بيجمعه ميشوند/ هنوز نميدانم به روزها من بايد تسليت بگويم/ يا روزها به من»