روشنگری، انقلاب و رومانتیسیسم: تکوین اندیشه سیاسی مدرن آلمانی | فراتاب
کد خبر: 9190
تاریخ انتشار: 2 اردیبهشت 1398 - 00:31
هدی مظفری بایعکلایی
تکوین اندیشۀ سیاسی مدرن آلمانی: 1800-1790 / فردریک بِیزر / قسمت دوم

فراتاب گروه اندیشه: تمرکز بر اختیارات عقل عملی و مباحث مربوط به انقلاب همزمان شد با بالا گرفتنِ مجادلات پیرامون فلسفۀ کانت. پسِ پرسش اصلیِ نقد عقل عملیِ[2] کانت -آیا خرد ناب عملی است؟- را می توان صورت بندیِ دقیق مسائلی دانست که در پسِ مبحث انقلاب بود. این اثر در سال 1788 درست یک سال پیش از تصرف زندان باستیل چاپ شد و به سرعت مجادلات پرحرارتی را شعله ور ساخت[2]. مطابق با نقد کانت، خرد ناب نمی تواند عملی باشد، به این معنا که نه توان تعیین رفتار ما را دارد و نه اراده را به عمل ترغیب می کند. از این رو اگر در آن هنگام بحثی پرحرارت در خصوص اخلاق کانت وجود داشت، بسیار طبیعی بود که مباحث مربوط به انقلاب در قالب اصطلاحات کانتی بیان شود. برای بسیاری، چه انقلابیون و چه محافظه کاران، چنین به نظر می‌رسید که فلسفۀ کانت مطالبات عقلِ انقلابیون آن سوی راین را چفت و بست داده بود. از این رو جای شگفتی نیست که یکی از مشهورترین مباحثِ مربوط به انقلاب را مقالۀ «نظریه- پراکسیسِ» کانت آغاز کرد[3]. این مقاله به سرعت موضوعِ بحث های آتشینی شد میان کانت، ربرگ[3]، گنتس[4]، گارفه[5]، و موزر در ماهنامۀ برلین[6][4]. 

این مباحث حول توان ها و محدوده های عقل عملی در دهۀ 1790 بسیار پیچیده شد و چندین مسالۀ مجادله انگیز را در بر گرفت. یکی از این مسائل مجادلۀ کلاسیک بین خردباوری و تجربه باوری در اخلاق بود. چه چیز اصول اخلاقی و سیاسی ما را تصریح می کند؛ عقل یا تجربه؟ آیا عقل قدرت تعیین غایات عمل را، مستقل از تجربه دارد؟ یا اینکه عقل فقط قادر است وسایل رسیدن به اهداف -که باید از تجربه آموخت- را محقق سازد؟ اتخاذ هر یک از این دو دیدگاه در موضع گیری فرد نسبت به مناسباتِ نظریه و عمل و بی تردید رهیافت فرد نسبت به تحول سیاسی و اجتماعی- تعیین­کننده است. اگر این عقل باشد که به تنهایی اصول اخلاقی را توجیه می کند و اگر صواب و ناصواب از طریق تطابق آنها با این اصول سنجیده می شود، در آن صورت این عمل است که باید با نظریه و واقعیت با ایده آل های ما- تطبیق یابد. اما اگر اصول اخلاقی را تجربه تصریح کند، و اگر تجربه برآمده از تاریخ حکمتِ نسل ها- باشد در آن صورت این نظریه است که باید با عملِ مستقر- و ایده آل ها با واقعیت- تطبیق یابد.

این مساله نه تنها معطوف است به این که آیا عقل می تواند اصول اخلاقی و سیاسی ما را تصریح کند، بلکه همچنین در این باره است که آیا عقل می تواند بر احساساتِ تند نظارت کند. به دیگر سخن، مسئله نه تنها معرفت شناسانه بود، به این معنا که آیا عقل بنیانی برای رفتار فراهم می آورد، بلکه همچنین روان شناسانه نیز بود؛ به این معنا که آیا عقل می تواند انگیزه ای برای رفتار ترتیب دهد. اگر بپذیریم که عقل می تواند ما را با اصول اخلاقی و سیاسی تجهیز کند، آیا قدرتِ آن را دارد که ما را ملزم به عمل طبق آن اصول کند؟ آیا عقلانیتِ یک اصلْ انگیزه یا محرکی کافی برای اعمالِ ما به شمار می آید؟ یا مساله این است که امیال خودخواهانه و نیروی عادت و سنت، سرچشمه های اجتناب ناپذیر رفتار آدمی اند، به گونه ای که تمنای عقل بی معناست؟

یکی از مهمترین مسائل قدرت عقل این بود که آیا هر شخص رأساً ظرفیت آن را دارد که امور دولتی را داوری کند؟ این یکی از اصول روشنگری بود که افراد باید استقلال رأی داشته باشند و تنها هنگامی باوری را بپذیرند که با خرد انتقادی شان دمساز باشد. اما در دهۀ 1790 برخی منتقدانِ محافظه کارِ انقلاب فرانسه این عقل تقدس یافته را به پرسش کشیدند. این منتقدان به این‌که مردم عادی در موقعیتی باشند که صواب و ناصواب، مزایا و معایب قانون، نهادها یا سیاست را تعیین کنند، به دیدۀ شک می‌نگریستند. به استدلال آنان، در انجام این کار باید دانش حرفه ای و تجربه ای بلند مدت در امر حکومت داشت. برای نمونه، پیش از اتخاذ هرگونه خط مشی ای باید از همۀ نتایج، گزینه ها و پیامدهای آن، مشروعیت و مقبولیت های دعاوی همۀ منافع رقیب، و از سنت ها، اعتقادات و شخصیت خودِ عوام آگاه بود. حال آنکه به ادعای محافظه کاران چنین شناختی چندان به عوام تعلق ندارد، زیرا آنان نه وقت و توان دارند و نه تیزهوشی در دریافت آن. شناخت تنها نصیب دولتمردان خواهد شد که سیاست را پیشۀ خود می‌کنند، آنان که در حکومتِ یک کشور پرتجربه هستند. محافظه کاران همچنین بر عواقبِ به ظاهر آنارشیستیِ ناشی از این که هر فرد در حوزۀ سیاست مرجع حاکمیت قرار گیرد، انگشت می گذاشتند. اگر همۀ مردمان رأساً قضاوت کنند که آیا یک فرمان یا سیاست صواب یا ناصواب است در آن صورت به تعداد افراد مراجع ذی صلاح خواهیم داشت. در نتیجه جامعه همچون ارتش انقلابی فرانسه خواهد شد که در آن هر سرباز پیاده­ای رخصت آن خواهد یافت که فرامین مقامات را به پرسش کشد و مجادله کند.

در بحث مذکور حتی ذره ای قدرت عقل مد نظر نبود، بلکه این سرنوشت خود روشنگری بود که پا در هوا بود. فیلسوفان آلمانیِ یا همان روشنگران- قرن هجدهم برای تصریح اصلاح سیاسی و اجتماعی خواستار مرجعیت عقل بودند. فرض آنان این بود که عقل می تواند ضمن تصریح اصول اخلاقی و سیاسی، معیاری به دست دهد تا اعتبار نهادها، قوانین و سیاست را ارزیابی کرد. علاوه بر این، آنان چنین می پنداشتند که عقل به تنهایی انگیزۀ کافی را برای عمل آدمی فراهم می آورد. به باور آنان تنها کافی است نشان داد که یک اصل یا سیاست عقلانی است تا آن را پذیرفت و مطابق با آن عمل کرد. بی تردید این پنداشت ها با مباحث مربوط به انقلاب زیر سوال رفت. محافظه کاران استدلال می کردند که عقل به تنهایی نمی تواند معیاری کافی برای وظایف اخلاقی و سیاسیِ ما باشد؛ عقل بدون کمک دیگر قوه ها، قوۀ صوریِ تهی ای است که با هر سامان سیاسی و اجتماعی قابل تطبیق و سازگار می‌شود. به ادعای محافظه کاران عقل نمی تواند انگیزه ای کافی برای رفتار آدمی فراهم آورد. به گفتۀ آنان حتی اگر بتوان ثابت کرد که یک اصل یا مشی عقلانی است، مردمان نه قادراند و نه می خواهند مطابق با آن عمل کنند، زیرا آدمیزادگان مخلوقاتی اند که دنباله روِ عادات و امیال غیرعقلانی هستند. اگر این نقدها بر انقلاب درست باشند پس آن گاه روشنگری به درستی محکوم خواهد بود و روشنگران هیچ چاره ای نخواهند داشت جز آن که دست از برنامه ها و ایده آل های بنیادینِ خود برای اصلاح جامعه بردارند. زیرا عقل نه می تواند ایده آل های آنان را تصریح کند و نه مردم در انطباق با آن ایده آل ها رفتار می‌کنند.

 

نویسنده: هدی مظفری بایعکلایی کارشناس ارشد روابط بین الملل 

بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است

 

 

[2] Kritik der Praktischen Vernunft

[3] Rehberg

[4] Gentz

[5] Garve

[6] Berlinische Monatsschrift

نظرات
آخرین اخبار