فراتاب – گروه کتاب: فلسفه در آلمانِ سال های دهۀ پایانی قرن هجدهم، زیر سلطۀ رخداد دراماتیک منحصر به فردی بود: انقلاب فرانسه. برخلاف رخدادهای پیش از آن، صحنۀ دورانساز و نفسگیر آنسوی راین، اندیشۀ آلمانی را سیاسی کرد. گرچه گیر و دارهای سیاسی، پیش از انقلاب فرانسه نیز در کانون اندیشۀ آلمانی بود، ولی در مقایسه با دهۀ 1790 هرگز عمومی، دو قطبی و جانبدارانه نبوده است. فیلسوفانی که پیش از انقلاب دربارۀ سیاست کم و یا اصلا چیزی ننوشته بودند، در عمل دلمشغول پرسش هایی شدند که برآمده از انقلاب بود. تقریبا تمامی نوشته های کانت، فیخته، شیللر، هومبولت، فورستر، یاکوبی، هردر، شلگل، نوفالیس و ویلاند در آغاز دهۀ نود، مستقیم یا غیر مستقیم، ملهم از انقلاب فرانسه بود.
سیاسی شدن اندیشۀ آلمانی در دهۀ 1790 بدین معنا نبود که فیلسوفان ساحت نظریۀ انتزاعی را به نفع مسائل پیش پا افتادۀ هرروزه ترک کنند. در طول این دهه فیلسوفان همچنان پرداختن به مسائل کلاسیک معرفت شناسی، اخلاق و زیباییشناسی را با شور و توانی بازیافته ادامه دادند. اما حتی همین حوزه های به ظاهر انتزاعی و نامربوط، در دهۀ 1790 سیاسی شدند. به این معنا که نظریه های زیبایی شناختی، اخلاقی یا معرفت شناختی سلاحی شدند در خدمت توجیه یا دستیابی به اهداف سیاسی.
از سوی دیگر، سیاسی شدن اندیشۀ آلمانی در دهۀ 1790 بدین معنا نبود که فیلسوفان خود را به ایدئولوژیها یا احزاب سیاسیِ خاصی متعهد یا همدل بدانند. در آلمانِ آن دوره، احزاب سیاسی مدرن و ایدئولوژیهای همتراز وجود نداشت. احزاب و ایدئولوژیهای مدرن سیاسی بی گمان در حال شکل گیری بود، ولی رشد یافته، سازمان یافته یا به عبارتی خودآگاه نبودند. با وجود این، فیلسوفان آلمانی در دهۀ 1790 به معنای کلمه سیاسی بودند. آنان دربارۀ شکل درست و شایستۀ حکومت و سازمانِ جامعه نگاهی قطعی داشتند و نظریات معرفت شناختی، اخلاقی و زیبایی شناختیِ آنان یا در توجیه این نگاه ها بود یا در حول آنها شکل گرفته بود.
دهۀ 1790 مُهر پایان عصر بیطرفیِ فکری در آلمان است. پیش از انقلاب فرانسه، فیلسوفان آلمانی روشنگری-Aufklärung– در اجماعی قطعی بر این باور بودند که می توانند از روی انصاف و با صدایی واحد دربارۀ بشریت مشترکشان، قانونِ طبیعت و خیر عمومی سخن برانند. اما فلسفۀ آلمانی پس از انقلاب فرانسه دچار چنددستگی شد.
فیلسوفان دریافتند که نمی توانند از طرف بشریت، قانونِ طبیعت و یا خیر عمومی سخن بگویند بی آنکه درگیر کشمکش با احزاب مخالف نشوند؛ احزابی که تضاد منافع نیروی رانندۀ آنها بود. دیگر نه مفهوم یگانهای از بشریت، قانون طبیعت و یا خیر همگانی، بل مفاهیم متعدد زیادی وجود داشت که منوط به دیدگاه سیاسی افراد بود. باری، سیاست در مقام منبع اصلی نفاق و تنش در حیات اجتماعی، جای دین را گرفت.
ظاهر الامر، پروبلماتیکِ فلسفۀ آلمانی در دهۀ 1790 هیچ گسست بنیادینی را با گذشته نشان نمی دهد. اگر یک معضل اصلی وجود داشت که در دهۀ 1790 ذهن فیلسوفان آلمانی را به خود مشغول کرد، همان معضل در دهۀ 1780 و در طول قرن هجدهم نیز آنان را رها نکرده بود: مرجعیت عقل. محدوده های عقل چیست؟ آیا عقل قدرت آن را دارد که باورهای سیاسی، دینی، اخلاقی و اعتقادات مشترک ما را توجیه کند؟ یا نه، عقل به شکباوری و نیهیلیسم می انجامد؟ این پرسشها اساساً از بستر مجادلات خردباوری ولف در دهۀ 1720 نشأت گرفته بود. به زعم طرفداران ولف، عقل قدرت اثبات وجود خدا، مشیت الهی و بقای نفس را دارد، حال آنکه دینداران [1] اعتراض میکردند که عقل باوری به بی خدایی و تقدیرباوریِ اسپینوزایی می انجامد. این پرسشها بار دیگر در دهۀ 1780 پیرامون مباحث فلسفۀ کانت در گرفت. اما در دهۀ 1790 مساله نه امکان متافیزیکِ ولف، بل امکان نقد عقلِ محض بود.[1] مسئلۀ اصلی این بود که آیا عقل قدرت آن را دارد که محدوده ها و شرایط شناخت را تعیین کند و چه چیز معیارهای جهانشمول نقد را برمی سازد.
این پرسشهای قدیمی، تحت تاثیر خردباوریِ انقلابیون فرانسوی در دهۀ 1790 فوریتی تازه یافت. زیرا انقلابیون با نام عقل بود که ایده آلهای خود یعنی آزادی[2]، برابری[3] و برادری[4] را توجیه می کردند، با نام عقل بود که نهادها و سنتهای تاریخی فرانسه را به دور ریختند، با نام عقل بود که دوران وحشت را در سر پروراندند و جامۀ عمل پوشاندند. بنا بر نظر انقلابیونی چون روبسپیر، سی یِس و سن ژوست، عقل منبع اصول اخلاقی بنیادین ما و به ویژه منبع اصولی همچون آزادی، برابری و برادری در یک جمهوری است. از آنجا که نهادهای تاریخی و اجتماعیِ فرانسۀ آن روز، عمل بر اساس این اصول را ناممکن میکند، ما نه تنها مجاز بل موظفیم آنها را به زبالهدان بیندازیم. به حکم عقل است که استفاده از زور در برابر ضدانقلابیون روا است. زیرا عقل ایجاب می کند که از همۀ ابزارهای ضروری در حصول اهداف خود استفاده کنیم و تنها چارۀ موثر در برابر نیروی ضد انقلابی، زورِ بیشتر است. از این رو، حتی حکومت وحشت نیز علیالظاهر موهبت خود عقل را دریافت کرده باشد. خردباوریِ افراطی و متهورانه ای از این دست، برای بسیاری از اندیشمندان آلمانی دهۀ 1790، کشاکشی آشکار بود. به این معنا که اگر عقل ایجاب میکند آلمان دست به برپاییِ یک جمهوری بزند، آیا نباید بیدرنگ تجربۀ انقلابی مشابهی چون فرانسه را پشت سر بگذارد؟
گرچه معضل مرجعیت عقل در دهۀ 1790 برای فلسفۀ آلمانی چیزی تازه نبود، اما این معضل در دهۀ مذکور تبدل یافت و شکل سیاسی تری به خود گرفت. پیش از انقلاب فرانسه، مسالۀ مرجعیت عقل معطوف به مواردی همچون محدوده های عقل نظری، توان عقل در شناختِ ذواتِ فراطبیعی[5](خدا یا روح)، جهان در مقام یک کل و یا معیارِ جهانشمولِ نقد بود. پس از انقلاب، این مساله بیشتر درگیر در محدوده های عقل عملی شد، یعنی توان عقل در هدایت رفتار ما، بهویژه توان عقل در هدایت رفتار در حوزۀ سیاست. در این میان، سه پرسش مطرح شد: نخست، آیا خرد ناب به تنهایی توان تعیین اصول عامِ رفتار ما را دارد یا آن که باید بر تجربه تکیه کرد؟ دوم؛ اگر بپذیریم که عقل دارای چنین توانی است، آیا ظرفیت آن را دارد که اصول دقیق دولت را نیز تعیین نماید؟ و سوم؛ آیا خرد ناب به تنهایی توان آن را دارد که اراده را ملزم سازد که مطابق با ایده آلهای عقل عمل کند؟
برگردان به فارسی: هدی مظفری بایعکلایی - کارشناس ارشد روابط بین الملل mozafari.h1983.hm@gmail.com
بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است
[1] pietists
[2] liberté
[3] egalité
[4] fraternité
[5] Supernatural entities