فراتاب - گروه اندیشه: السدیر مک اینتایر از جمله علمای فلسفه و اخلاق در دوره معاصر محسوب میشود که بودن تردید دارای رویکردی انتقادی است. هیچ کس نمیتواند چالشی که آثار مک اینتایر و بویژه «پس از فضیلت» او بنیانهای اخلاقی مدرنیته و لیبرالیسم را طی چند دهه گذشته بدان فراخوانده است، انکارکند. لذا ضروری است آنچه مکاینتایر در نقد مدرنیته و صورتبندی سیاسی آن یعنی لیبرالیسم گفته درک شود. در چارچوب روششناسی چهار مرحلهای اسپریگنز در فهم نظریه های سیاسی میتوان گفت که مک اینتایر به عنوان یک نظریه پرداز قاعدهمند و با اهمیت به علت ضرورت عملی فهم آن دسته از مشکلات اخلاقی که موجد درد سر و رنج شدهاند و جامعه معاصر بشری را در چنبر خود اسیر کردهاند، مجبور به نوشتن پس از فضیلت و دیگر آثارش شده است، وگرنه در دورههایی که مردم خوشبخت هستند، و کمتر دلیلی برای شکایت از اوضاع جامعه وجود دارد، نظریه های ژرف از نوادر هستند.
مک اینتایر قائل به بحران و نارسایی اخلاقی در عصر مدرن بوده و این بحران را در قالب «عاطفه گرایی» صورتبندی و تعریف می کند. در یک فرهنگ عاطفه گرا یا احساس گرا، همه مردم با دیگران چونان ابزار برخورد میکنند،و نه چونان یک غایت. به عبارت دیگر، مردم با دیگران چنان رفتار می کنند که گویی آنها ابزاری در خدمت برآوردن نیازهای ایشانند و هیچکس به نیازی بیرون از نیازهای خود اهمیت نمی دهد. از این رو، مک اینتایر می گوید ادعای من صرفا این نیست که اخلاق دچار تغییر شده است، بلکه علاوه بر آن و مهمتر از آن، اخلاق تا حد زیادی ناپدید گشته است و این امر حاکی از نوعی انحطاط و نوعی خسارت فرهنگیِ جدی است. اگر این سخنان و استدلالات درست باشد آن وقت دنیای معاصرِ عاطفه گرا شده باید شخصیتهای خاصِ خودش را داشته باشد. از نظر مک اینتایر، هر نظام اخلاقی یا هر فرهنگی در کاراکترهای مشخصی تبلور می یابد که عصاره آن نظام اخلاقی اند. درواقع کاراکترها صورتک هایی هستند که نظام های اخلاقی بر چهره می زنند. برای مثال، مدیر مدرسه دولتی، کاوشگر، مهندس و کارگر معدن کاراکترهای فرهنگِ انگلستانِ ویکتوریایی هستند و افسر پروسی، استاد دانشگاه و فرد سوسیال دموکرات کاراکترهای فرهنگ آلمان در دوره ویلهلم می باشند. پس فرهنگی که تحتِ سیطره عاطفه گرایی و لیبرالیسم در آمده نیز قاعدتا باید کاراکترهای خاص خود را داشته باشد.
مک اینتایر در تبیین و تحلیل هر چه دقیقتر عاطفه گرایی مدرن از سه شخصیت نام می برد که معرف فرهنگ عاطفه گرایی هستند. این سه را می توان شخصیت تجمل گرای ثروتمند؛ شخصیت مدیر و شخصیت روان درمانگر نامید. تجمل گرای ثروتمند شخصیتی است که دغدغه او این است که رفتارهایی را در دیگران پدید آورد که آنها را پذیرای امیال خود کند و کاری کند که دیگران کامِ سیری ناپذیر او را برآورند، او با این کار میخواهد خود را از شر افسردگی و ملالی که آزادی های دوران مدرن به بار آورده است برهاند. چنین آدمی در جهانی زندگی می کند که آن را صرفا جای برآوردن امیال و خواسته های خود می داند. مک اینتایر با عنایت به سه رمان مشهور به نامهای «تصویر یک بانو» اثر هنری جیمز، «برادرزاده رامو» اثر دیدرو و «یا این یا آن» اثر کیر کیگارد، وضعیت چهره ها و شخصیت هایی را ترسیم می کند که عرصه اجتماع را چیزی جزء مکانی برای تلاقی اراده های افراد نمی بینند، کسانی که اجتماع را تنها صحنهای برای ارضای خویشتن می دانند. کسانی که واقعیت را به عنوان یک سلسله فرصتها برای لذت های خود تفسیر می کنند. راموی جوان در اثر دیدرو این روحیه را نشان میدهد، رامو زالویی است که خون مشتریان خود را می مکد.
رمان تصویر یک بانو در واقع تحقیقی است درباره معنای مصرف کردن اشخاص و مصرف شدن اشخاص. باید توجه داشت که معنای ثروتمند در این نوع شخصیت این نیست که لزوما آن شخص پولدار است، بلکه به این سبب مشخصه آن را ثروت دانسته اند که منابع بی شماری وجود دارد که چنین فردی از آن ها بهره می برد. مدیر نیز شخصیتی است که خود را وقف سازمان ها می کند و درگیر یک نزاع رقابتی بر سر منابع ناکافی است تا به اهداف ویژه ای برسد. می توان مدیر را شخصیتی تصور کرد که با زرنگی از افراد بهره برداری می کند تا اهداف ویژهای را برآورده کند و هر کس را منبع بالقوهای می داند که او را یک گام به برآورده شدن مقاصد از پیش تعیین شده نزدیکتر می کند. از نظر مک اینتایر اصل این نوع اندیشه را به«ماکس وبر» مدیون هستیم.
لذا مک اینتایر مدعی است که ماکس وبر به معنای وسیع کلمه، که من نیز این گونه آن را فهمیده ام، یک عاطفه گراست و تصویر او از اقتدار دیوانسالاری تصویری عاطفه گرایانه است. نتیجه عاطفه گرایی وبر این است که در تفکر او تمایز میان قدرت و اقتدار، اگر چه از مرحله لفظ فراتر نمی رود، به عنوان نمونه ای از ناپیدایی تمایز میان روابط اجتماعی استثماری و غیراستثماری نادیده گرفته می شود. البته وبر معتقد بود که میان قدرت و اقتدار تمایزی نهاده است، دقیقا بدان سبب که اقتدار در خدمت هدف ها و ایمانها قرار دارد.اما مکاینتایر معتقد است که آن هدفها ناگزیر در خدمت قدرت قرار می گیرند. به هرحال، وجود شخصیت مدیر در جهان مدرن نشان میدهد که در زندگی حرفه ای هیچ تمایزی میان بهره کشی و بهره برداری درست و اخلاقی وجود ندارد.
از نظر مک اینتایر صورت اولیه آن شخصیت ثروتمند جمال پرست لذتجویی که هنری جیمز آن را ترسیم کرده است، می بایست در لندن و پاریس در قرن نوزدهم یافت شود؛ و صورت اصلی آن شخصت مدیری که ماکس وبر به تصویر کشیده است آلمان دوره ویلهلم است. اما امروزه هر دوی آنها در تمامی کشورهای پیشرفته و صنعتی منزل گزیده اند. شخصیت سومی که مک اینتایر از آن سخن میگوید روان درمانگر است.
روان درمانگر نیز نماینده همین نابودی است، اما نه در زندگی حرف های بلکه در زندگی شخصی. هدف روان درمانگر آن است که نشانه های بیماری روان نژندی را به نیرویی هدایت شده و افراد ناسازگار با خود و محیط را به افرادی سازگار تبدیل کند. مدیران شخص را در چارچوب بوروکراسی و روان درمانگران او را در چارچوب شخصیت دگرگون می کنند. توجه مدیر تنها به شیوه کار و میزان کارایی در تبدیل مواد خام به محصولات نهایی، کارگران غیرمتخصص به کارگران متخصص و سرمایه ها به سود است. روان درمانگر نیز اهداف خاصی دارد و دلبستگی او نیز به شیوه کار و به میزان کارایی در تبدیل عوارض عصبی به انرژی جهت دار و تبدیل افراد ناسازگار به افرادسازگار معطوف است.
به هر ترتیب، نزد مک اینتایر این افراد یعنی تجمل پرستان، مدیران و روان درمانگران سه چهره اصلی و شاخص را در دنیای جدید تشکیل می دهند و از شخصیت های اصلی فرهنگ عاطفه گرا محسوب می شوند. از همین جا روشن میشود که چرا مک اینتایر تنها مرفهان و مدیران و روان درمانگران را به عنوان چهره های دنیای جدید معرفی می کند و همه افرادی که در دنیای غرب زندگی می کنند در تلاش اند تا یک مدیر موفق و یا یک ثروتمند مرفه باشند. از این روی، از نظر مک اینتایر «خود» عاطفه گرا جزء لاینفک نوعی نظم اجتماعی است که ما امروزه در کشورهای پیشرفته در آن به سر می بریم.
در واقع در جوامع مصرفی سرمایه داری تمام چیزی که خواسته می شود آن است که هر دوستی بتواند فایده ای به دیگری برساند. دوستی های ابزاری به روابط قراردادی بازاری بسیار شبیه اند که در آن ارتباط شخصی و آگاهی از وابستگی متقابل جایگزینِ اسناد قراردادی رسمی می شوند. به عبارت دیگر، دوستان به جای تعامل در جایگاه دو فرد که می خواهند با یکدیگر اشتراک مساعی و ارتباط آگاهانه و اصیل داشته باشند، برای فعالیت ها یا امیالی معین به کار گرفته می شوند. اما این نارسایی آثار و عوارضش را در عرصه های مختلف از جمله «سیاست» نشان داده است. سیاست به مثابه عرصه ای که امکان حیات نیک و تلاش جمعی در راه دستیابی به سعادت را میسر می سازد، در دنیای معاصر و با ظهور کسانی که سیاست را عرصه ای برای محاسبات حفظ قدرت و به حاشیه راندن رقبا می انگاشتند، تا حدود زیادی دستخوش دگردیسی شده است. تا آنجا که امروزه بیش از آنکه سیاست را با فضیلت و اخلاق همخوان بدانند، آن را با دغلبازی و ریاکاری یکسان می انگارند و این امر به تعبیر «فِرِد دالمایر» مایه «شگفتی» است.
با این حال هنوز متفکرانی هستند که در مقابل ریاکاری و جریان مسلط در این عرصه مقاومت می کنند و با تاکید بر وجوه رهایی بخشی که اندیشه سیاسی می تواند برای حیات نیک انسانی به همراه داشته باشد، به دنبال پاک سازی عرصه سیاسی از مجادلات ناشایست برای کسب سلطه و استثمار دیگران هستند. این دسته از متفکران عمدتا در تلاشاند در پرتو اخلاق راهی برای شفاف سازی دنیای سیاست پیدا نمایند، که مک اینتایر را می توان در عداد چنین متفکرانی گنجاند. او با دلایلی مختلف تبیین می کند که اخلاق عملی و نظری غرب اینک در نابسامانی و بحران شدیدی به سر می برد و مدعی است که دلایل و ریشه های این بحران تا حد زیادی ناشی از فردگرایی/ اتمیسمِ لیبرال و اخلاق سودمند گرایانه عصر روشنگری و مدرنیته است.
دکتر مختار نوری، پژوهشگر فلسفه سیاسی و اخلاق
بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است