کد خبر: 7463
تاریخ انتشار: 5 اسفند 1396 - 02:55
بابک صفری
مي توان سه بعد اصلي و بنيادين قدرت برتر يك دولت در سيستم سياسي بين الملل شناسايي كرد. اين سه بعد احتمالي قدرت عبارت اند از: قدرت صريح و آشكار، قدرت مطلق و التزامي غير آشكار، قدرت ساختاري.

فراتاب_ گروه بین الملل: «قدرت وسیله نیست، هدف است: هیچ‌کس قدرت را به قصد واگذاری در اختیار نمی‌گیرد.»(جورج اورول، 1984)

با آنكه مفهوم قدرت در مركز تمام تحليل هايي قرار مي گيرد كه در عالم سياست انجام مي شود و نيز چنان كه هانس مورگنتا مي گويد، همه ي سياست ها تلاشي براي كسب قدرت است، مفهوم قدرت هنوز يكي از مفاهيم بحث انگيز در حوزه ي علوم سياسي و ساير رشته هاي مرتبط با بحث قدرت است، به نحوي كه در مورد مفهوم و تعريف قدرت ديدگاه هاي گوناگون و نظرات متعددي وجود دارد. گاهي آن را طوري به كار مي برند كه گويي در روان شناسي ريشه دارد و گاهي آن را مشخصه اي در قلمروهاي سياسي، افتصادي و نظامي محسوب مي كنند. همچنين بسياري آن را با مفاهيم نفوذ، اجبار و كنترل مرتبط مي دانند. با توجه به اين تنوع گسترده موارد كاربرد، به نظر مي رسد به تعداد نظريه ها، مفهوم قدرت وجود دارد.

قدرت اساسا به استعداد و توان انسان براي انجام دادن كاري كه مطلوب اوست اطلاق مي شود. در واقع مي توان گفت قدرت عبارت است از توانايي و استعداد فرد براي انجام دادن كار و اعمال اراده بر افراد ديگر به منظور ايجاد رفتار مطلوب. در ديكشنري وبستر از قدرت تعاريف و تعابير زير به عمل آمده است. "يك موقعيت سلطه و تفوق" ، "توانايي مجبور كردن براي فرمانبرداري" ، "ظرفيت يا تونايي انجام و توليد يك نتيجه". قدرت يعني اقتدار و اختيار تجويز يا نفوذ و تاثير اساسي و بالاخره قدرت عبارت است از: توانايي داشتن براي اداره و كاربرد نيروي جبري. مقوله ي قدرت يكي از كانوني ترين مقوله هاي  عرصه ي سياست و روابط بين الملل است تا جايي كه برخي از انديشمندان اصولا مفاهيمي همچون (سياست) يا (منافع ملي) را معادل قدرت تعريف مي كنند. براي مثال هانس مورگنتا پدر رئاليسم كلاسيك هدف نهايي همه ي دولت هاي ملي را كسب، افزايش و نمايش قدرت مي داند. وي در كتاب مشهور خود تحت عنوان (سياست ميان ملتها) پيرامون جايگاه قدرت چنين مي گويد: اهداف غايي سياست بين الملل هرچه كه باشند، قدرت هميشه هدف مستقيم و بلا واسطه است. كشمكش براي قدرت در زمان و مكان ، گستردگي جهاني دارد و حقيقتي غيرقابل انكار مي باشد.

در باب معناي قدرت، بحث هاي فراواني تاكنون ميان صاحب نظران جريان داشته است. اما چند نمونه از مورد وفاق ترين معاني اين واژه پر طمطراق به شرح زير مي باشند:

  • رابرت دال: قدرت رابطه اي ميان بازيگران است كه طي آن بازيگري ديگر بازيگران را به عملي وا مي دارد كه در غير اين صورت از انجامش سر باز مي زدند.
  • گرين معتقد است : قدرت به طور ساده حد توانايي ديگران است به طوري كه عملي كه از آنان خواسته شده را انجام دهند
  • جرج شوارزنبرگر قدرت را توانايي تحميل اراده به ديگران تعريف مي كند.
  • ماكس وبر و رايت ميلز قدرت را با تحقق اراده ي فرد قدرتمند مرتبط مي سازند.

از موارد فوق چنين استنباط مي شود كه قدرت ذاتا يك رابطه است و در صورت وجود دو بازيگر فرضا AوB معنا پيدا مي كند.

مورگنتا در تشريح مفهوم قدرت به مثابه ي رابطه ي مبتني بر تحميل اراده مي گويد:

منظور ما از قدرت، كنترل اذهان و اعمال ساير انسانهاست. منظور ما از قدرت سياسي، كنترل متقابل ميان صاحبان قدرت سياسي و همچنين ميان آنها  و مردم است. قدرت سياسي رابطه اي رواني است ميان كساني كه آن را اعمال مي كنند وكساني كه قدرت بر ايشان اعمال مي شود. قدرت سياسي به گروه نخست اين امكان را مي دهد كه از طريق فشار بر اذهان گروه دوم برخي از رفتارهاي آنها را كنترل كند.

در كنار تلقي رابطه اي از قدرت برخي نيز قدرت را به مثابه ي صفت يا مجموعه اي از توانايي ها نگريسته اند بنابراين آنها تعريف دومي را از قدرت به كار مي گيرند و قدرت را داشتن قابليت ها و منابعي كه مي تواند بر نتايج تاثير داشته باشد تعريف مي كنند. در نتيجه ي اين تعريف ، آنها كشوري را قدرتمند مي دانندكه داراي جمعيت و سرزميني بزرگ، منابع طبيعي زياد، قدرت اقتصادي، نيروي نظامي و ثبات اجتماعي باشد.

البته به زعم نگارنده در تعريف قدرت به عنوان صفت و توانايي كه قدرت مترادف با منابع مولدش پنداشته مي شود  نيز ما را از تصور رابطه اي في مابين بازيگران گريزي نيست. چرا كه توانمندي ها در واقع ابزار آلات يك بازيگر براي تحقق خواسته هاي وي به شمار مي آيند و اين تحقق خواسته ها نه در فضاي خلا بلكه در شبكه اي پيچيده از اندر كنش با ساير بازيگران رقيب كه آنها نيز به دنبال كسب مايحتاج خود در محيطي با منابع و امكانات كمياب هستند صورت مي پذيرد. لذا مي توان چنين ادعا نمود كه ذات و جوهره ي نوعي تحميل اراده همواره در بطن مفهوم قدرت مستتر است.

مي توان سه بعد اصلي و بنيادين قدرت برتر يك دولت در سيستم سياسي بين الملل شناسايي كرد. اين سه بعد احتمالي قدرت عبارت اند از:

  1. قدرت صريح و آشكار: يعني قدرتي كه با استفاده از آن يك دولت مي تواند رفتارهاي ساير دولت ها را تغيير داده و يا اصلاح كند. اين قدرت در واقع قدرت برتر مادي است كه صاحب آن از جايگاه ويژه اي جهت بهره مندي از منابع قدرت عمدتا مادي در سطح بين المللي برخوردار است.
  2. قدرت مطلق و التزامي غير آشكار: يعني قدرت سازماني و تشكيلاتي يك دولت بر روي ساير دولت ها ، اين قدرت ضمن بهره مندي از منابع مادي قدرت اما به طور خاص از يك سازمان گسترده و نهادهاي عمومي در سطح بين الملل جهت به كار گيري و اعمال قدرت خود در رابطه با ساير دولتها بهره مند مي گردد. قدرت سازماني و نهادي دولت مذكور در حدي گسترده و عميق است كه قادر مي باشد دولتهاي ديگر را در راستاي اهداف خود به التزام و پيروي هاي تشكيلاتي وا دارد.
  3. قدرت ساختاري: يعني قدرتي كه هم بر عوامل مادي و هم بر منابع معنوي قدرت بنا شده اند. در واقع قدرت ساختاري بسيار گسترده ، همه گير ، چندبعدي و بسيار الزام آور است.

تفسير اول مربوط به رويكرد رئاليسم مي باشد. در اين رويكرد، قدرت معادل زور گرفته مي شود كه سركوب گرانه ، آشكار، مادي و ظاهري و عيني مي باشد. مولفه هاي قدرت عمدتا سخت افزاري و مي توانند اقتصادي، سياسي و يا نظامي امنيتي باشند. در نگرش رئاليستي ، قدرت هژمونيك اساسا بر حسب منابع سنتي و مادي قدرت تصور مي شود و هژموني از طريق بكارگيري زور و سركوب ظاهر مي شود. در اين نگرش قدرت هژمونيك عبارت است از برتري و تفوق جهاني با تاكيد بر منابع عظيم قدرت مادي . تكيه بر متغيرهاي صرفا مادي كه مبناي تعريف رئاليسم از قدرت را تشكيل مي دهند اساسا از يك تفسير و تحليل محدود و البته گزينه شدها از تجربه ي ايجاد، شكل گيري، ظهور و تحكيم قدرت هاي برتر جهاني در تاريخ روابط بين المل نشئت گرفته است. در اين تحليل، دولت برتر از توانايي عظيم و مسلط نظامي براي به اطاعت درآوردن ساير دولت ها و هم از ظرفيت ها و توانمندي هاي بسيار عظيم اقتصادي در جهت مجبور كردن آنان در پذيرفتن يك ساختار اقتصادي و تجاري  مورد دلخواه برخوردار مي باشد . از دل اين شكل قدرت رئاليستي مي توان گفت كه نظريه ي ثبات هژمونيك رشد مي كند. اين نظريه كه در دهه ي 1970 و 1980 از يك سنت رئاليستي سرچشمه گرفت توزيع قدرت ميان دولت ها را عاملي محوري براي تشريح ثبات اقتصاد و نظام بين الملل مورد توجه قرار داد. در اين روند دولت مقتدر با مزيت فناوري نسبت به سايرين اين اجازه را به ساير دولت ها مي دهد تا از منافعي كه هژمون براي اقتصاد بين الملل به صورت عمومي فراهم مي كند به اصطلاح به عنوان «سواري مجاني» متنفع گردند. موضوع محوري نظريه ي ثبات هژمونيك اين است كه جهان به يك دولت مسلط منحصر به فرد براي ايجاد و اجراي مقررات تجارت آزاد ميان مهمترين اعضاي آن نظام نيازمند است .

در نگرش رئاليسم ساختاري نيز عمدتاَ بر منابع مادي قدرت اما به شكل ساختار تاكيد مي شود به طوري كه ضمناَ قدرت برتر از يك استقلال نسبي نسبت به اجزاي سازنده خود برخوردار است . يعني دولت برتر پس از ايجاد و ظهور ضرورتا تحت تاثير و نفوذ ناشي از تغييرات عوامل سازنده و تشكيل دهنده مادي خود قرار نمي گيرد اگر برخي از اجزاي مادي و غير مادي قدرت آن كاهش يافته و تغيير كنند، برتري آن تا حدودي حفظ مي شود، زيرا تنها بر يك ساختار و بنيان واحد و يگانه مادي قدرت بنا نهاده نشده است. در چارچوب همين نگرش به قدرت، كنت والتز نيز بر اهميت ساختار آنارشيك سيستم بين المللي و بين الدولي كه بر توزيع نابرابر منابع مادي قدرت بنا نهاده شده است و اين نابرابري توزيع منابع قدرت به عنوان عامل اصلي توضيح دهنده رفتار دولت ها در سطح سياست هاي بين المللي محسوب مي گردد، تاكيد مي كند. بر اساس يك چنين ترسيمي از قدرت، برتري مطلق يك قدرت در سيستم بين الملل زماني حاصل مي گردد كه يك دولت نسبت به ساير كشورها و دولت هاي هم رديف خود از بيشترين، گسترده ترين و عالي ترين درجات قدرت و منابع ملي برخوردار باشد. در نگاه والتز تعريف و تبيين ساختار قدرت اساسا و قبل از هر چيز بر توزيع نابرابر منابع قدرت، يعني ظرفيت ها و توانايي هاي قدرت عيني نهاده شده است ودر اين ميان توزيع عوامل قدرت حقيقي و معنوي، مثلاَ اهميت قدرت ايدئولوژيك نقش و جايگاه قابل توجهي ندارد.

اما در پارادايم نئوليبراليستي توانايي و قدرت دولت برتر در تهيه و ارائه كالاهاي عمومي ملي و بين المللي نهفته است. در سطح جهاني، ايجاد، تقويت و تامين هزينه ها و گسترش اين كالاهاي عمومي تحت عنوان«رژيم هاي بين المللي» (رژيم هاي مالي، پولي، تجاري، سياسي و نظامي بين المللي) عوامل و اركان اصلي ايجاد وتثبيت و تقويت نظم هژمونيك بين الملل ليبرال مي باشند. در تحليل هاي نئو ليبراليستي، برخورداري از «مزيت هاي نسبي اقتصادي و توليدي بيشتر» از سوي دولت برتر آن هم در يك مقياس جهاني و تقريبا غير قابل مقايسه و كاملا نابرابر با ساير دولت ها، قدرت عظيم ويژه اي را در اختيار آن دولت قرار مي دهد كه فرصت مي يابد تا بتواند شيوه هاي سازماني و تشكيلاتي پروسه هاي توليد ساختار صنايع و مراكز توليدي ساير كشورها را تحت تاثير خود قرار دهد . قدرت برتر همچنين در زمينه هاي سياسي خصوصا در ابعاد نظامي و استراتژيك نيز ظاهر مي گردد.

براساس مفهوم سازي قدرت برتر در پارادايم ماترياليسم تاريخي گرامشين، عقايد و قدرت مادي و نهاد هاي قدرت با يكديگر همراه، مرتبط، هماهنگ و منطبق مي گردند. تعاملات و روابط متقابل ميان اين سه عامل يعني الف) افكار و عقايد، ب) مباني مادي قدرت، ج) نهاد هاي قدرت از طريق و در چارچوب سه سطح مستقل ولي در عين حال مرتبط با يكديگر ايجاد شده و گسترش مي يابد. مفهوم گرامشين قدرت يك دولت برتر با مفهوم دولت برتر آنگونه كه توسط جان لاك تعريف و تبيين گرديده است مرتبط مي شود. دولت تعريف شده از سوي لاك اساسا بر يك نوع خود مختاري و خود تنظيمي جامعه مدني بنا نهاده شده است. خودمختاري و خودتنظيمي جامعه مدني به معناي ايجاد بستر عقلايي و مورد قبول همگاني جهت ظهور قدرت دولت برتر و ايجاد حاكميت مشروع دولت مي باشد. پارادايم ماتريالستي گرامشين بيشتر بر بعد رهبري قدرت برتر پافشاري مي كند تا بر جنبه به كار گيري قدرت بخصوص از نوع مادي آن. يعني هرچه موقعيت و جايگاه مشروعيت و حاكميت معنوي يك دولت قوي تر و گسترده تر باشد، اين دولت كمتر نيازمند بكارگيري اشكال گوناگون سركوب و استفاده از آن براي تحميل منافع ملي خود به ديگر دولت ها مي باشد. به طوري كه اساسا بكارگيري زور و سركوب نشانگر از ميان رفتن جايگاه و قدرت دولت هژمونيك و تبديل آن به يك دولت زورگو مي باشد.

 

بابک صفری

دانش آموخته کارشناسی ارشد روابط بین الملل

 عضو شورای نویسندگان فراتاب

 بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است.

نظرات
Salarmahtaby
| |
2018-02-24 15:19:48
درود بر شما
آخرین اخبار