کد خبر: 11797
تاریخ انتشار: 17 شهریور 1400 - 17:43
حسین منصوری مطلق
به بهانه‌­ی سالروز تولد لئواشتراوس

 فراتاب: قرن بیستم رسیدنِ آدمی به بیشه­زاری بدون روشنایی بود که نخست وی را به دامان جنبش‌های توتالیتر کشانید و سپس غرق در فرهنگِ توده‌ایِ مبتذل نمود. هر دو خبر از انسانی مُشتبث شده از عصر بی‌ایمانی و سنگینیِ سایه‌یِ نهیلیسم می‌دادند که راه را گم‌ کرده و خیمه‌­یِ جهان برایش سست شده است. اگرچه قرن بیستم با اتکای به علم طبیعی توانست به مجهز شدن بشر یاری رساند ولی اتمیزه شدن از یک سو و سلطه‌­ی عقلانیت ابزاری از سویی دیگر زمینه را برای نقد جدی به تجدد هموار کرد، که بی‌شک لئواشتراوس از معدود کسانی‌ست که جستجوی بی‌پایانِ حقیقت را چاره‌کار در دوران تجدد می‌داند؛ یعنی فلسفیدن.

لئواشتراوس از ستارگان اندیشه سیاسی قرن بیستم، متولد سال 1899 در هِسه آلمان بود که در دانشگاه فرایبورگ و هامبورگ فلسفه آموخت و در دهه سی با قدرت گرفتن نازی‌ها در آلمان به همراه خیل عظیمی از روشنفکران و اندیشمندان زمانه خود مجبور به مهاجرت به امریکا شد‌. علاقه و حوزه مطالعاتی وی عموما شامل آثار فیلسوفان کلاسیک یونان باستان و نظریه‌پردازان جدیدِ عصر روشنگری بود و آنچه همواره در طول زندگی علمی‌­اش مطمع نظر بوده فلسفیدن در باب سیاست و اهمیت دادن به حقایق حاکم بر سیاست، یعنی دفاع تمام قد از فلسفه سیاسیِ کلاسیک به عنوان آرمانی به محاق رفته در عصر تجدد بود.

اینجا و در این فرصت کوتاه ولی فرخنده به مناسبت تولد اشتراوس هدف‌مان ادای دِینی هرچند کوچک به شخصیت این فیلسوف سیاسی که در عصر سرگشتگی و بی‌ایمانیِ انسان مدرن، ما را به فلسفیدن و یا حداقل عاشقِ فلسفه بودن دعوت می‌کند، می­باشد. پس، برای آنکه بتوانیم به پروژه­‌یِ فکری اشترواس یعنی «دفاع از فلسفه سیاسی کلاسیک» نزدیک شویم بایستی ابتدا به تمایز، نقش و پیامد فلسفه سیاسی کلاسیک از صُور دیگر اندیشه در تاریخ بشری بپردازیم و سپس به دشمنانِ فلسفه سیاسی کلاسیک یعنی علم جدید سیاسی، تاریخ‌­گرایی و نسبی‌گرایی پرداخت و سپس گوشه چشمی به پیامدهای این محاق­‌رفتگی در زندگی سیاسی انسان‌ها انداخت.

با هبوط انسان، سیاست و اندیشیدن به آن نیز که رابطه‌­ای بین‌الانسانی بوده در صُور مختلفی پدیدار شده است؛ از تفاسیر کلامی از این رابطه تا تفاسیری اسطوره‌ایو بعدا نظریه پردازی­‌های جدید مبنتنی بر علمِ جدید که مختص دوران مدرن بوده، اما آنچه فلسفه سیاسی نامیده می‌شود در یونان باستان و با پرسش‌گریِ سقراط از حقیقت گزاره‌ها و مقولاتِ سیاسی تبلور می‌­یابد. اگر اندیشه سیاسی اسمی عام برای اطلاق به بحث و جدال‌های صورت گرفته بر سر سیاست بوده، پس فلسفه سیاسی مکتبی خاص در درون آن بوده و هست؛ به عبارتی هر فلسفه سیاسی اندیشه سیاسی محسوب می‌شود ولی هر اندیشه سیاسی فلسفه سیاسی محسوب نمی‌شود.‌ طُرفه آنکه اندیشه سیاسی در غالب‌های مختلفی در شعر، حدیث، اندرزنامه و کتب‌ها نوشته شده ولی فلسفه سیاسی که کاریست منسجم، دستگاه‌مند و پیگیرِ بنیادها و حقیقت در قالب رساله سیاسی نوشته می‌شود‌. اگر فلسفه به معنای دانایی به طبیعتِ همه چیز و یا دانایی به اطباعِ کل است؛ فلسفه سیاسی قِسمی از آن و به قصد دانایی به طبیعتِ امور سیاسی است، که منظور از طبیعت امور سیاسی دقیقا به حقیقتِ مقولاتی سیاسی چون عدالت، برابری، آزادی و حق اشاره دارد؛ حقایقی که معیاری برای تمیز ارزش از واقع، خیر از شر، خوبی از بدی و ایثار از چاپلوسی می‌شود. پس با زایشِ فلسفه به عنوان امکان حکمتِ راستین، فلسفه سیاسی نیز امکان بروز برای کشفِ طبیعتِ گزاره‌ها و مقولات سیاسی یافت؛ یعنی کشف «حقوق طبیعی» که معیاری‌ست برای چگونه شرافت‌مندانه زیستن.

تاریخ پر فراز و نشیبِ دگردیسیِ این حقوق و برگرداندن آن به جایگاه رفیع‌اش، به مانند منزلتش در نزد فیلسوفان کلاسیک، از دغدغه‌های فکری اشتراوس بود که جلوتر به این مفهوم و تاثیر آن بر زندگی سیاسی آدمی خواهیم پرداخت.

فلسفه سیاسی که کاشف حقوق طبیعی است به فیلسوف سیاسی نیاز دارد. فیلسوف سیاسی با روی گرداندن از پنداشتِ غارِ افلاطونی و بیرون رفتن از آن به مُثُل­ها یعنی سرچشمه مقولات می‌رسد‌. به عبارتی آنچه در غار بوده صرفا پنداشتی از حقیقت، انحرافی از آن و یا عقاید مختلفی بوده که مسبب گمراهی بوده است. از طرفی «چگونه زیستن» ، «نیک چیست؟»، «عدالت چیست؟»، «خیر و عشق انسانی کدام است؟» زمانی پاسخی در خور می‌گیرند و انسان را از سرگشتگی می‌رهانند که بتوانند پاسخ خود را به سرچشمه‌ها ارجاع دهند و آنرا سنگ محک خود قرار دهند. در اینجا کشفِ فلسفه سیاسی، یعنی رسیدن به حقوق طبیعی، به مثابه سرچشمه‌هاست.

اشتراوس به مانند کلاسیک‌ها باور دارد که غایتِ طبیعیِ انسان سعادت در مدینه، یعنی اجتماعی بودن آن است ولی آنچه این سعادت را تسهیل می‌کند فکرتی فلسفی توسط فیلسوف است تا با کشفِ مقولاتِ حقیقی (حقوق طبیعی و سرچشمه‌ها) تابلویِ راهنمایی برای افراد در مدینه بگذارد. اشترواس این فیلسوفِ سیاسی نخستین را سقراط می‌داند، کسی که برای نخستین بار به پرسش از امرِ نیک پرداخت. اینکه امر نیک چیست و چگونه تحقق میابد؟ سرآغاز فلسفه سیاسی کلاسیک بود. پاسخ به این سوال به مفهوم «بهترین نظام سیاسی» می­‌رسد که نه تنها تجسمِ عینی حقوق طبیعی است و انسان در آن می‌تواند به سعادت برسد که شرطِ تجسمِ حقوق طبیعی و به تبع، شرط سعادت انسان است. از اینجاست که فیلسوف سیاسی که به بیرون غار رفته و حقایق را دیده باید برگردد و متناسب با سرشتِ بینابینی انسان که وسطی‌ست بین خدایان و دَدان «بهترین نظام ممکن» را بسازد.

مفهوم «ممکن» به همراه مفهوم «بهترین» به ما می‌گوید آدمی باید یک پا در حقیقت داشته باشد تا «بهترین» را که حق است ببیند و پایی در زمینِ مشروطِ محدود داشته باشد تا آنچه «ممکن» است را بسازد. این رفت و برگشت، این تعالی جستن همیشگی، این جستجوی بی‌پایان و این شدنِ همیشگی خود فلسفه سیاسی است.

اشتراوس معتقد است بلند نظری و انعطاف‌پذیری که اولی به سَرک کشیدن فیلسوف به حقیقت اشاره دارد و دومی به اقتضائاتِ سیاست، این را به ما می‌گوید که فیلسوف سیاسی مقولاتِ حقیقی را که خیر هستند باید تبدیل به مقولات سیاسی کند تا با مدینه همخوان شود. به عبارتی مرزهای مدینه مرزهای امکانِ تجسمِ حقوق طبیعی است و یا اینگونه می­‌توان گفت: بهترین نظام سیاسی بهترین امکانِ تجسمِ حقوق طبیعی است. اما آنچه اشتراوس را از محافظه‌کارانِ بدطینت و همچنین نظریه‌پردازانِ ماکیاویلستیِ قدرت‌جو جدا می‌کند همین پی‌جوییِ حقیقت که خیر می‌باشد، است. این مهم فهمیده نمی‌شود مگر با بررسی دشمنانِ حقوق طبیعی یا فلسفه سیاسی که درآنان حقیقت مرده است و این، یا افتادنِ در ورطه توتالیتاریسم است یا زندگی فردگرایِ منزوی.

فلسفه سیاسی و دشمنانش؛ شوره‌زار تجدد

پس به طور خلاصه فکرتِ فلسفیِ حقیقت‌خواه ما را به امر نیک و بنیادی می‌رساند، به تجهیزکردن‌مان برای تمیز حق از باطل؛ به گزینشِ ایثار از همسویی با قدرتِ فاسد. اما آنچه به گفته اشتراوس دشمن و نفی کننده فلسفه سیاسی و به تبع حقوق طبیعیِ فرا زمانی و فرامکانی‌ست، از آغاز بشر به صُور و طُرق مختلف همسوی با فلسفه سیاسی بوده و خود را به عصر تجدد که اشتراوس در آن سنگینیِ سایه­یِ نهیلیسم را تشخیص می‌دهد رسانیده است. دشمن نخست، جریانِ قوی قراردادگرایی‌ست که در دو شکل سوفسطاییِ خدانشناس و اپیکوریِ لذت طلب نمایان شد. سوفسطاییان که شخصِ پروتاگوراس منفورترینِ آنها در دیدگانِ افلاطون بود به آنومی­ای دامن می‌زدند که ریشه آن در این فکر مستتر بود: «چیزی به نام عدالت حقیقی وجود ندارد، آنچه هست قدرت است.» اشتراوس این تفکر را به مانند افلاطون نوعی تلخ‌اندیشی نام می‌نهد که مُسبب آشوب، بی­‌حَکمی و نوعی خدانشناسی در سیاست است که در آن قدرت هژمون هرچه بخواهد می­‌کند و ارزش مقاومت و مبارزه به عنوان سالکِ حقیقت به باد می‌رود. اشترواس این جریانِ به ظاهر مدعی علم را خصیصه­‌یِ شوره‌­زار تجدد می‌­داند.

شکل دوم دشمن، اپیکوریانِ لذت‌طلبِ تارکِ حیات سیاسی‌اند که خیر را چیزی جز لذت‌­طلبی فرد تعریف نمی‌کنند و با بیان این ادعا که فیلسوف سیاسی-به معنای افلاطونی که دغدغه شهر را دارد-زندگی‌­ای متناسب با طبیعتِ لذت‌­جویِ بشر ندارد و صرفا انرژی‌­اش را هدر می‌­دهد مورد نقد اشتراوس قرار می‌­گیرد. همچنین اشتراوس این شکل تحریفِ طبیعتِ بشر یعنی لذت‌جویی را، از خصایص دوران جدید و از عناصر فرهنگِ توده‌­ای که تن دادن آدمی به مادون­ترین نیاز بشری‌ست می‌بیند؛ یعنی همان رفاه‌طلبیِ عصر مصرفی.

اما شروع تنزلِ فلسفه سیاسی به نظریه‌پردازی جدید سیاسی و در نتیجه تنزلِ فیلسوف سیاسی به نظریه‌پرداز سیاسی با ابداعِ ماکیاولی، پدر علم جدیدِ سیاست است. در این لحظه تاریخی حقیقت، امر نیک، خیر و سعادت جای خود را به امر واقع و آنچه جریانِ تاریخ بوده می‌دهند. ما دیگر به رفت و برگشت بین حقیقت و سیاست نیاز نداریم که از نظر ماکیاول تلاشی‌ست بیهوده، بلکه باید عقل و فکرت عقلی را به خدمت قوی‌ترین غریزه­‌ی ِانسان بگیریم؛ غریزه قدرت و بقا‌. به زعمِ اشتراوس، از ماکیاولی به بعد فلسفه سیاسی و حقوق طبیعی در سراشیبی بحرانی قرار می‌­گیرد که بعدها هابز، لاک، روسو و ادموند برک در آن نقش اصلی را دارند. ماکیاولی جاده هموار کن هابز شد تا مفهوم پیجوییِ دائمیِ قدرت از برای قدرت را خلق کند و سیاست به تکنیکِ غیرسعادت­جو تقلیل پیدا کرد، و روح ظریف روسو نیز در واکنش به ظلمات تازه از راه رسیده‌­یِ فردگراییِ هابز و لاک ایده طرحی با نامِ اراده عمومی­­ را ریخت که هر چند خواهان دوری از مصیبت‌های مدرنتیه بود ولی به زعم اشترواس منادی جامعه­‌یِ ایدئولوژیک بود تا به هر طریق ممکن به بهای حفظ معصومیتِ بشر انسان را از فلسفیدن دور نگه دارد، ادموند برک نیز با دشمنی­‌اش با نظرورزی و هرگونه فکرتِ نظری برای رسیدن به مقولات بنیادیِ حقیقت و کاربست آنان در سیاست مخالفت کرد و در مقابل، با دفاع از امر عملی که از نظر وی امر معقول تاریخ است عملا راه را برای تبدیل فلسفه سیاسی به فلسفه تاریخ باز نمود؛ یعنی فلسفه‌­ای برای تفحصِ در تاریخ نه تفحص در آنچه باید باشد. اشتراوس که فلسفه­یِ سیاست و هدف نظام سیاسی را به مانند کلاسیک‌های یونان در فضیلت، خیر و سعادت می‌بیند معتقد است که سقفِ اهداف سیاست در نزد متجددان به حدی پایین آورده شد که دیگر سخن گفتن از ارزش و حقیقت معنایی نداشت و آنرا امری موهوم می‌دانند.

توجه به اشتراوس را باید با بحران‌های عصر ما چه در سطح نظری و چه در سطح عملی، آنچنان که در سیاست دولت‌ها، جریان دارد مد نظر داشت. علم امروزی صرفا تکنیکی شده برای رفاه‌طلبی، فردگرایی و البته عاملی برای شکاف هرچه بیشتر طبقات، و از سویی سیاست نیز با سقوط در فوری‌ترین نیازهای بشری-همچون رقابت نظامی و اقتصادی- فرصتِ رفتن به بنیادها و فلسفیدن به مقولاتِ حقیقی را از آدمی گرفته‌­اند. تا زمانی که دشمنان فلسفه سیاسی که با تمسخر به حقیقت می­نگرند حاکمان اصلی حیات سیاسی هستند ما شاهد تبعاتی همچون نهیلیسم، فردگرایی و نگاه­های منفی به سیاست در نزد مردمان مدینه هستیم.

 

نویسنده: حسین منصوری دانشجوی دکتری علوم سیاسی دانشگاه فردوسی

 بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است

 

 

نظرات
آخرین اخبار