کد خبر: 3521
تاریخ انتشار: 19 مرداد 1395 - 12:55
شیرین بغدادی
برف که بیاد من میرم، میرم "پری ". تو قالی میبافی؟ نه مادر جون، برف کجا بود، آسمون خشکیده، گفتن تا آخرِ این زمستون شاید یه قطره بارونم نیاد. مادر جون، من قصه نویسم، قالی بلد نیستم ببافم.

فراتاب ـ گروه فرهنگی/ شیرین بغدادی:

ــ قالی بُران بود...

ــ مادر جون خونه ت کجاست؟

ــ ها؟ خونه؟ آره، من وایساده بودم دمِ درِ خونه، قالی بُران بود، گیساش سیاه بود، چشماشم همینطور، وایساده بود رو پنجه ی پاهاش، پیرهنش زَرزَری بود، پیرهن که نه، شلیته بود انگار. شلوارشم مثه اینکه زَر دوخته بودن. وایساده بود رو پنجه ی پاهاش، سفید بود مثه ماه، مثه برف. انگار همه ی ده جمع شده بودن تو اون یه گُله جا، میزدن، میخوندن، کِل میکشیدن، میرقصیدن. آقاجونمم بود، وایساده بود گوشه ی حیاط، هی به سر تا پاش نگاه می کرد. می خندید. از تو جیبش پول درمیاورد میداد به اونایی که میزدن و میخوندن و میرقصیدن. آقاجونم فکل کرواتی بود، معین پزشک بود ، مامان میگفت:"نوکر دولت".

ــ مادرجون، آدرسی، شماره تلفنی، چیزی همرات نیست؟ اصلاً اینجا چیکار میکنی؟ یادته از کجا اومدی؟ میدونی چه جوری اومدی؟

ــ من که هنوز نیومدم، مامان گفت برم و نیام تا آقاجون بیاد، اون موقع خیلیا میگفتن: "ننه"، بعضیام میگفتن: "خانوم جون"، ما هم همینطور. اما خونه ی دکتر که رفتیم، بچه های دکتر می گفتن: "مامان"، از اونشب ما هم باید می گفتیم: "مامان"، بعدم دیگه فقط باید به مامان می گفتیم "مامان"، حمیدم که زبون باز کرد و بهم گفت مامان، مامان زد با پشت دست تو دهن بچه م، بچه م ریسه رفت، از گریه کبود شد، نفسش پس نشست از درد، مواظب بودم که هیشکی نگه "مامان". وقتی مامان مُرد، حمیدم مردی بود واسه خودش. بازم نگفت "مامان".

ــ مادر جون کسی میدونه اینجایی؟ کسی میاد دنبالت؟ از کِی نشستی تو پارک؟ سردت نیست؟

ــ وایساده بود رو پنجه ی پاهاش، دَمِ دارِ قالی. دارِ قالی رو گذاشته بودن تو حیاط. یه وَرِ حیاط پُرِ دیگ، یه وَرِش پُرِ آدم، قیچی گرفته بود دستش که ریشه ی قالی رو ببره و قالی رو از دار پایین بکشه، لپاش گل انداخته بود، چشاش حیا داشت، می برید و می خندید. آقاجونم نگاه می کرد و می خندید. تو " پَری" رسم بود، قالیِ حجله رو عروس می بافت. مامان نبافته بود، نذاشت منم ببافم. تو قالیِ حجله تو، خودت بباف، که  تاروپود دلتون گره بخوره به هم، که مَردت بَندِ فرشت باشه، که دلت خون نشه.

ــ مادرجون شبه، دیر وقته، تو رو خدا یه آدرسی، چیزی بده وگرنه باید زنگ بزنم به پلیس

ــ وقتی رسیدیم "پری"، دایی مراد گفت بدو، بدو آقاجونتو پیدا کن. داد بزن، آقا جونتو صداش کن، گفت همه جا بدو و بگو آقاجون. مامان یه پیرهن گلدار تنم کرده بود با یه لچکِ سفید و با دایی مراد فرستاده بودم ده دنبال آقاجون. گفته بود نمیای تا آقاجونتو بیاری. منم هی دویدم، هی صدا زدم آقاجون... آقاجون... هیشکی نبود. همه ی ده جمع شده بودن تو اون خونه. با دایی مراد که رسیدیم دم در حیاطش، آقاجونو دیدم ولی دلم نخواست بگم آقاجون. وایسادم دمِ در، نگاش کردم، گیساش سیاه بود، خودش مثه ماه بود، مثه برف. دایی مراد گفت بگو آقاجون، گفتم نه، با ترکه زد پشت ساق پام، دردم گرفت ولی نگفتم آقاجون، گفت اگه نگی، میدم گرگا بخورنت. گریه کردم، جیغ زدم: "آقاجون". دویدم رفتم پیش آقاجون، چسبیدم به پاهاش، باز گریه کردم. هی داد زدم: "آقاجون". دیگه کسی نخوند. هنوز با گیسای سیاهش وایساده بود دم دار قالی، اما دیگه قالی رو نبرید، گیساشو برید و انداخت جلوی پای آقاجون. چشاش قرمز شد، اشکاش چکید، خیس شد انگار زمین، بارون اومد انگار، من لرزم گرفت، بلند گفت:"خدااااا، امشبت صبح نشه". آقاجون چیزی نگفت، منو بغل کرد، هی اشکاش ریخت رو تنم و هی سرما نشست تو جونم. من تو بغل آقاجون خوابیدم. بیدار که شدم همه جا سیاه بود، همه چی سیاه بود، انگار که صبح نشده بود. انگار که هیچوقت صبح نبوده اونجا. آقاجون مشکی پوشیده بود. هیشکی نبود، آقاجون گفت همه رفتن امامزاده. آقاجون من و گیسای سیاهو ورداشت و برگشتیم. روزش تو حواسم نیست ولی برف میومد. شایدم آفتاب بود. نمیدونم. فقط خوب یادمه که سردم بود، چسبیده بودم به آقاجون، می لرزیدم. راستی تو از دایی مراد خبر داری؟ــ نه مادر جون، دایی مراد دیگه کیه؟ ....الو ...صد و ده؟ ....ببینید من داشتم از دمِ یه پارک رد می شدم ...یه پیرزن اینجاست ...70-80 ساله ...هوش و حواس درستی نداره ...نمیدونم ....

ــ آقاجون گفت گرگا خوردنش ولی بود، اما دایی مراد نبود انگار. میگفتن که دوایی شده بود. مامان هی غصه شو خورد و هی مریض شد، هی غصه خورد و هی مریض شد، ولی سرپا بود، تا روزی که اون گیسای سیاهو پیدا کرد و آتیش زد. از همون روز، دیگه زمینگیر شد. تو میدونی کی برف میاد؟

ــ نه مادر جون، برف کجا بود؟ آسمون خشکیده. گفتن تا آخرِ این زمستون شاید یه قطره بارونم نیاد.

ــ برف که بیاد من میرم، میرم "پری ". تو قالی میبافی؟

ــ نه مادر جون، من قصه نویسم، قالی بلد نیستم ببافم. اصلاً میخوای امشب بریم خونه ی من؟ . هوا خیلی سرده.

ــ شب آخرِ آقاجون من پیشش بودم، مامان شیره ی گوشت براش گرفته بود که جون داشته باشه که "جون " بده. لب نزد. تب داشت، لرز داشت، هی میگفت ماه بانو ...ماه بانو ...هی میگفت: "دلم آتیش گرفته ماه بانو"... هر چی آب خنک آوردم، لب نزد. هی میگفت: "دلم آتیش گرفته ماه بانو". مامان دخترِ خان بود، اسم قشنگ روش گذاشته بودن، ولی اسمش "ماه بانو" نبود، "ریحانه" بود. آقاجون هی میگفت: "دلم آتیش گرفته ماه بانو"... آنقدر گفت تا نفسش تموم شد.

ــ الو ، سلام ...من چند دقیقه پیش زنگ زدم بهتون، توی پارک یه پیرزن پیدا کردم، 70-80 ساله... نه...کارتن خواب و معتاد و اینا نیست... پس شما کی می رسید؟ نمیدونم... الان یه ساعته هر چی می پرسم واسه من خاطره تعریف میکنه... پرسیدم...جواب نمیده...فقط میگه برف که بیاد میره ...کیف داره ولی من که نمیتونم دست بزنم، شما بیاید... من هستم، نمیتونم تنهاش بذارم که... آدرس؟... سعادت‌آباد... آقا... برف !!!... داره برف میاد !!!!... برف !!!...تو رو خدا زود بیاید... داره برف میاد... زود باشید... تو رو خدا... گفتم که... سعادت آباد....

نظرات
آخرین اخبار