فراتاب ـ گروه تاریخ و اندیشه/ کریستنیا رُخاس:
«وقتی با این پرسش مواجهیم که کارکردِ عامِ مفهومِ تمدن حقیقتاً چیست و چه خصیصۀ مشترکی سبب میشود تمامیِ این رویکردها و فعالیتهایِ گوناگونِ انسانی را ذیلِ مفهومِ تمدن تعریف کنیم، به کشفی بسیار ساده میرسیم: مفهومِ تمدن بیانگرِ خودآگاهیِ غرب است یا به تعبیری دیگر آگاهیِ عقلانیِ غرب از خودش.»_ نوربرت الیاس
روایتِ نوربرت الیاس از تاریخِ تمدن در اروپایِ غربی ما را با یکی از تنگناهایِ بنیادینی مواجه میکند که هر محققی که رابطۀ خشونت و تمدن را در کشورهایِ جهانِ سوم بررسی میکند با آن دست به گریبان است. در انتهایِ قرنِ هجدهم ملتهایِ اروپایی به این عقیده رسیده بودند که درونِ جوامعشان تمدن را محقق کردهاند؛ آنها « در مقایسه با دیگران خودشان را حاملانِ [یگانه] تمدن موجود یا تمدنی کامل میپنداشتند، نمونۀ اعلایِ تمدنی در حالِ گسترش». فراروندی که «تمدن» را به جزوِ مقومِ خودآگاهیِ ملیِ غرب بدل کرد دقیقاً همان فراروندی است که به آنها اجازه داد تا به نامِ تمدن خشونت بورزند. آگاهیِ ملتهای اروپایی از خود بهعنوانِ ملتهایی متمدن به آنها این اختیارِ تام را داد تا با خشونت دیگران را متمدن سازند. ناپلئون - هنگامی که در ۱۷۹۸ رهسپارِ مصر بود، اعلام کرد: «سربازانِ من! پیروزی و غلبۀ شما پیامدهایِ بیحدوحصری برایِ تمدن دارد». شور و اشتیاقِ اروپاییان برایِ غلبه بر دیگران به نامِ تمدن سبب شد که آنها در سالِ ۱۹۱۴ کنترلِ ۸۴درصد از سطحِ خاکیِ کرۀ زمین را به اختیارِ خویش درآورند؛ در حالی که این درصد در سالِ ۱۸۰۰ تنها ۳۵ بود.
فراروندی که «تمدن» را به جزوِ مقومِ خودآگاهیِ ملیِ غرب بدل کرد دقیقاً همان فراروندی است که به آنها اجازه داد تا به نامِ تمدن خشونت بورزند. تمدن صرفاً با توسل به قدرتِ نظامی گسترش و توسعه نیافت، بلکه برساختِ ایدئولوژیکی که «ماری لوییس پرت» آن را «آگاهیِ زمینگستر» مینامد و معنایی جهانگیر دارد نیز در این فراروند نقش داشت؛ اروپاییان از طریقِ همین برساختِ ایدئولوژیک بود که جهان را از چشماندازی منحصراً اروپایی از نو نگریستند. هنگامی که این معنایِ جهانگیر با واقعیتهایِ محلی و منطقهای درآمیخت، تبدل یافت و نخبگانِ محلی آن را با پروژههایِ ملیِ خود برایِ حکمرانی و سلطه همساز کردند. البته گروههایِ تحتِ سلطه نیز این نخبگان را به چالش کشیدند و با آنان مبارزه کردند. در نتیجۀ این کشمکشها، معانیِ قدیمیِ مفهومِ تمدن ذیلِ لوایِ فرمی جدید یا معنایی تازه پدیدار شد. آمریکایِ لاتین نیز درونِ همین فراروند قرار میگیرد. از زمانِ استقلالِ آمریکایِ لاتین تاکنون کشمکشِ میانِ تمدن و بربریت یکی از دغدغههایِ اصلیِ مردمانِ این سرزمین بوده است.
سیطرۀ اروپاییان بر جهان به نامِ تمدن پیامدهایِ پیشبینیناپذیری برایِ فهمِ خشونت در جهانِ سوم داشته است. بنابراین، باید در این پیشفرضِ محققان که تمدن و خشونت همواره رقیب و خصم یکدیگر بودهاند به دیدۀ تردید بنگریم، فرضی که بر اساسِ آن تمدن خشونت را مهار میکند و خشونت جلویِ نضج تمدن را میگیرد. تاریخِ تمدن به ما نشان میدهد که تمدن و خشونت در هم بافتهاند و از یکدیگر پشتیبانی کردهاند. من در این کتاب نشان خواهم داد که روایتهایی که از رابطۀ میان تمدن و خشونت به دست داده شده است نقشی اساسی در شکلگیریِ هویتهایِ طبقاتی و جنسیتی و نژادی داشتهاند؛ این روایتها منطقِ محوریِ ظهورِ ملت و نیز فراروندهایِ توسعۀ سرمایهدارانه را شکل دادهاند.
سیطرۀ اروپاییان بر جهان به نامِ تمدن پیامدهایِ پیشبینیناپذیری برایِ فهمِ خشونت در جهانِ سوم داشته است. تاریخِ تمدن به ما نشان میدهد که تمدن و خشونت در هم بافتهاند و از یکدیگر پشتیبانی کردهاند.تصورات و ایدههایی وجود دارند که سلسلهمراتبها را تعیین میکنند؛ مرجعیتها را شکل میبخشند؛ مشروعیت را تعریف میکنند و از سیطرۀ سلطهگران و سکوتِ مغلوبان حمایت میکنند. این تصورات مقومِ تولید و بازتولیدِ خشونت هستند. در این کتاب من تمامیِ این تصورات و ایدهها را زیرِ سؤال خواهم برد. تحلیلِ کتابِ پیشِ رو از خشونت نشان خواهد داد که دیدگاههایی که خشونت را صرفاً در تجلیاتِ بیرونی و ظاهریاش میبینند تا چه اندازه اشتباه هستند، دیدگاههایی که خشونت را فقط در جنگ، نزاعِ آشکار یا خشونتِ فیزیکی خلاصه میکنند. خشونت در تفسیر نیز حضور دارد. بر همین اساس، کتابِ حاضر خشونت را هم در روایت و تفسیر و معنا میجوید و هم در صورتهایِ محدودتری که عموماً از این مفهوم به ذهن خطور میکند.
خشونت و گفتمان
تحلیلِ گفتمانهایی که در جهانِ سوم حضور دارند مبنایی به دستِ ما میدهد تا بهمددِ آن بتوانیم چگونگیِ جایگیر شدنِ خشونت «در درونِ گفتمانها» را واکاوی کنیم و اثراتی را که این گفتمانها بر رابطۀ میانِ قدرت و سلطه میگذارند بررسی کنیم. تمامیِ مکاتب فکریای که اقتصادِ سیاسیِ جهانی را بررسی میکنند در عمل رابطی هستند میانِ توسعۀ سرمایهدارانه در جهانِ سوم با خشونت. اقتصادِ سیاسی نشانۀ آشکارِ تمایزی است که میانِ کارکردِ سرمایهداری در کشورهایِ جهانِ اول با جهانِ سوم وجود دارد. «تیلوریسمِ خونبار»، «سرمایهداریِ وحشیانه»، «پریتوریانیزم»، «توسعۀ توسعهنیافتهها» و «یکهمآبیِ بوروکراتیک» برخی از صورتبندیهایِ مفهومیِ سرمایهداریِ در جهانِ سوم است، صورتبندیهایی که به مؤلفههایِ منحصربهفرد اِعمالِ خشونت در این کشورها اشاره دارند. به اعتقادِ برخی نظریهپردازان خشونت وسیلهای ضروری برایِ سرمایهداری است تا از طریقِ آن بتواند خود را به کشورهایِ جهانِ سومیِ سنتی و عقبماندهای تحمیل کند که در مرحلۀ پیشاسرمایهداری قرار دارند؛ اما خشونتِ سرمایهداری در دیگر کشورها یکی از پدیدارهایِ فرعی و اجتنابناپذیرِ ظهورِ سرمایهداری است.
کتابِ حاضر خشونت را هم در روایت و تفسیر و معنا میجوید و هم در صورتهایِ محدودتری که عموماً از این مفهوم به ذهن خطور میکند.«آدام اسمیت» و «کارل مارکس» این باورِ مشترک را داشتند که هنگامی که نوبت به کشورهایِ جهانِ سوم برسد ایدۀ گسترشِ مسالمتآمیزِ سرمایهداری زیرِ سؤال خواهد رفت. متفکرانی که دربارۀ امپریالیسم نظریهپردازی میکردند اعتقاد داشتند که سرمایهداری به هنگام بسطِ خود چارهای جز توسل به خشونت ندارد. برایِ مثال، «رزا لوکزامبورگ» اینگونه استدلال میکرد که بسطِ سرمایهداری به دیگر ملتها شرطِ انباشتِ سرمایه است و به همین دلیل کاربردِ خشونت اجتنابناپذیر است. به نظرِ لوکزامبورگ کششِ جهانی برایِ بسطِ سرمایهداری در نهایت به تصادمِ میانِ سرمایه و جوامعِ پیشاسرمایهداری منجر خواهد شد و نتیجۀ این امر چیزی نخواهد بود مگر جنگ، خشونت یا انقلاب. «پی.پی.ری» بر آن است که نحوۀ پیوندِ شیوههایِ تولید با یکدیگر بهگونهای است که برایِ «پیدایشِ» سرمایهداری چارهای جز توسل به خشونت باقی نمیماند، خشونتی که شرطِ لازمِ گذار از صورتبندیِ اجتماعیِ پیشاسرمایهداری به سرمایهداری است؛ چهرۀ سرمایهداری آغشته به «خون و کثافت» است و جریانِ پیدایشِ آن هیچ شباهتی ندارد به جریانی مسالمتآمیز که ناشی از «قوانینِ فرسختِ فراروندهایِ اقتصادی» است. نظریههایِ مبتنی بر شیوههایِ تولید و نیز نظریههایی که محورِ تبیینِ خود را امپریالیسم قرار میدهند نمونههایِ مناسبی هستند از رهیافتهایی که خشونت را قانونِ بیرحم توسعه میدانند. جریانهایِ فکریِ مختلفی که اوضاع را از منظرِ یک جهانبینی مینگرند نیز خشونت را اجتنابناپذیر میدانند؛ به باور اینان، خشونت نهتنها شرطِ لازمِ گذار به سرمایهداری است بلکه وسیلهای است برایِ تحققِ سوسیالیسم. برایِ مثال بر اساسِ نظریۀ «گوندر فرانک»، یعنی «توسعۀ توسعهنیافتهها»، توسعهیافتگیِ کشورهایِ مرکزی و توسعهنیافتگیِ کشورهایِ حاشیهای هر دو معلولِ ساختارِ اقتصادیِ واحدی هستند. بنابراین برایِ در هم شکستنِ الگویِ توسعهنیافتگی در کشورهایِ حاشیهای خشونت امری ضروری است. به همین نحو، نظریههایِ مربوط به دولتهایِ حاشیهای اِعمالِ خشونت را ویژگیِ لایتغیرِ چنین دولتهایی میدانند. دولتهایِ حاشیهای باید سرمایهداری را هر چه بیشتر گسترش دهند و این نقشِ پذیرفتهشدۀ دولتها فقط و فقط از طریقِ خشونت انجامشدنی است. برایِ مثال «متایاس» و «سالاما» چنین استدلال میکنند که در کشورهایِ جهانِ سوم روابطِ تولید بهواسطۀ خشونت تثبیت شده و استقرار مییابند. محققانی که دربارۀ فراروندِ درونیِ انباشتِ سرمایه تحقق میکنند نیز در معرضِ این پیشفرضِ کارکردگروانه هستند که خشونت اجتنابناپذیر است. «گییرمو اودونل» مفهومِ نافذ «یکهگراییِ بوروکراتیک» را به میان میکشد تا پیدایشِ رژیمهایِ یکهگرا در دهۀ ۶۰ میلادی را تبیین کند؛ به اعتقادِ او پیدایشِ این رژیمها به دلیلِ دشواریهایی بود که پیشارویِ فراروندِ «تعمیقِ» ساختارِ تولیدی قرار داشت.
متفکرانی که دربارۀ امپریالیسم نظریهپردازی میکردند اعتقاد داشتند که سرمایهداری به هنگام بسطِ خود چارهای جز توسل به خشونت ندارد. خشونت نقشی محوری در تاریخِ توسعۀ سرمایهداری دارد؛ با وجودِ این، رابطۀ میانِ سرمایهداری و خشونت همچنان در پردهای از ابهام باقی مانده است.خشونت نقشی محوری در تاریخِ توسعۀ سرمایهداری دارد؛ با وجودِ این، رابطۀ میانِ سرمایهداری و خشونت همچنان در پردهای از ابهام باقی مانده است. نظریهپردازان، تاکنون، مفهومِ خشونت را برایِ پر کردن شکافی نظری به کار بردهاند تا از این رهگذر ناکامیِ سرمایهداری را برایِ پیگیریِ قوانینِ عامِ گسترشش تبیین کنند. در این نظریهها به خشونت فقط بهمثابۀ خصیصۀ اجتنابناپذیرِ جهانِ سوم نگریسته شده است. خشونت بدل به امری متعارف و عادی شده است؛ این امر نهتنها باعث نشده که پیوندهایِ میانِ خشونت و توسعۀ سرمایهداری ایضاح شود بلکه بهنوبۀ خود به ابهامِ این مفهوم دامن زده است. میانِ خطِ سیرِ سرمایهداری در جهانِ اول با جهانِ سوم تمایزهایی وجود دارد؛ با وجودِ این، اگر بخواهیم این تمایز را صرفاً بر اساسِ وجودِ خشونت در یکسوی این رابطه بفهمیم، چهبسا، به فهمی دقیق نائل نشویم. در کتابِ پیش رو نشان خواهم داد که اقتصادِ سیاسیِ مربوط به سرمایهداری را باید در چهارچوبِ شکلگیریِ معانیای بررسی کنیم که ملازم با گسترشِ سرمایهداری بوده است، معانیای دربارۀ تفاوتها، هویتها، تمدنِ مدرن و خشونت.
تفاوت و خشونت
شیوههایِ رایجِ مفهومپردازی دربارۀ رابطۀ میان خشونت و توسعه نقایصی جدی دارند که در بخشِ قبلی به آنها اشاره کردیم؛ فزون بر این نقایص، این شیوههایِ تحلیل در سطحِ وجودشناختی - یعنی طریقۀ برساختهشدنِ واقعیت - نیز شکافهایی دارند. خشونتی را که در واقعیتِ جهانِ سوم منطوی است محصولِ ناتوانی در رابطه برقرار کردن با تفاوت تعریف کردهاند. خشونت از گرایشی نشأت میگیرد که تفاوت را از منظری بالاتر تفسیر میکند، منظری که عموماً جایگاهِ مفسر است. من مفهومِ «باختین» از «تکگفتارگروی» را به عاریت میگیریم تا این گرایش را توصیف کنم. در فهمِ تکگفتارگروانه هویتِ «دیگری» از موضعی واحد استنتاج میشود، یعنی از زمینۀ نگرشیِ مفسر. در این نحوۀ فهم، مفسر بیرون از جهانِ بازنماییشده قرار دارد و از منظرِ تفوقطلبانۀ خود، که منظری بیرونی است، تعریفی نهایی و جزمی از این واقعیت ارائه میکند.
نظریاتی که دربارۀ توسعه شکل گرفتهاند و در بخش قبل آنها را توصیف کردیم کشورهایِ «با شیوۀ تولیدِ پیشاسرمایهدارانه»، «سنتی» یا «توسعهنیافته» را از دریچۀ تجربیات، نیازها یا افعالِ سرمایهداریِ اروپایی مینگرند. تفاوتهایِ فرهنگی و تاریخیِ کشورهایِ جهانِ سوم بهمنزلۀ ویژگیهایِ «دیگریِ ناقص»ی تعریف میشود که معنایِ آن از طریقِ هویتی از پیش تقویمیافته تحتِ عنوانِ «مدرنیته»، «شیوۀ تولیدِ سرمایهدارانه» یا «توسعه» هویدا میگردد. قوممداری و مَردمَداری نیز تفسیرهایی تکگفتارگروانه هستند. در این دو نحوۀ تفسیر، تجربۀ تمدنِ غربی در مقایسه با تجربۀ زنان یا غیرِ غربیها جایگاهی منحصر به فرد و اختصاصی دارد. میتوانیم بهمانندِ «داروتی اسمیت» بگوییم که تمامیِ این روایتها و تحلیلهایِ تاریخی» واقعیتِ جهان را چنان بازنمایی میکنند که فرمانروایانِ آن مینگرند و نه چنان که فرمانبرداران میبینند».
برساختِ تکگفتارگروانۀ واقعیت در دو سطح به کار گرفته میشود: در طریقهای که هویتِ «دیگری» بهعنوانِ امرِ متفاوت تعریف میشود و نیز در نحوۀ برساختهشدنِ تفاوتِ «دیگری» بهطریقی گفتمانی تا از این طریق اِعمالِ خشونت و سلطه بر او مشروعیت یابد.
نظریاتی که دربارۀ توسعه شکل گرفتهاند و در بخش قبل آنها را توصیف کردیم کشورهایِ «با شیوۀ تولیدِ پیشاسرمایهدارانه»، «سنتی» یا «توسعهنیافته» را از دریچۀ تجربیات، نیازها یا افعالِ سرمایهداریِ اروپایی مینگرند.
نقادیِ «سعید» از طریقهای که اروپاییان «شرق» را [بهعنوانِ هویتی واحد] تعریف کرده و بر آن سیطره یافتند و نیز مفهومِ توسعهمندسازیِ «اسکوبار» اروپاییان را متهم میسازد که قواعد و مقرراتِ توسعه را صرفاً برایِ بازتولیدِ دعاویِ امپریالیستیِ خود به کار بردند. چنان که «اسلیتر» اظهار میدارد نظریۀ مدرنیزاسیون نوعی مشروعیتبخشیِ گفتمانی است که دخالتها و نفوذهایِ عملیِ اروپاییان را رسمیت میبخشد و جهانِ سوم را بهمنزلۀ «دیگری»ای میبیند که باید مغلوب شده و با غالب همانند شود. منتقدانِ پسااستعماری، مانندِ «گایاتری اسپیواک»، احتجاج کردهاند که بازنماییِ آنچه جهانِ سوم خوانده میشود ربطِ وثیقی دارد با علایقِ امپریالیستی. محققانِ فمنیسیتی نشان دادهاند که چگونه خشونت علیه زنان و سیطره بر آنان ناشی از ساختِ سلسلهمراتبیِ تفاوتهایِ جنسیتی است. بنابراین، تثبیتِ تفاوتها میانِ مردان و زنان یا میانِ بومیان و خارجیان نهادینهگردانیِ روابطِ قدرت در دولت و نیز تقسیمِ کار را استوار ساخته و از آن محافظت میکند.
برایِ بررسی و روشنسازی معضلاتِ پسِ پشتِ خوانشهایِ تکگفتارگروانه از جهانِ سوم باید نگاهی بیفکنیم به مکتبِ فکریِ مدرنیزاسیون، مکتبی که توسعۀ نظریاش مربوط است به سالهایِ جنگِ سرد. بررسیِ نقشِ خشونت در میانِ محققانِ مدرنیزاسیون آشکار میسازد که چگونه گفتمانی دربارۀ خشونت ساختارِ واقعیتی را شکل میدهد که ابژۀ دخالت است. «ساموئل هانتینگتون»، دانشمندِ علومِ سیاسی، روشی برایِ حصولِ نظمِ سیاسی پیشِ رو نهاده است که به اعتقادِ او گامی اساسی در مسیرِ توسعۀ ملتهایِ جهانِ سوم است. به اعتقادِ هانتینگتون امرِ سیاسی در جهانِ غیرِ غربی «مستعدِ انفجار» و بهشدت در معرضِ تهدیدِ بیثباتی است. او در ادامۀ سیرِ استدلالیاش خشونت را معادل با گفتمانِ رایجی میداند که ملازم با انقلاب یا فروپاشیِ نظم است. به دیدۀ هانتینگتون استراتژیِ اصلی برایِ حصولِ نظمِ سیاسی جلوگیری از انقلاب است. «چالمرز جانسون» مثالِ خوبی میزند: «انقلاب به معنیِ پذیرفتنِ خشونت برایِ تغییر در سیستم است؛ به تعبیرِ دقیقتر انقلاب محققساختنِ هدفمندِ استراتژیِ خشونت است برایِ ایجادِ تغییر در ساختارِ اجتماعی». معرفیِ خشونت بهعنوانِ فروپاشیِ نظم - به همراهِ دیگر مؤلفههایِ گفتمانی که حولِ محورِ خشونت در جهانِ سوم شکل گرفته است - نقشی اساسی در سیطره و کنترلِ جهانِ اول بر جهانِ سوم داشت.
ساموئل هانتینگتون پارادایمی را پیشنهاد میکند که بر اساسِ آن میتوان سیاستِ جهانی حولِ محورِ تمدنها را در جهانِ پس از جنگِ سرد تفسیر کرد. هانیتگتون بر آن است که رقابتِ دو ابرقدرت در دورانِ جنگِ سرد جایِ خود را به نزاعِ تمدنهایی خواهد داد که در خطوطِ گسل قرار دارند و بدینگونه جهان به دو بخشِ اقلیتِ غربی و اکثریتِ غیرِ غربی تقسیم میشود. هانتیگتون خطرِ اصلی را ناشی از «انقلاب علیهِ غرب» میداند و این گفته بر خلافِ تمایلِ گسترشخواهانۀ اروپاییان است برایِ گستردنِ تمدنِ غربی به نامِ ارزشهایِ جهانی. در نگرۀ هانتینگنون رقابت میان تمدنها پدیدارِ تازهای نیست؛ بلکه بر عکس «"مایِ" تمدنی و "آنهای" فوقِ تمدنی مؤلفهای ثابت در تاریخِ بشری بوده است». هانتینگتون در ادامۀ سنتِ واقعگرایانه در مطالعاتِ روابطِ بینالملل این نزاع را ناشی از تغییراتی میداند که موازنۀ قدرت را به سودِ تمدنهایِ غیرِ غربی به هم زده است. هانتینگتون خود را در کنارِ بانیانِ مطالعاتِ امنیتی قرار میدهد، افرادی که تفاوت را به ترس و بیاعتمادی و احساسِ خطر ترجمه میکنند. تحلیلِ هانتینگتون بیانگرِ این نکته است که روایتِ مبتنی بر تمدن همچنان در جهانِ سیاستِ قرنِ بیست و یکم مشهود است.به اعتقادِ هانتینگتون امرِ سیاسی در جهانِ غیرِ غربی «مستعدِ انفجار» و بهشدت در معرضِ تهدیدِ بیثباتی است. او در ادامۀ سیرِ استدلالیاش خشونت را معادل با گفتمانِ رایجی میداند که ملازم با انقلاب یا فروپاشیِ نظم است. تمدن پیش از این بهسانِ نقابی بر دعاویِ امپریالیستی در جهانِ سوم به کار میرفت، اما در دنیایِ سیاستِ معاصر تمدن به کار گرفته میشود تا آنچه هانتینگتون «غربیزدایی» غرب میبیندش پوشانده و مخفی کند. تحلیلی که در بخشهایِ قبل از تصوراتِ تمدن و تأثیراتِ آنها بیان کردیم به ما مجال میدهد تا به خطراتِ تفسیری خاص از تاریخ آگاه باشیم، تفسیری که دیگران را بهمثابۀ وسیلهای به کار میگیرد تا خواستِ غرب را برایِ بازشناسی و انسجام از نو تصدیق کند. من در این کتاب نشان خواهم داد که منبعِ خشونت خطری نیست که از جانبِ «دیگران» ما را تهدید میکند، بلکه منبعِ خطر در قلب خواستِ درونی برای ِبازشناسی و انسجام است.
از منظرِ روششناختی میتوانیم چنین نتیجه بگیریم که اشتباهی گمراهکننده است اگر خشونت را از سطح موقعیتی که شأنی امکانی دارد به ساحتِ قانونی لایتغیر بالا بریم و مشکلی عام را به سطح موقعیتی فروبکاهیم که شأنی امکانی دارد. میتوانیم بهدرستی مدعی شویم که هر تحلیلی از خشونت در جهانِ سوم باید شکلگیریِ معنا را با آن چیزی تلفیق کند که بهطورِ سنتی مؤلفههایِ «مادی» خوانده میشود. هر نظریۀ پرمایهای در بابِ اقتصادِ سیاسی باید این امر را تحلیل کند که چگونه تمدن و خشونت «در درونِ گفتمان جایگیر» میشوند. مضاف بر این مشکلاتِ روششناختی، باید نگاهِ خود را متوجهِ پرسشهایِ وجودیِ عمیقتری کنیم که از مفهومسازی دربارۀ جهانِ سوم نشأت گرفتهاند. بنابراین رابطۀ میانِ خشونت و تمدن و توسعۀ سرمایهدارانه را نباید بهمثابۀ پرسشهایی دربارۀ امرِ استثنایی یا امرِ نابهنجار تلقی کنیم؛ بلکه باید این رابطه را با طریقهای پیوند دهیم که روایتهایِ مختلف دربارۀ جهانِ سوم شکل گرفتهاند. همان طور که ادوارد سعید نشان داده است غربیان بهمددِ تصورپردازیهایشان دربارۀ انسانِ شرقی بر شرق چیره شدند.
رژیمِ بازنمایی
در کتابِ پیشِ رو من این ایده را بسط خواهم داد که باید تفاسیرِ تکگفتارگروانه از اقتصاد سیاسیِ - در معنای مضیقِ تولید و گردش ِ «چیزها» - و نیز خشونت - در معنایِ مضیق ظهوراتِ مشاهدهپذیری مانندِ جنگ - به یک سو نهاده شود. من فراروندهایِ تولید و مبادله را - بهمثابۀ اموری که آشکارا در درونِ سیستمهایِ معناییِ کلانتر نشانده شدهاند - بررسی خواهم کرد. اقتصادِ سیاسی شاملِ تولید، گردش و مبادله میشود و اختصاصی به اشیاء ندارد، بلکه معانی را نیز در بر میگیرد. همان گونه که «شاپیرو» میگوید تولید و گردشِ معانی «اقتصادهایِ سرکوبشدهای» هستند که در بطنِ کردارهایِ فرهنگی قرار دارند، گرچه آنها و نیز سیستمهایِ قدرت و مرجعیتی که با آنها مرتبطاند پنهان و بیدواماند. در کتابِ پیشِ رو مفهومِ خشونت، بهمانندِ مفهومِ اقتصادِ سیاسی، فراخ و گشاده شده است تا دو چیز را صورتبندی کند: رابطۀ میانِ خشونت با تولیدِ روایتهایی دربارۀ جهانِ سوم و نیز رابطۀ میانِ این روایتها با فراروندِ توسعۀ سرمایهدارانه.
در کتابِ پیشِ رو برایِ نشاندادنِ رابطۀ میانِ بازیگران و تفاسیرِ آنها روشی را برایِ تحلیل در پیش گرفتهام که محوریتِ آن بر مفهومِ رژیمِ بازنمایی قرار دارد، مفهومی که شیوهای بدیل برایِ تفسیرِ تاریخی است. از منظرِ معرفتشناختی تفسیرِ تاریخ بر حسبِ مفهومِ رژیمهایِ بازنمایی فراروندی مبتنی بر گفتوگو را مفروض میگیرد، فراروندی که مواجهات و تبادلات میانِ تفاسیرِ داخلی و خارجی را تسهیل میکند. رژیمهایِ بازنمایی همچنین فضاهایی برایِ خواست و خشونتاند. این رژیمها به معنیِ انقطاع از سنتهایِ کهنِ بازنمایی هستند و از همین جهت است که فضایی را برایِ انحلالِ خشونت فراهم میکنند. تأکید بر رژیمهایِ بازنمایی گونهای دیگر از اقتصادِ سیاسی را به حرکت درمیآورد، گونهای که شکلگیریِ خواستها را با هم در میآمیزد و ملازم است با صورتهایِ گوناگونِ انباشت. فرضیۀ من این است که یکی از رموزِ ماهیتِ متناقضِ سرمایهداری در دلِ پیوندِ ناهمانندی قرار دارد که حولِ روایتهایِ سرمایهداری و خشونت در جهانهایِ اول و سوم شکل گرفتهاند.
در کتابِ پیشِ رو مفهومِ خشونت، بهمانندِ مفهومِ اقتصادِ سیاسی، فراخ و گشاده شده است تا دو چیز را صورتبندی کند: رابطۀ میانِ خشونت با تولیدِ روایتهایی دربارۀ جهانِ سوم و نیز رابطۀ میانِ این روایتها با فراروندِ توسعۀ سرمایهدارانه.با توسل به استعارهای جایگاهشناختی میگوییم که مفهومِ رژیمهایِ بازنمایی این مجال را برایِ ما فراهم میکند تا بازیگرانِ محلی، خواستهایشان و نیز زمینهای که وقایع رخ میدهند را بر رویِ صحنه حاضر کنیم. به این معنا گذشته از نو در حال نمایان میشود. رژیمِ بازنمایی فضایی است برایِ مواجهۀ گذشته و حال و آینده، فضایی برایِ مواجهۀ من و «دیگری» و میانِ منها و جهانِ خارجی. بنابراین رژیمِ بازنمایی از درونِ دو چیز پدیدار میشود: میانکنشِ کثراتی از بازیگران و نیز میانکنشِ بازیگران و زمینۀ [ظهورِ] آنها. رژیمِ بازنمایی حضورِ بازیگرانی را مفروض میگیرد که برایِ بهرسمیتشناختهشدن تلاش میکنند.
مفهومِ رژیمهایِ بازنمایی بهعنوانِ طرحی معرفتشناختی مبتنی بر گفتوگو است. گفتوگوگروی مجالی فراهم میکند تا زبانهایِ مختلف بتوانند با هم ارتباط برقرار کنند. بر خلافِ گرایشِ یکپارچهساز که هویتِ فرد را از موضعی واحد، یعنی موضعِ مفسر، بیرون میکشد گفتوگوگِروی به فرد و دیگری اجازه میدهد تا تفاسیرشان را آشکار سازند. معرفت شناسیِ مبتنی بر گفتوگو فضایی را برایِ همسازیِ تناقض، ناهمگنی و مقاومت باز میکند.
رژیمِ بازنمایی فضایِ حضور و غیاب است و به همین دلیل فضایی برایِ [آشکارگیِ] خواست. رژیمهایِ بازنمایی حولِ محورِ فقدانی ساختار مییابند. بازنمایی نیازمندِ صورتبندیِ چیزی جدید است. این بخشی از خصیصۀ گفتوگومحورِ بازنمایی است. بازنمایی افقی «نامحدود» است، به همین دلیل سوژه تماماً در این بازنمایی شناخته نمیشود؛ همواره امری وجود دارد که از چنگِ شناخت بیرون میجهد. رژیمِ بازنمایی محملی است برایِ بازاندیشیِ تاریخ بهعنوانِ روایتی از راههایِ چندگانهای که میتوان از طریق آنها در درون افق گشودهای از امکانها به حضور وجودشناختی دست یافت.
مفهومِ رژیمِ بازنمایی ابعادی سیاسی، هنجاری و وجودشناختی دارد. از حیث وجودشناختی فراروندهایِ هویتیابی و تمایزگذاری در درونِ بازنمایش رخ میدهند؛ سوژه و نیز رخدادهایِ تاریخی در درونِ بازنمایی قوام مییابند، آن هم از طریقِ انتسابِ معنا. هویتهایِ جنسیتی، نژادی و طبقاتی انطباقی با هم ندارند تا تفاوتهایِ موجود در جنسیت، رنگ پوست یا جایگاه را در ساختارهایِ تولیدی تثبیت کنند. سوژه و رخدادهایِ تاریخی در دلِ بازنمایی تقویم میشوند. تصدیقِ این مطلب که بازنماییِ خود و دیگری بر تقویمِ سوبژکتیویته اثرگذار است مستلزمِ بازشناسیِ جایگاهِ خیال در تقویمِ خود و دیگری است.
مفهومِ رژیمهایِ بازنمایی بهعنوانِ طرحی معرفتشناختی مبتنی بر گفتوگو است. گفتوگوگروی مجالی فراهم میکند تا زبانهایِ مختلف بتوانند با هم ارتباط برقرار کنند.
رژیمِ بازنمایی فضایِ بازشناسی و خواستِ میانسوژهای است، البته تا بدان جا که سوژه وابسته باشد به بازشناسیِ توسطِ دیگر سوژهها. خود و دیگری در پیِ متحد ساختنِ خود از طریقِ واکنش به یکدیگر هستند. سوژه اما از این واکنش چندان مطمئن نیست. این امر خود را در این پرسش نمایان میکند: «گِووی؟»- تو چه میخواهی؟ دیگران از من چه میخواهند؟ سوژه خیال را به کار میگیرد تا بتواند بهمددِ آن شکافِ میانِ خواست و ناتوانی در ترجمانِ این خواست به فراخوانی ایجابی را پر کند.
در کتابِ پیشِ رو من از ادبیاتِ متعارف در این زمینه و نیز مجادلاتِ قانونی و سیاسی استفاده کردهام تا بازیگران را بر رویِ صحنه آورم و به آنان اجازه دهم تا نقشِ خود را - و نیز تلاششان له یا علیهِ قواعدی که حاکم بر تفسیر آنها است - آشکار سازند. تأکید بر رژیمهایِ بازنمایی ما را فرامیخواند تا گرایش به استنتاجِ واقعیت از مفاهیمی مانندِ لیبرالیسمِ مبتنی بر اقتصادِ آزاد، مدرنیته یا توسعه را کنار گذاریم. این روش مانع میشود تا برتری و تفوقِ اقتصاد بر سیاست، مؤلفههایِ بیرونی بر مؤلفههایِ درونی، مؤلفههایِ ساختاری بر مؤلفههای بینالمللی یا طبقه بر قومیت یا جنسیت بدل به امری مشروع شود. در مقابل، تحلیلی که محوریتِ خود را بر رژیمهایِ بازنمایی قرار میدهد در جستوجویِ دو امر است: نوعی تبادل در میانِ صداهایِ گوناگون و نیز فاشکردنِ تلاشهایی که برایِ حاکمیتِ تفسیری و سرکوبِ تفسیرِ بدیل صورت میگیرد. تحلیلِ مبتنی بر رژیمهایِ بازنمایی به جایِ اینکه از چراییِ ناکامیِ اقتصادِ آزاد یا چگونگیِ تأثیرِ امرِ سیاسی بر امرِ اقتصادی بپرسد در پیِ صورتی است که این مفاهیم هنگامِ ورود به ساحتِ تفاسیرِ محلی به خود میگیرند.
«چارلز تیلی» خشونت را چنین تعریف میکند: «میانکشی مشاهدهپذیر که در آن اشخاص یا اشیاء علارغمِ مقاومتشان تصاحب شده یا جسماً صدمه میبینند.» اما بر اساسِ رژیمِ بازنمایی خشونت در معنایی فراختر از این معنایِ اقلی، یعنی ظهورِ مشاهدهپذیر یا ظهورِ پدیداری، فهمیده میشود. هنگامی که معنایِ خشونت را به «میانکنشِ مشاهدهپذیر» محدود میکنیم جنبههایِ نامحسوس خشونت - مانندِ خشونتِ منطوی در نامگذاری، تفسیر و برجستهسازی - نادیده انگاشته میشود. در رژیمِ بازنمایی ما خشونت را نه امری فرعی و اشتقاقی میبینیم و نه پدیداری که بهنحوِ خالص ظاهر گشته است. تشخیصِ خشونت در بازنمایی و ایضاحِ رابطۀ میانِ این جنبه از خشونت و تجلیات و راهِ حلهایِ محتمَلِ آن (یعنی تواناییِ پایان دادن به خشونت از طریقی غیر از زور) مانع میشود تا رابطۀ مستقیمی میانِ علت و خشونت، در تجلیِ برونیاش، ایجاد و تثبیت شود.
داستانِ نزاع و خواستِ بازشناسی، آینهای است که میتوانیم در آن تأثیرِ متقابلِ معانی و خشونت را ببنیم و می توانیم به بهترین نحو ناکامیهایِ سرمایهداری در جهانِ «غیرِ متمدن» را فهم کنیم.بنابراین رژیمهایِ متفاوتِ بازنمایی نشانگرِ تنوعِ تجلیات و بازنماییهایِ خشونت هستند. صورتهایِ گوناگون تولید، که با یکدیگر درآمیختهاند، تنوعی از معانی هستند که همعناناند با هویتهایِ نژادی، جنسیتی و طبقاتی. هویتهایِ جزیی را میتوان متمدنتر از دیگری و نیز تواناتر از دیگران برایِ تحققِ پیشرفت دانست. مناطق، مانندِ نژاد و جنسیت، بر اساس چند مبنا از هم جدا میشوند: خشونت، جایگاهشان در محورِ تمدن و نقشِ آنها در تقسیمِ بینالمللیِ کار. در کتابِ پیشِ رو من رابطۀ میانِ شکلگیریِ هویتهایِ فردی و منطقهای و نیز توسعۀ سرمایهدارانه را خواهم کاوید.
رویکردِ من به خشونت و اقتصادِ سیاسی به گونهای نیست که فضایی برایِ مقاومت برجای نگذارد. بر عکس، همان گونه که داستانِ خشونت در کلمبیا آشکار خواهد ساخت، افرادِ تحتِ سلطه بهندرت به سکوت رضا میدهند. جنگها آغاز میشوند، قوانین از نو نوشته میشوند، اشعار نقد میشوند و کارگر در نزاعی مدام برایِ بازنمایی و اعتراض شکل میگیرد. داستانِ نزاع و خواستِ بازشناسی آینهای است که میتوانیم در آن تأثیرِ متقابلِ معانی و خشونت را ببنیم و میتوانیم بهبهترین نحو ناکامیهایِ سرمایهداری در جهانِ «غیرِ متمدن» را فهم کنیم.
من تاریخِ کلمبیا را برگزیدم تا این نکته را آشکار سازم. تاریخ نابهنجار کلمبیا عموماً از این منظر موردِ توجه قرار میگیرد که پیوندی متناقضنما است میانِ دولتی که مستمراً خشونت میورزد با نشانههایی از تمدنِ دموکراتیک. تحلیلِ ما نشان خواهد داد که کلمبیا در این میانه استثناء نیست، بلکه فرصتی است تا بر پیوندخوردگیِ تمدن و خشونت در جهانِ پسااستعماری تأمل کنیم. این تحلیل، علاوه بر این، مجالی به دست میدهد تا مقدماتِ وجودشناختی و معرفتشناختیای را مطمحِ نظر قرار دهیم که اساسِ مطالعات دربارۀ خشونت در جهانِ سوم را شکل دادهاند. نقشِ پژوهشگران، بهطورِ سنتی، تبیین و کنترل یا توصیفِ جوانهزدنِ خشونت بوده است. بنابراین خشونت را عموماً امری بدیهی و مسلم انگاشتهاند. شیوهای که روایتهایِ خشونت از طریق آنِ در بازنماییِ جهانِ سوم نشانده میشود کمتر زیر سؤال رفته است.
منبع: ترجمان علوم انسانی/ ترجمه: سیدعلی تقوینسب
مقاله ترجمهای است از:
Rojas, Cristina. "Civilization and Violence." Regimes of Representation in nineteenth-century Colombia. Minneapolis (2002).pp. xiii-xxi