گورباچف؛ خادم یا خائن؟ | فراتاب
کد خبر: 12243
تاریخ انتشار: 9 شهریور 1401 - 21:54
د.جهانگیر کرمی
یادداشتی از د.جهانگیر کرمی – متخصص مسائل روسیه و استاد دانشگاه تهران

فراتاب: گورباچف مرد و به احتمال زیاد در روسیه کسان زیادی در ماتمش نخواهند بود و از نگاه آنان، او پیش از این و در همان ساعتی که بیانیه 25 دسامبر 1991 را خواند و اتحاد جماهیر شوروی و میراث لنین فروپاشید، مرده است. در واقع، فرهنگ سیاسی روسیه از زمان پیروزی بر مغولان در اواخر سده پانزدهم میلادی عمدتا بر بنیاد اقتدار، تمرکز و دولت گرایی بوده و در آن ایوان مخوف، پتر کبیر، کاترین کبیر و استالین بیش از دیگران ارج و قرب دارند و  از اصلاح گران هم تا جایی تجلیل خواهد شد که چون پتر در جهت قدرتمندی ملی حرکت کرده اند. لذا با وجود دوره های محدود و کوتاه اصلاح گری آزادمنشانه تر همانند الکساندر دوم، خروشچف، گورباچف و یلتسین، روند کلی و گرایش عمومی به سوی قدرتمندی و اقتدار گرایی بوده است.

اما گورباچف در میان معدود حکمرانان اصلاحگر روسی جایگاه متفاوتی دارد و با همه اشتراکاتش با آنان، این ویژگی منحصر را داشته که با طرح اصلاحات ناکامش، « ابرقدرت شوروی، امپراتوری استعماری روسیه و ایدئولوژی کمونیسم روسی را هر سه به فروپاشی برساند» و طبعا این همه ناکامی هم زمان، هرگز نخواهد توانست برای عموم مردم روس، چهره اصلاح گر، لیبرال مسلک و انسانی او را، که هرگز هم قابل انکار نیست، مورد توجه و محبوب سازد. او به همان اندازه که از نگاه هر انسان لیبرال مسلکی در داخل روسیه و خارج از آن محبوب است، از نظر کمونیست ها، ملی گرایان و اوراسیا گرایان روس خائن و مطرود پنداشته می شود. اما آیا او واقعا خیانت کرد؟

 طبعا از نگاه روس ها او دو جرم آشکار دارد: پایان دادن به قدرت شوروی و تغییر وضعیت اقتصادی نسبتا مناسب تر تا 1984 به وضعیتی که در سال های پایانی دهه 1980 و  سراسر دهه 1990 به مراتب بدتر شد. در دهه 1990، روسیه از نظر اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و امنیتی وضعیت بسیار وخیمی تجربه کرد و در سیاست بین المللی نیز با تحقیر های بزرگی در اروپای شرقی و اوراسیا روبرو شد که حتی یلتسین لیبرال را هم در پایان امر به ناگزیر به سوی کسانی چون پریماکف و سرانجام هم پوتین سوق داد. از این رو، در وجدان عمومی توده های روس او خدمتی در کارنامه اش ندارد. اما حقیقت امر را باید فراتر از نگاه توده هایی که مقهور مرده ریگ فرهنگ سیاسی اقتدارگرای کهن و یا در بند معیشت روزمره خود در مقایسه با دوره های بعد هستند، جستجو نمود.

گورباچف در زمانی به عالی ترین مقام شوروی رسید که جامعه در آستانه بحران بود، همه شاخص های اقصادی به رکود رسیده و  شوروی بزرگترین صادر کننده گندم دنیا تا دهه های پیش، در این اواخر سالانه افزون بر 30 میلیون تن گندم وارد می کرد. با وجود رشد در صنایع سنگین و نظامی در دهه های 1930 تا 1960، از دهه 1970 نتوانسته بود همپای رقیبانش وارد موج سوم انقلاب در فناوری های نظامی و مدنی شود و در حوزه های اقتصادی و  اجتماعی  به شدت نیاز به تحول و تغییر احساس می شد. لذا گورباچف و برخی در حزب به این نتیجه رسیدند که اصلاحاتی در راستای کارآمدسازی نظام سیاسی لازم است و او با اندیشه « سوسیالیسم انسانی» در سال 1985، گام هایی برای تغییر در سیاست داخلی و خارجی برداشت که تا 1989 نتوانست مشکل اصلی را که اقتصاد و معیشت بود حل کند و بلکه وضع بدتر شد.

از سال 1989 او راه حل سوسیالیسم را برای جراحی بزرگ اقتصادیش کنار نهاد و با در پیش نهادن لیبرالیسم اقتصادی، مسیری یکسر متفاوت در پیش گرفت. اما او در اصلاح ساختاری می کوشید که به نظر می آمد اصلاح ناپذیر شده، به جراحی جسمی می پرداخت که بیماریش مزمن شده بود و با بوروکراسی پیچیده، دست و پا گیر و نگاه امنیتی مفرطی در حزب، دولت، کا.گ.ب و ارتش روبرو بود که هر تغییری در آن، با منافع فردی و گروهی قدرتمند در سیستم تعارض داشت و ناگزیر نیز بخاطر مخالفت های حزب کمونیست، آن را کنار گذاشت، ارتش با کوته بینی کودتا کرد و یلتسین نیز با فرصت طلبی هم ارتش و هم دولت و هم کا.گ.ب را حذف کرد و بدین سان، ارکان اصلی نظام و دولت فرو ریختند و شوروی نیز ناگزیر فروپاشید.

در حقیقت، نظام شوروی پس از 74 سال به خاطر اقتصاد دولتی و ناکارآمدی و فساد ذاتی آن، دولت گرایی و تورم سازمانی پرهزینه، رقابت خارجی فراتر از ضرورت ها و توانایی های ملی، دیر شدن زمان انجام اصلاحات و عبور از آستانه جراحی و البته مدیریت ضعیف گورباچف، با همه سرسختی اش که می نمود، دود شد و به هوار رفت. از این رو، به نظر می رسد او گرفتار وضعیتی بغرنج شده بود و در پایان دالان تاریک سرنوشت شوروی کورسویی از روشنایی می جست که یا نتوانست بیابد و یا اصلا وجود نداشت. در حقیقت، اگر چه برای درمان دردهای چنین ساختار ناکارآمدی بسیار دیر شده بود و مسیر نیز بسیار سنگلاخ، اما او نیز مرد چنین کار سترگی نبود و برای چنین دشواره ای بسیار لیبرال، ضعیف و فاقد اقتدار بود. او یک بوروکرات میان مایه، فاقد دانش، تجربه و قابلیت چنین کار بزرگی بود.

اساسا کمونیسم روسی با وجود برخی وجوه مثبت آن همانند دفاع از کشور در جنگ جهانی دوم، فراهم ساختن نوعی برابری و رفاهی نسبی برای مردم در دوره هایی از حیاتش، گفتمان ضد امپریالیستی و حمایت از جریان های آزادی بخش جهانی، اما در ابعاد دیگر دچار تناقض بود. اینکه در بادی امر و بر اساس آموزه های مارکس قرار نبود که در این سرزمین چنین انقلابی بشود؛ اینکه به تعبیر هابسبام اندیشمند چپ گرای بریتانیایی، در جنگ و صلح بزرگترین خدمت را به دشمنش، نظام سرمایه داری کرد؛ اینکه در تمامیت گرایی، محدودسازی و سرکوب اندیشه، آزادی، حیات، حرمت و کرامت آدمی در داخل و خارج سنگ تمام می گذاشت؛ و اینکه کارگران روسیه که بنامشان دیکتاوری پرولتاریا برپا بود، وضعشان به مراتب از کارگران نظام سرمایه داری دیگر ممالک عالم بدتر بود. گورباچف بر خلاف همتایان چینی اش، به دنبال حل این تناقضات نتوانست از سوسیالیسم راهی بجوید و از لیبرالیسم مسیری بیاید.

گورباچف آزادی خواه بود، به کرامت انسان باور داشت، در مقابل سرکوب گرایی در سال های آخر عمر شوروی ایستاد، اما هرگز یک قهرمان نبود و اساسا نمی توانست باشد. او میراث دار نظامی وامانده و ناکارآمد در رقابت با قدرتی بسیار بزرگتر و کارآمدتر شده بود و کوشید آن را از گرداب های خودساخته و دشمن پرداخته خارج کند، اما خروج از این وضع برای او میسر نبود. او توانست کشور را از رقابت نفس گیر و پرهزینه بین المللی خارج کند اما نتوانست در داخل کشور از کمند بوروکراسی حزبی و تمرکز گرایی فاسد گام از گام جلو گذارد و به آرزوهایش برای اصلاح و کارآمدی دست یابد و با شرمندگی آن را به پوپولیستی دروغین و ضعیف تر از خود واگذاشت که مسیر آرمان های آزادی، مردم سالاری و توسعه مطلوب گورباچف را به بیراهه ای کشاند که جز وحشت و ناامنی و نابسامانی و تحقیر بین المللی اش نیفزود. گورباچف خیانت نکرد، اما خدمتی نیز به نامش نیست و برای کسی که از عهده کار سترگی بر نمی آید، مردمانش حق دارند او را شماتت کنند و در باره اش به نیکی داوری نکنند.

نویسنده: د.جهانگیر کرمی – متخصص مسائل روسیه و استاد روابط بین الملل دانشگاه تهران

بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است

نظرات
آخرین اخبار