بوستون ريويو— اولریش، قهرمان اصلیِ مردِ بدون خاصیت۱ رابرت موزیل، «عادت ندارد تا دولت را چیزی جز هتلی به حساب بیاورد که در آن به او خدمات مؤدبانه عرضه میشود». ما نیز مقصریم. گله فقط از این نیست که ما دولت را صرفاً فراهمآورندۀ کالا و خدمات به حساب میآوریم؛ آنهم بدون اینکه در کارِ آن مشارکتی بکنیم. مسئله عمیقتر از این حرفها است: ما با دولت و ارزشهایی که نمایندۀ آنها است، رابطهای عاطفی نداریم. از نظر موزیل، مانند معاصرش فروید، جوامع و دولتها با شور و هیجان اجتماعی به هم پیوند خوردهاند. اگر دولت نتواند رویکردهای مناسب اجتماعی را فراهم بیاورد، فاقد انسجام لازم است.
این قلمرو، احساسات سیاسی، به نظر خطرناک میرسد. فاشیستهای ایتالیایی احساسات را از طریق مناسکی تحریک میکردند که تودۀ کاتولیک را با آیینهای فاشیستی آمیخته بود: وقتی کشیش، عشای ربانی را برگزار میکرد، صدای ترومبونی۲ برمیخواست و افراد حاضر دستان خود را به نشانۀ احترام بالا میبردند. اُروِل، ناسیونالیسم را بهعنوان انگیزۀ احساسی غیرمجاز، اما گاه «ناگزیر» تخطئه میکرد. معمولاً فیلسوفان سیاسی از پرداختن به این موضوع اجتناب کرده و آن را به روانشناسانی چون جاناتان هاید واگذار کردهاند. او توجیهاتی یکوجهی از این مسئله مطرح کرده است که منشأ دیدگاههای سیاسیِ ما را نه در عقل، بلکه تنها در «احساساتِ بیمبنا» میداند. بنابراین کمی عجیب به نظر میرسد که برخی متفکران سیاسیِ معاصر ادعا کردهاند که بخشی از وظیفۀ دولت لیبرال این است که احساسات و رویکردهای اجتماعیِ ما را شکل دهد.
اما این دقیقاً چیزی است که نوسباوم در کتاب خود، احساسات سیاسی؛ چرایی اهمیت عشق برای وطن۳ (۲۰۱۵) از آن دفاع میکند. او معتقد است که فیلسوفان سیاسی لیبرال «تربیت سیاسیِ احساسات» را نادیده گرفته و از این غفلت کردهاند که چگونه دولتها میتوانند بر احساسات ضداجتماعی نظیر حسد، ترس و رسوایی لگام زنند، درحالیکه احساساتِ اجتماعی مانند عشق، وطنپرستی و رواداری را تشویق میکنند.
طبق خوانش نوسباوم، فلسفۀ سیاسی از زمان رالز بیشازحد بر پشتیبانیِ خشکِ عقلانی از اصول لیبرال مانند احترام، تمرکز کرده است: تا زمانی که ارزشهایی ازجمله برابریِ فرصتها و احترام به دیگر افراد را میپذیریم، لیبرالدمکراسی میتواند شکوفا شود. اما نوسباوم معتقد است که پذیرشِ صوریِ اصول لیبرالدمکراسی کافی نیست. برای اینکه واقعاً به حقیقتِ اصول لیبرال عمل کنیم، نیاز داریم احساسات عمومی را پرورش دهیم. این احساسات میتوانند به ما کمک کنند که بر منافع شخصی غلبه کنیم و دولت لیبرالرا زنده نگاه داریم؛ آنهم زمانی که تحققبخشیدن به ارزشهایش چالشبرانگیز میشود، مثلاً زمانی که پاسخ مناسب به بحران پناهجویان، نیازمندِ ازخودگذشتگیِ مالی و شخصیِ شهروندانی است که بهصورت صوری متعهد به برابری هستند. نوسباوم بیم آن دارد که در چنین مواقعی احترامِ نظری به اصول لیبرال، زیر بار شیطانهای درونیِ ما، نظیر حرص، خودخواهی، شرم و بیزاری له شود.
نوسباوم بر این است که تربیت احساساتِ عمومی در عشقِ جزئیگرایانه ریشه دارد یا صورتی از آن است. برای پروراندنِ چنین احساساتی به همۀ نکتهسنجیهای هنرها و علوم انسانی نیاز داریم. ما به همۀ اینها نیاز داریم: شعرِ عمومیِ والت ویتمن، سخنرانیهای آبراهام لینکلن و مارتین لوتر کینگ، فیلمسازیِ متنوع هایائو میازاکی که پیچیدگیهای بزرگسالی را به جهان کودکان معرفی کرد، خاطراتِ سربازان ویتنامِ مایا لین و ادبیاتی مانند کشتن مرغ مقلد۴ و برو به کوه بگو۵.
هرچند ممکن است امروز به تأکید نوسباوم بر پرورش احساسات عمومی بیمهری شود، همیشه اینطور نبوده است. بسیاری از فیلسوفانِ پیشین، ازجمله روسو و کنت، موافق بودند که احساسات در برپاکردنِ جوامع سیاسی نقش بازی میکنند. اما نظرات آنان جنبههایی تلخ و گزنده داشت. نوسباوم دراحساسات سیاسی معتقد است که «دین مدنیِ» روسو با اجبار و سرکوبِ مخالف به دست آمد؛ او مجبور بود مجازاتهایی نظیر تبعید یا حتی اعدامِ دگراندیشان را بپذیرد.
واضح است که اگر قرار است امروز از پرورش احساسات دفاع شود، باید از تهدید و خشونت پرهیز کرد. اما وظیفۀ نوسباوم دشوارتر است. او نهتنها باید احساسات اجتماعی را با صلح اجتماعی هماهنگ سازد، بلکه باید آن را با تعهد درازمدت خود به لیبرالیسم سیاسی نیز هماهنگ کند. استمداد از لیبرالیسم به نوسباوم کمک میکند که از برخی انتقادات جلوگیری کند مثل این انتقاد که: پرورش احساسات متضمن سطوحی ناپذیرفتنی از اجبار است؛ اما همانطور که خواهیم دید همین لیبرالیسم به شدت امکاناتِ خود احساسات را محدود میسازد.
لیبرالیسم در مرکزِ خود، در برابر القای مفاهیم بحثبرانگیز از خوبی یا خیر به شهروندان، مقاومت میکند. نوسباوم بهپیروی از رالز معتقد است که در جامعهای مقبول، اصول سیاسی نمیتوانند بر آموزههای اخلاقی یا متافیزیکیِ فراگیری مبتنی شوند که ادعاهایی مطرح میسازند دربارۀ اینکه انسانها چگونه باید زندگی کنند. در دولتی تکثرگرا، دیدگاههای متفاوت به زندگیِ خوب باید در کنار هم وجود داشته باشند و به زندگیِ کسانی که آنها را میپذیرند، معنا دهند. بنابراین لیبرالهای سیاسی باید در برابر آن دولتی بایستند که سهواً یکی از این دیدگاهها را به دیگران ترجیح میدهد.
مسئله این است که احساسات، دقیقاً در همان ارزشگذاریای سهیم میشوند که دولتهای لیبرال باید آن را رد کنند. عاشقبودن یا سرسپردگی نیازمند این قضاوت است که ابژههای این احساسات ارزشمندند. ما نمیتوانیم به دولتی وفادار باشیم که فکر میکنیم بی ارزش است؛ همانطور که نمیتوانیم عاشقِ کسی باشیم که فکر میکنیم
جایی که نوسباوم از تصویر رالزی فراتر میرود، این ادعا است که اگر این اصول مشترک باید تأثیرگذار باشند، «دولت باید [مردم را] به عشق و سرسپردگی به این ایدئالها تشویق کند». اما ما تمایل داریم که در عواطفمان محدود و طماع باشیم و تمایلی به دفاع از خیر جمعی نداریم، بهویژه در مواقعی که ازخودگذشتگیهای فردی ضروری است. بنابراین تساوی فرصتها و احترام به افراد چیز خوبی به نظر میرسند مگر اینکه مستلزم مثلاً مالیات بیشتر یا اصلاح جدی و اصولیِ عدالت کیفری باشند.
نوسباوم معتقد است دولت بدون عشق شکست میخورد، بهدلیل این محدودیت که: بدون عشق، رنج دیگران تأثیری بر ما ندارد. بخشی از شکست ما این است که قربانیان رنج را بهاندازۀ کافی شبیه خودمان نمیدانیم. تجربۀ ستمدیدگی ضروری است: نوسباوم «بدونِ محاکمه مجازاتکردن»، «استثمارکردنِ کارگران» و «محرومیتِ معلولان از تحصیل» را مثالهایی از آن نوع شکست برای عشق به مردم و اصول لیبرال میداند که گاهی به آن دچار میشویم.
«تعهداتِ نظری ما بسیار بیخاصیتتر از آن هستند که لیبرالدمکراسی را حفظ کنند»: ممکن است این تشخیص نوسباوم از مشکل، درست باشد؛ اما راه چارۀ او چیست؟ آیا عشق و دیگر احساسات شخصی، راهحلی عرضه میکنند؟
عشق صورتهای متفاوتی دارد و میان والدین و فرزندان، دوستان و همسران و عشاق رمانتیک انواع گوناگونی به خود میگیرد. نوسباوم از همۀ این انواع کمک میگیرد؛ اما لازمدانستن هر کدام از آنها در هر ترکیبی برای رسیدن به یک لیبرالدمکراسی پایدار، به نظر کار بسیار دشواری میرسد. بهطور خاص، عشق لازم میدارد که با ابژۀ آن یکی شویم. میتوانیم برای کسانی که دوست داریم، احساس افتخار یا شرم کنیم تاحدی بدین علت که خود را جزئی از آنها میدانیم. ما خواستههای معشوقمان را به همان میزان جدی میگیریم که خواستههای خودمان را. ما همینطور حاضریم خود را تغییر دهیم و چیزهای متفاوتی بخواهیم که اگر در رابطۀ عاشقانهای نبودیم، نمیخواستیم. بنابراین هگل عشق را «خودبودن در دیگری» توصیف میکند. شاید به همین خاطر است که انتخاب بین این یا آن عشق، حسی است مانند انتخاب بین راههای مختلف زندگیکردن،دیدگاههایی متفاوت از اینکه ما چه کسی خواهیم شد.
بااینحال اگر عشق متضمن پیوندی تا به این حد قدرتمند است که آن را به همانندسازی و استحالۀ خویشتن نزدیک میکند، ما برای حفظ جامعۀ دموکراتیک به چیزی که اینقدر عمیق باشد نیازی نداریم. درواقع ممکن است، تلاش برای بهوجودآوردن عشق در همۀ اعضای دولتی دمکراتیک کار اشتباهی باشد. جوامعی که نوسباوم بر آنها تمرکز میکند، یعنی ایالات متحده و هند، مطمئناً بخشهایی ستمدیده و بهحاشیهراندهشده دارند. آیا باید این جوامع را تشویق کرد به ایدئالهایی عشق بورزند که تحریف شدهاند تا به آنها ستم کنند؟ آیا امریکاییهای سیاهپوست باید دولت امریکا و ارزشهای مردمفریبِ برابریِ آن را دوست داشته باشند؟ مگر نه اینکه این ارزشها از زمانِ پایان رسمیِ جیم کراو۶ به ابزاری برای نژادپرستیِ ساختاری تبدیل شده است؟ آیا جوامع دالیت۷ یا «لمسناشدنی» در هند، سیاستمداران هندی و تعهد آنها به تکثرگرایی را تحسین میکنند؟ دلایل خوبی وجود دارد که بسیاری از شهروندان خود را با ملتهایی که در آن به دنیا آمدهاند، یکی نپندارند و نخواهند خود را برای همترازکردن با تعهدات کشوری که در آن زندگی میکنند، تغییر دهند. ملزمساختن این شهروندان به انجام آن کار و بهطور خاص ملزمساختن ستمدیدگان به انجام آن، به نظر بیخطر نمیرسد.
همینطور به نظر نمیرسد که نوسباوم در این فکر، بر حق باشد که میتوانیم عشقِ فراوانی به وجود بیاوریم. فکرکردن به اینکه عشق نیازمند جذابیت یا حداقل «دوستداشتن» ی است که خارج از کنترل ما است، بهنظر موجه میآید. مطمئناً همۀ ما در موقعیتهایی بودهایم که بهتر بوده عاشق آن فردِ دیگر باشیم، نه این یکی؛ اما نمیتوانیم احساسات خود را به این سادگی هدایت کنیم. هرچند نوسباوم میپذیرد که میان انواع سیاسی و شخصی عشق تفاوتهایی وجود دارد، فرض میکند که عشق در کنترل خود ما است.
اما اگر پرورشِ عمیقترین وابستگیهای عاطفی نه مطلوب است و نه ممکن، راههای مبناییتری برای بهرسمیتشناختن دیگران وجود دارد. نیازی نیست عاشق کسی باشیم تا از رنجکشیدنِ او ناراحت باشیم. عشق به کنار، انسانها انسان هستند و رفتار درست با آنها به خاطر همین مسئله، لازم است. این همانقدر که برای یک قدیس درست است، دربارۀ یک قاتل هم صادق است. اما این شبیه به احترام لیبرال به نظر میرسد. نوسباوم بهطرز قانعکنندهای استدلال میکند که این احترام برای حفظ لیبرال دمکراسی ناکافی است. بنابراین پرسش این است که باتوجهبه محدودیتهای عشق و لیبرالیسم، چه باید کرد. ما نیاز به راهی میانه داریم، چیزی در بین، ازیکطرف، پذیرش واقعبینانه و اغلب ناکافیِ دیگران بهعنوان کسانی که حقوقی جهانشمول دارند و ازطرفدیگر، یکیشدنِ عمیق بهدنبال عشق.
یک چنین راهی زمانی پدید میآید که میبینیم دمکراسیها میتوانند با محرومکردن افراد از این حس که چیزی خاص و منحصربهفرد در آنها وجود دارد، به آنها ظلم کنند. این بسیار رخ میدهد. مثلاً حوزۀ علاقۀ خودِ نوسباوم را در نظر بگیرید: بیآبروکردنِ افراد بر مبنایطبقه (کاست) در هند. طبقه در اصل نوعی حاشیهنشینکردنِ مبتنی بر گروه است. بی. آر. آمبدکارِ دالیت۸، کسی که تبدیل شد به یکی از چهرههای سیاسی بسیار مهم هند و یکی از معمارانِ قانونِ اساسیِ آن، نقل میکند که او را مجبور کرده بودند پیراهنی کرباس را تحمل کند تا بتواند در کلاس بنشیند. کرباس، نوعی پارچه بود که حتی نظافتچیها هم به آن دست نمیزنند. او بهعنوان دانشجو حق نداشت از همان شیری آب بخورد که دیگران استفاده میکردند. همچنین وقتی در هند سفر میکرد، کسی او را سوار نمیکرد. این محرومیتها ناشی از این بود که کسی او را بهعنوان یک فرد به رسمیت نمیشناخت. اما علاوهبراینها ظلمهای دیگری نیز هست که از این مسئله ناشی میشود که آمبدکار را بهعنوان فردی منحصربهفرد به رسمیت نمیشناسند. وقتی کار فکری کسانی از «طبقات معمولی» مانند آمبدکار از تاریخ و مباحثات عمومی حذف میشود، به آنها ظلم شده است. این که بفهمیم این دالیت با دالیتی دیگر، یا این کاتولیک با کاتولیکی دیگر قابل جایگزینی نیست، نیازی به عشق یا یکیشدن با او ندارد.
بر مبنای لیبرالیسم زندگیکردن، نیازمندِ این است که دیگران را بهعنوان کسانی به رسمیت بشناسیم که آنقدر شبیه ما هستند که شایستۀ همان حقوق و برخوردی هستند که ما. درحالیکه این بیان دو جانبه است، از بهرسمیتشناختن مثبت ما به اینکه واقعاً چه هستیم، از جنبههای فردی و گروهی فرهنگِ ما و همینطور تاریخ بهحاشیهراندنِ برخی گروهها ناتوان است. اگر لیبرالیسم مجبورمان میسازد که با دیگران مانند خود رفتار کنیم، ممکن است این حس را پیدا کنیم که حداقل در زمینۀ اجتماعی و سیاسی، شیوهای که ما با یکدیگر رفتار میکنیم، قابلجایگزینی نیست. اما به چیزی قویتر نیاز داریم. گاهی ما با فراهمنکردن موافقت و رفتاری که مربوط به ویژگیهای خاصِ دیگر گروهها یا افراد است، به آنان ظلم میکنیم؛ مثلاً وقتی اوضاع اقتصادیاجتماعی را در ارزیابی تقاضاها برای تحصیل در کالج مدنظر قرار نمیدهیم، وقتی صریحاً معافیتهای مذهبی را رد میکنیم یا وقتی برگههای چندزبانۀ رأی فراهم نمیکنیم. بهرسمیتشناختن، از نوعی که من در ذهن دارم، باید به این حساس باشد که ما گذشته از اینکه افرادی دارای حقوحقوق هستیم، چه هستیم.
توانایی ما برای پاسخ به بیعدالتی، مبتنی است بر ارزیابی ما از اینکه بهرسمیتشناختن کجا اتفاق نیفتاده است. در فضای عمومی، گاهی چنین چیزی میتواند به همان میزان، مبنایی باشد که ردکردنِ حقوقِ جهانشمول. در مواقع دیگر، این دلسردی زمانی رخ میدهد که ما با دیگران بهعنوان افراد خاصی که هستند، رفتار نمیکنیم.
در این لحظات توصیههای عملیِ نوسباوم بیش از هر وقت دیگر تأثیرگذار است. ما نیاز به فرهنگی عمومی نداریم تا محبتی عمیقاً ریشهدار ایجاد کنیم. اما نیاز به برنامههایی اجتماعی و فرهنگی داریم که دیدگاههای ما را آموزش دهد؛ دیدگاههایی دربارۀ اینکه بهرسمیتشناختن نیاز به چه کارهایی از جانب ما دارد و چه کسانی را باید به رسمیت بشناسیم.
مثال نوسباوم را در نظر بگیرید: فیلم ۲۰۰۹ میشاییل هانکه، روبان سفید۹، که در آن پدری فرزندانش را وادار میکند که روبانهایی در موهایشان ببندند تا آنها را به یاد گناهانشان علیه «عفت و پاکدامنی» بیندازد. روبانبستنبه دست فرزندان و اینکه پدر آنها را ملزم میکند تا دور میز شام ساکت باشند؛ همۀ اینها، آنطور که نوسباوم باور دارد، «حمایت ظاهری از قوانینِ انصاف» نیست. این قوانین ثابت میکنند «اخلاق نمیتواند در جهانی دوام بیاورد که اضطراب با اعتماد و عشق تسلی پیدا نمیکند». فیلم هانکه نبودِ عشق را نشان نمیدهد. این فیلم نشان میدهد که حتی عشق میتواند متضمن حقبهجانبی و بیرحمی باشد. سبعیت پدر بیانی از عشق و مراقبت در زمینۀ سیاسی و فرهنگی خود است: شهروندی زهدپیشه و خیالی در شمال آلمان در سالهای پیش از جنگ جهانی اول. آنچه ما به عنوان عشق «میبینیم»، بسته به این است که در چه وضعیتی زندگی میکنیم. آن شهر، هرچند به نظر آرام میرسد، آسیبهای خاص خود را دارد: محصولاتی که بدون هیچ توضیحی از بین رفتهاند، کودکی با سندروم داون که به او تجاوز شده است و پزشکی محلی که عمداً زخمی شده است. این اوضاع بر دو چیز اثر میگذارد: آنچه مردم در آن جوامع «عشق» محسوب میکنند؛ اینکه چه کسانی را به رسمیت میشناسند.
ویتگنشتاین باور داشت که وقتی نمیتوانیم وضعیتمان را متفاوت ببینیم و وقتی که برخی جنبهها را نمیبینیم، فلسفه به مسیر اشتباهی رفته است. این شیوههای دیدنِ ما به شکلگیری پرسشهایی دربارۀ عدالت و جامعۀ دمکراتیک میانجامد. چیزی که ما عادلانه و ناعادلانه میبینیم، در کنار چیزی که عشق محسوب میشود و همینطور کسانی که ما بهعنوان ذیحق و محترم به رسمیت میشناسیم، مبتنی است بر اوضاع سیاسی و اجتماعیای که ما خود را در آن مییابیم. هرچند قلمروی عشق میتواند هدفی نامناسب برای دولت باشد، پیشنهادهای مثبت نوسباوم برای شکلبخشیدن به ادراکات ما میتواند هدف دیگری را برآورده سازد: پرورشدادنِ صورتهایی از بهرسمیتشناختن که بهلحاظ اجتماعی مهماند. بهمنظور دیدن اینکه چه بهرسمیتشناختنهایی از دیگران وظیفۀ ما است و چه کسانی را باید به رسمیت بشناسیم، نیاز به ابزار فرهنگی نوسباوم داریم: هنر بصری و مفهومی، سخنرانیها، فیلم، ادبیات، معماری و حتی نظریه.
اطلاعات کتابشناختی:
نوسباوم، مارتا سی. احساسات سیاسی، انتشارات دانشگاه هاروارد، ۲۰۱۳
Nussbaum, Martha C. Political emotions. Harvard University Press, 2013
پینوشتها:
[۱] The Man without Qualities
[۲] Trombone
ترومبون یکی از سازهای بادی (بادی مسی) برنجی است. نام ترومبون از ایتالیائی میآید و به معنی «ترومپت بزرگ» است.
[۳] Political Emotions: Why Love Matters for Justice (۲۰۱۵)
[۴] To Kill a Mockingbird
[۵] Go Tell it to the Mountain
[۶] مجموعهای از قوانین ضدسیاهپوستان در امریکا که رسماً در اواسط دهۀ ۱۹۶۰ لغو شد.
[۷] دالیت به معنای زمینخورده یا ستمدیده در جنوب آسیا، نامی است سیاسی که کسانی که در نظام طبقاتی آیین هندو، غیرقابل لمس یا نجس خوانده میشوند، برای خود برگزیدهاند. اگرچه این نام از قرن نوزدهم وجود داشته اما آمبدکار بود که این مفهوم را متداول کرد. دالیتها از نظام چهار کاستی یا طبقهای هندو حذف شدهاند و در حقیقت آنها دارای ورنه نیستند. آنها برای خود ورنه پنجمی را شکل دادند که پانچاما خوانده میشود. در حالی که نامی که نظام طبقهای برای آنها در نظر گرفته، نجس است. دالیت همینطور به صورت عام، تمام قبایل و گروههایی را که در طول تاریخ به علتهای مختلف از جامعه مستثنی شده و از حقوق برابر برخوردار نبودهاند، دربرمیگیرد. (ویکیپدیا)
[۸] B. R. Ambedkar
[۹] The White Ribbon
منبع:سايت ترجمان