کد خبر: 5875
تاریخ انتشار: 22 اسفند 1395 - 15:54
مختار نوری
در یک نگاه کلی می توان قائل به وجود دو منازعه اصلی و قابل تامل در فلسفه سیاسی معاصر بود. منازعه اول منازعه ای بین پارادایمی میان پارادایم مُدرن و پارادایم انتقادی معاصر و منازعه دوم میان جماعت گرایان و لیبرال ها است..

 

فراتاب – گروه اندیشه: در یک نگاه کلی می توان قائل به وجود دو منازعه اصلی و قابل تامل در فلسفه سیاسی معاصر بود. منازعه اول منازعه ای بین پارادایمی میان پارادایم مُدرن و پارادایم انتقادی معاصر و منازعه دوم میان جماعت گرایان و لیبرال ها است. در منازعه اول، پارادایم مدرنیته با محوریت عقلانیت برآمده از روشنگری، مورد انتقاد نحله های مختلفی قرار گرفته است که علیرغم تمامی تفاوت هایی که دارند، در یک موضوع و آن هم نقادی مدرنیته و عقلانیت ابزاری نهفته در آن از وجوه مشترکی برخوردارند. از جمله این نحله ها می توان به پست مدرن ها، مکتب فرانکفورت، فمینیست ها، بازاندیشی گرایان، جماعت گرایان و پسااثباتگرایان اشاره نمود. اگر چه بحث پیرامون این منازعه حائز اهمیت فراوان است، اما نویسنده این سطور مباحث اش را معطوف به منازعه دیگری ساخته است که به نظر می رسد به نسبت منازعه مذکور کمتر محل بحث و جدل فکری بوده است. این منازعه دوم را منازعه « درون پارادایمی» نیز نام نهاده اند، چرا که منازعه ای میان دو سر طیف از اندیشمندان لیبرال است که در یک سرِ آن اندیشمندان راست گرایی مانند جان راولز و رابرت نوزیک حضور دارند و در سرِ دیگر این منازعه متفکران چپ گرایی چون السدیر مک اینتایر، مایکل سندل، چارلز تیلور و مایکل والزر حضور دارند.

به هر حال برآیند تقابل لیبرالیسم و جماعت گرایان مجموعه مسائلی را شامل می شود که بخش عمده ای از محتوای فلسفه سیاسی معاصر به دنبال تبیین و رفع آنها شکل گرفته و زمینه ساز منازعه ای بسیار جدی و قابل تامل با عنوان« منازعه جماعت گرایان و لیبرال ها» شده است. از این منظر، نوشتارحاضر می کوشد تا بطور کلی محورهای اصلی مورد نزاع میان این دو گروه از اندیشمندان را هر چند مختصر به بحث و بررسی بگذارد و نشان دهد که منازعه جماعت گرایان و لیبرال ها بر سر چیست؟. نوشتار حاضر، به لحاظ چارچوب کلی آن ذیل مباحث مطرح در « فلسفه سیاسی» قابل دسته بندی و ارزیابی است. فلسفه سیاسی یکی از شاخته های فلسفه عام محسوب می شود که تاکید اصلی آن بر بایدها و نبایدهایی است که در عرصه «امر سیاسی[1]» وجود دارد.

محورهای منازعه لیبرال ها و جماعت گرایان

لیبرالیسم به منزله مبنای نظری نظام های دموکراتیک غربی دارای مبانی، عناصر و ارزش ها و در یک کلام دال هایی است که از جمله آن ها می توان به آزادی، فردگرایی، تساهل  مدارا، تفکیک قوا، بی طرفی دولت، تفکیک حوزه عمومی و خصوصی، حاکمیت قانون و ... اشاره کرد. در مورد هر یک از این دال ها یا گزاره های لیبرال ، مطالب بی حد و حصری را می توان نگارش نمود، اما برای جلوگیری از اطاله کلام و پرداختِ دقیق به موضوع مورد بحث در این نوشتار در ادامه تلاش خواهد شد به بررسی و تحلیل انتقادی چهار گزاره لیبرالی مورد مناقشه یعنی فردگرایی، حق محوری، بی طرفی دولت و جهانشمولی بپردازیم. گزاره هایی که موجبات انتقاد نحله های فکری مختلف مانند جماعت گرایی  از لیبرالیسم را فراهم ساخته است و منجر به شکل گیری منازعه ای تحت عنوان « مناظره جماعت گرایان و لیبرال ها» در فلسفه سیاسی معاصر شده است. مدعای ما این است که منازعه جماعت گرایان و لیبرال ها بر سر چهار گزاره مذکور بوده است که  نه تنها از سوی نسل اولیه جماعت گرایی بلکه از سوی متفکران جدید این جریان مانند ویلیام گالستون، ماری آن گلندن و آمیتا اتزیونی نیز قابل پیگیری است. از این رو، تمام تلاش نویسنده پیرامون بازخوانی این مناظره در پرتو چهار موضوع یاد شده خواهد بود.

  • فردگرایی/ جماعت گرایی

آنتونی آربلاستر در اثر معروف خود « ظهور و سقوط لیبرالیسم» می گوید هسته متافیزیکی و هستی شناختی لیبرالیسم «فردگرایی» است. در لیبرالیسم، فرد واقعی تر یا بنیادی تر و مقدم بر جامعه بشری و نهادها و ساختارهای آن تلقی می شود و برای فرد ارزش اخلاقی والاتری از جامعه یا هر گروه جمعی دیگر در نظر گرفته می شود. بطور آشکاری می توان گفت، تلقی رایج از فرد در اندیشه سیاسی لیبرال ریشه در جهان بینی مدرن دارد. از این رو شاید بتوان مهم ترین عنصر اندیشه لیبرال را تاکید و اصرار بر آرمان خودمختاری فردی دانست، آرمانی که در آن فرد ،اصلی ترین و محوری ترین واقعیت زندگی جمعی و انسانی است که به صورت مستقل از جامعه و مقدم بر آن واجد شخصیت و حقوق التزام آور برای دیگران است. لیبرالیسم نظریه ی سیاسی فردگرایانه ای است که می گوید هدف اصلی یک جامعه ی سیاسی حفظ جان و مال و آزادی فرد فرد اعضای آن است. لیبرال ها به این اصل عالی می بالند. بطور کلی می توان بیان کرد که غایت عالی نظام سیاسی لیبرال، دست کم از نظر تئوریک و در جهان اندیشه، حفظ فرد و نیل او به خوشبختی است. اما لیبرالیسم به رغم چیرگی اش به مثابه نظریه سیاسی عصر مدرن، هرگز بدون رقیبان جدی فکری و سیاسی نبوده است. در این زمینه واکنش های جماعت گرایان در قبال لیبرالیسم و گزاره اصلی آن همچون فردگرایی که زمینه ساز منازعه ای جدی در دوره معاصر شده، قابل توجه و بررسی است. در این راستا السدیر مک اینتایر از جمله اندیشمندان مهم جماعت گرایی است که با درک بحران دوره مدرن و نامگذاری بحران اخلاقی بر آن کوشیده است تا دریچه ای انتقادی بر لیبرالیسم و فردگرایی حاکم بر آن بگشاید. مک اینتایر و همفکرانش معتقدند «خود» یا فرد ليبرالي با توجه  به  فردگرايي مفرط آن نمي‌تواند خود آگاهي واقعي ما را در بر گيرد؛ زيرا ما هرگز بدون توجه به پيوندها و روابط اجتماعي ‌مان نمي‌توانيم درباره خود بينديشيم. چرا كه « تنها از طريق ديدگاه‌هاي موقعيت ‌مند اجتماعي است كه فرد قادر به تشخيص خيرهاي ارزشمندي مي‌ شود كه ممكن است پس از آن به تصديق انديشمندانه آنها بپردازد. مک اینتایر بر این باور بود که جان راولز و کل پروژه لیبرالیسم، آنقدر خود شخص را از هم گسیخته می کند که شخص شناخت ناپذیر می شود و هیچ درکی از عقلانیت نخواهد داشت. نظریه راولز از آن حیث که به «وضع طبیعی» یا نخستینِ هابز و قرارداداجتماعی توجه دارد، نظریه قراردادگراست، اما همزمان نظریه ای کانتی نیز هست، چرا که او می گوید همه آدمیان در یک خردورزی جهانشمول با هم مشترکند. از این رو راولز مدعی است که انسان ها در وضع نخستین آزادند انتخاب کنند که از عقل به تنهایی بهره ببرند و این عین « خودآیینی فردی»  است. وضع نخستین راولز افراد را به صورت افرادی جدای از هم تصور می کند که در تقابل با همه گفته های مک اینتایر است. مک اینتایر در انتقاد به این وضعیت معتقد است که در وضع نخستین اساسا هیچ کس نمی داند چه کسی است. مک اینتایر در حمله به فردگرایی لیبرالیستی راولز یک گام پیش می نهد و می گوید نه تنها کارگزاران اخلاقی راولز در وضع نخستین از هم گسیخته اند بلکه جامعه مدرن همه مردم را از هم گسیخته کرده است. این اتهام ادعای آغازین در پی فضیلت به عنوان بارزترین اثر مک اینتایر است. یکی دیگر از  منتقدان جماعت گرایی لیبرالیسم مایکل سندل است که آثارش شکلی از لیبرالیسم را که نمونه بارزش در « نظریه عدالت» راولز آمده است در کانون توجه  قرار می دهد. سندل از ماهیت از هم گسیخته و از کالبد جدا شده ی مردمی که در وضع اصلی راولزی هستند شگفت زده است. نظر سندل نشان دهنده این است که تا چه حد راولز و دیگر لیبرالها در چند صد سال گذشته کوشیده اند انسان ها را مستقل از همه فعالیت ها،تمناها،اندیشه ها،نقش ها و برنامه های زندگی شان ، که زندگی انسانی را در جامعه واقعی مشخص می کنند،درک کنند. سندل با حیرت می پرسد آیا دیدگاه روالزی و از این جهت دیدگاه لیبرالی نسبت به شخص به طرز وحشتناکی فقر زده و بی توش و توان نیست؟. سندل در پاسخ می گوید ما نمی توانیم خودمان را این گونه مستقل به حساب آوریم بی آنکه تاوان سنگینی از جهت وفاداریها و معتقدات خود بپردازیم، وفاداریها و معتقداتی که قوت اخلاقی تا حدوی ناشی از این واقعیت است که زیستن با آنها از فهم خویشتن خودمان به عنوان اشخاص خاص جدایی ناپذیر است. بنابراین سندل می گوید که نظریه های لیبرالی نمی توانند درست ماهیت « جایگیر شدگی» ما را در زمان، مکان، و فرهنگ معین درک کنند و بازتابانند. از این رو، مک اینتایر و دیگر جماعت گرایان« خودروایی» را در برابر « خود از پیش فردیت یافته» یا « خودعاطفه گرا» قرار می دهند. آنها سوژگی فرد انسانی را زیر سوال نمی برند بلکه در عین فاعلیت،آن را موقعیت مند و متاثر از اجتماعی می دانند که در آن عضویت دارد و به مثابه یک کل، نه یک فرد اتمیزه فعالیت می کند.

  • حق محوری/ خیر محوری

فردگرایی لیبرالی نتایج  و متعلقات دیگری را به دنبال خود خواهد داشت که یکی از آنها حق محوری است. بطور آشکاری می توان بیان نمود که اندیشه لیبرال در دعوای میان حق و تکلیف، با توجه به سروی و برتری فرد در این دستگاه فکری تقدم را به حق فردی می دهد و تکلیف و وظیفه ما نسبت به دیگران را به مرتبه پایین تری تنزل می دهد. به تعبیری برای اندیشمندان لیبرال مسئله این است که باید در وهله اول حقوق فردی را سر و سامان بخشید و سپس سراغ پیگیری امور جمعی و خیر نهفته در آن بود. الگوی اصلی نظریه مبتنی بر تقدم حقوق را جان لاک پدر لیبرالیسم ارائه کرد. اما نظریه های مشابه معاصری از این نوع وجود دارند که معروفترین آن ها را در سال اخیر امثال رابرت نوزیک و جان روالز ارائه کرده است. نوزیک ادعا می کند که حق فردی از بنیادی ترین  اصول است. به همین دلیل مباحث نوزیک برای معاصران تا حدی قانع کننده و در بسیاری مواقع حتی رضایت بخش بوده است. در این چارچوب، لیبرالیسم راولزی در دوره معاصر نیز با الهام گرفتن از مکتب کانت، مسئله تقدم حق فردی بر خیر عمومی را مطرح کرده است. از نظر راولز، حقوق و آزادی های فردی بر خیر و رفاه همگانی مقدم است و رفاه دیگران نمی تواند مانع اعمال این حقوق گردد، راولز می گوید: «... این که کسی آزادی اش را را از دست بدهد چون عده دیگری می خواهند از خیر بزرگ تری برخوردار شوند، با اصل عدالت منافات دارد. در این جا دیگر آن استدلال که سود عده ای را با زیان عده ای دیگر برابر می کند گویی که همه اینان فرد واحدی هستند، کارایی ندارد ». بطور کلی، در اندیشه لیبرالی در اشکال کلاسیک و معاصر آن چه در حوزه فردی و چه در حوزه عمومی « حق» مبنای مواجه  با فرد دانسته می شود. افراد انسانی موجوداتی اند که حامل و دارنده حقوق ذاتی هستند. اما تاکید یک جانبه بر حقوق فردی و مقدم دانستن آن بر خیر و تکلیف همگانی در تفکر لیبرال، منجر به شکل گیری انتقاداتی از سوی جماعت گرایان بر لیبرالیسم شده است. کامیونیتاریانیسم و لیبرالیسم در حمایت از مسئولیت های اجتماعی و حقوق فردی از یکدیگر جدا می شوند. آموزه جماعت گرا بر مسئولیت اجتماعی و آموزه لیبرال بر حقوق فردی تاکید می کند. در واقع نقد ديگر جماعت ‌گرايان و از جمله مک اینتایر بر ليبراليسم ـ به ‌ويژه ليبراليسم راولزي عصر معاصرـ بر اولويت ‌بخشي آن به «حق» در مقابل «خير» است. در مقابل، آنها به اولويت «خير» بر «حق» معتقد هستند؛ بدين‌ معنا كه در نگاه جماعت ‌گرايان، دغدغه بنيادين فرد در بهره‌گيري از موقعيت‌ها و روابط اجتماعي، كسب «فضايل» و به ‌كار بستن آنها در زندگي اجتماعي است و بر همين اساس، «خير» تعريف شده اجتماعي را بر هر آموزه جهان‌شمول و عام از «حق» مُقدم مي‌دارند. مک اینتایر و جماعت گرایان ایده ی «خود» های مستقل و بیگانه از هم را که سنگ بنای اصل تقدم حق بر خیر است، ناصواب و مغایر با واقعیت جوامع و سرشت نوعی انسان ها می دانند و از این طریق انتقادات هگل بر فلسفه اخلاق کانت را تداعی می کنند. از این رو، جماعت گرایان معتقدند که «سیاست خیر عامه» را باید جایگزین اندیشه حق محوری لیبرالی نمود. در جامعه جماعت گرا، خیر عامه مفهومی جوهری از زندگی شمرده می شود که آیین زندگی جامعه را تعریف می کند. حکومت جماعت گرا می تواند و باید مردم را به اتخاذ مفاهیم خیر منطبق با آیین زندگی جامعه ترغیب و تشویق نموده و از اتخاذ مفاهیم مخالف با آن نهی نماید. حکومت جماعت گرا بنابراین حکومتی کمال گراست که یک رده بندی عمومی از ارزش آیین های مختلف زندگی ارائه می کند.

  • بی طرفی دولت / مداخله گرایی اخلاقی

مقوله « بی طرفی دولت» یکی از شاخصه های اصلی فلسفه اجتماعی لیبرال است. لیبرالیسم به عنوان یک مکتب یا دکترین شاخه های مختلف و متفائتی دارد. اما به نظر می رسد که همه شاخه های مختلف این نحله بر سر برخی مسائل اساسی با هم اشتراک دارند که یکی از این اشتراکات اصلی همه تلقی های مختلف از لیبرالیسم این است که دولت باید در مسائلی که به سعادت مربوط می شود « بی طرف» باشد.  بنابراین محدود کردن و مخالفت با مداخه دولت یکی دیگر از گزاره های اصلی اندیشه لیبرال را تشکیل می دهد و تاکید بر اهمیت فرد و اعتلای حقوق و آزادی فردی مشخص کننده عرصه ای است که در قلمرو آن دولت حق مداخله و عمل ندارد. در عرصه لیبرالیسم سیاسی هدف بیش از هر چیز محدود کردن نقش دولت و بیان تعریفی از دولت است به گونه ای که آن را در حد پلیسی کم قدرت نگه دارد. بنابراین این تلقی که دولت مزاحم است و هر چه قدر این مزاحمت کم تر باشد بهتر است بینشی مربوط به به بخشی سیاسی تفکر لیبرالیستی است. بنابراین همواره دو قطب متضاد بین فرد و دولت در اندیشه لیبرالی باقی مانده است؛ فردگرایی از یکسو و بدگمانی به قدرت دولت از سوی دیگر هنوز رشد می کنند. لیبرالیسم نظریه ای سیاسی است که می گوید دولت باید در میان قرائت های گوناگون که از زندگی خوب وجود دارد بی طرف باشد. چه با خود افراد است که دین خود، تفکر سیاسی خود و اهداف نهایی خود را انتخاب کنند. ایده ی  بیطرفی حکومت از سوی اندیشمندان کلاسیکِ لیبرال تا دوره معاصر و در قالب نئولیبرالیسم نیز تدوام یافته است. به گونه ای که کتاب «آنارشی، دولت و یوتوپیا» رابرت نوزیک در همین چارچوب قابل بحث و بررسی است. این اثر نوزیک استدلالی است در دفاع از اختیارگرایی افراطی و این اختیارگرایی بسیار بحث انگیز است. کتاب نوزیک همانند کتاب روالز، استدلال های منطقی محکمی را از مفروضات و مقدمات می آغازد تا به نتایجی که موید نظریه اوست برسد، و آن نظریه دفاع از چیزی است که خودش آن را « دولت کمینه» و محدود می نامد. دولت کمینه نوزیک وظایف بسیار محدودی مانند حفاظت از فرد در برابر دزدی، زور، وکلاهبرداری و تنفیذ قراردادها و چیزهایی از این قبیل دارد. فراتر از هر چیز، این دولت دولتی است که مطلقا از وارد شدن در حوزه های دیگر به هر شکل و در هر شرایطی منع شده است. اما در مقابل جماعت گرایانی چون مک اینتایر معتقدند که ساختار سیاسی نقش مهمی در تعریف حق و نیز در تعریف خیر و کمک به مردم برای جستن و یافتن خیر در آن ساختار سیاسی دارد. علتش آن است که جماعت گرایان مانند افلاطون معقدند که انسان ها فقط در صورتی که در جامعه ای با کارکرد صحیح زندگی کنند که حکومت بایستی به خلق چنین جامعه ای کمک کند، می توانند به یک زندگی خوب و خیر برسند. طبق این نظر و به باور امثال مک اینتایر در رویکرد جماعت گرا، نقش دولت کمک به تکوین و محفوظ ماندن کردارهایی است که بسط و پرورش فضیلت انسانی را تقویت می کنند. اگر دولت مردم را به حال خود  رها می گذاشت تا « خودمختاری» شان را متحقق کنند (آنگونه که لیبرال ها دلشان می خواهد)، و با آنان چنان رفتار می کرد که گویی موجودات منفصلی هستند که دلبسته حقوق  خویشند، به اعتقاد مک اینتایر و دیگر جماعت گرایان، حاصلش از هم گسیختگی اجتماعی و فاجعه اخلاقی می شد. در نقد گزاره بی طرفی دولت در اندیشه لیبرال ، جماعت گرایان معتقد هستند که دولت نه تنها وظیفه حمایت از افراد جامعه را بر عهده دارد، بلکه موظف است با فراهم آوردن وسایل لازم، شهروندان خوب و با فضیلت تربیت کند. به عبارت دیگر، توسعه ادراک اخلاقی و درستکاری از وظایف اولیه دولت محسوب می شود. به عقیده مک اینتایر، دولت نقش فعال و مداخله کننده ای به منظور دفاع از جامعه و ارزش هایش بر عهده دارد. طرح چنین موضوعی از سوی مک اینتایر یادآور فلسفه سیاسی ارسطو است. به نظر ارسطو، فلسفه وجودی دولت نیز فقط کمک به زندگی خوب و خوب زیستن است. یعنی دولت باید مردم را بطور اخلاقی خوب پرورش دهد. در چنین فضایی ست که مایکل سندل ما را ترغیب می کند تا امکان های جمهوری خواهانه مدنی را که در سنت های ما به طور ضمنی وجود دارند اما در این زمان یعنی زمانه لیبرال به تحلیل رفته اند را احیا کنیم.

  • جهانشمول گرایی/ زمینه مندی

لیبرالیسم از زمان شکل گیری اش، همواره به عنوان رشته ای معین از اندیشه و عمل، پیگیر یافتن بنیادهای خاص خود بوده است.لیبرالیسم به عنوان جنبشی که بسیاری از سنتهای جوامع زادگاه خود را به طور جدی به چالش گرفته بود، نمی توانست به تصویری از خود که در آن صرفا جزئی از ماجرای مدرنیته باشد بسنده کند. همه نظریه های لیبرالی به دنبال یافتن بنیادی برای تعهد در قبال آزادی فردی بودند که از نظر چشم انداز صرفا جنبه محلی نداشته بلکه بالقوه جهانگیر باشد. مطالبات لیبرالی در چشم انداز ویژه متفکران لیبرال همچون درخواست هایی جلوه نمودند که متعلق به تمامی بشریت هستند و نه از آنِ یک علاقه ی فرقه ای یا محفل فرهنگی. به همین دلیل ، حقانیت لیبرالیسم می بایستی برای همه انسان ها و نه فقط برای محدود کسانی که از پیش در جوامع فردگرا به سر می بردند، الزامی باشد. در واقع متفکرانِ لیبرال ِعصر روشنگری در صدد ارائه معیارهای مستحکم و با ثبات هنجارهای جهانشمول بودند و مدعی بودند که با توسل به روش های تحلیل علمی در هر حوزه ای «دانش ناب و عینی» را می توان بدست آورد. چنین تصور می شد که فهم رایج متفکران نهضت روشنگری و عصر لیبرالیسم از مقولاتی چون عقلانیت، آزادی، حقوق بشر و عدالت یگانه فهم حقیقی و یا حداقل بهترین فهم ها می باشد که می تواند مورد پذیرش فرهنگ ها و سنت های غیر غربی نیز باشد. اما این ایقان اندیشه لیبرال در ترویج جهانشمول گرایی بررسی انتقادی می طلبد. حمله به بُعد جهانشمول گرایی از مراجع و منابع مختلفی سرچشمه می گیرد؛ از جماعت گرایانی چون مک اینتایر،تیلور، سندل و والزر تا متفکرانی بی همتایی مانند مایکل اوکشات که ذیل هیچ یک از مقوله ها و دسته  های معمولی نظریه های سیاسی جدید قرار نمی گیرند. هم چنین این نقد ضدبنیادگرایانه بواسطه نوشته های روش شناختی مورخانِ اندیشه سیاسی مانند جی پوکاک وکوئینتن اسکینر در مکتبِ کمبریج تقویت می شود. به این ترتیب، مجادله لیبرال ها و جماعت گرایان که تبدیل به علاقه چندین ساله دانشجویان دکتری نظریه سیاسی شده با علاقه عام تری به فروپاشی جهانشمولیت و قطعیت های عصر روشنگری و لیبرالیسم و چرخش به سوی هزاره ی جدید پیوند خورده است. به هر ترتیب، در طی دهه های اخیر فلاسفه جماعت گرا متاثر از «چرخش معرفت شناسی» معاصر، نظریات سیاسی و اجتماعی نظیر اندیشه های لیبرالی را محصول عمل جمعی جوامع مدرن غربی و محدود و مقید به تجربه خاص غرب می دانند که به راحتی در فرهنگ های دیگر قابل تکرار و تقلید نیست. از این منظر، متفکرانی چون مایکل والز بر آنند از آنجایی که خیرها و چیزهای مطلوب نتیجه تعامل میان نیروها و خواسته های مختلف اجتماع اند، بر خلاف تصور افلاطون که به شدت تاریخ اندیشه های سیاسی را وام دارد معرفت شناسی کل گرای خود ساخته است، به لحاظ منطقی تنها یک نظام صحیح عدالت وجود ندارد، بلکه بر عکس اصولِ عدالت به لحاظ شکلی متکثرند. به هیچ وجه نمی توان در مورد جهانشمولی لیبرالی صحبت نمود،اما انتقادات روش شناختی مایکل والزر در اثر برجسته اش« حوزه های عدالت» را نادیده انگاشت. به هر حال، مایکل والزر به عنوان متفکری جماعت گرا نقدهای روش شناختی مهمی بر لیبرالیسم راولزی وارد می کند و نشان می دهد که چگونه ما نه دارای اصول جهانشمول عدالت، بلکه دارای حوزه های عدالت هستیم و هر جامعه ای دارای اصول عدالت مربوط به خویش است و اصل جهانشمول عدالت آن گونه که راولز می گوید وجود ندارد. والزر در مقابل «عدالت توزیعی» جان راولز از مفهوم« عدالت پیچیده» بهره می گیرد. به هر حال، مایکل والزر در برابر اصطلاحاتی مانند « عقل» و « الزام جهانشمول اخلاقی» محتاط است. از این رو لُب اثر دیگر وی یعنی« فربه و نحیف » این ادعاست که باید شهود و جهانشمولی را  که ایمانوئل کانت محوریت بخشید رد کنیم. شهودی که طبق آن مردان و زنان در هر جایی با یک دیدگاه مشترک یا اصل یا مجموعه ای از دیدگاه ها و اصولی آغاز می کنند و سپس آن را توسعه می دهند. والزر فکر می کند این تصویر از اخلاقی بودن که به صورت نحیف آغاز می شود و با رشد فخیم می شود، باید وارونه گردد. او قائل به این است که اخلاقی بودن از آغاز فخیم و فربه است، ترکیبِ فرهنگی است،کاملا وفاقی است، و خودش را تنها در موقعیت های خاصی به صورت نحیف آشکار می کند، زمانی که زبان اخلاق روی به اهداف خاصی دارد. این نگاه غیرکانتی والزر به اخلاقی بودن، می تواند با این بیان بازگویی شود که هویت اخلاقی فرد در گروه یا گروه هایی که فرد خود با آن ها هم ذات پنداری دارد، تعیین می یابد. به تعبیر دقیق تر، والزر دو دیدگاه اخلاقی را از هم متمایز می سازد. دیدگاه اخلاقی تُنک مایه و لاغر که در آن جهانشمولی اخلاقی نهفته است و  به مانند اخلاق لیبرالی برای همه افراد در همه زمان ها و مکان ها در هر موضوعی نسخه ای واحد تجویز می کند. و دیگری اخلاق فربه و  چاق که در آن از نسخه پیچی واحد پرهیز می شود و عمدتا متکی بر سنت ،تجربه و زیست جهان مردمان در هر زمان و مکان متفاوت است.

به هر شکل ماحصلِ منازعه فکری میان جماعت گرایان و لیبرال ها در ابعاد چهارگانه فوق الذکر را می توان در جدول ذیل  مشاهده نمود:

لیبرالیسم

جماعت گرایی

فرد

جماعت

حق محوری

خیر محوری

بی طرفی دولت

مداخله گرایی اخلاقی

جهانشمول گرایی

زمینه مندی

 

 

فهرست منابع

  • آربلاستر،آنتونی(1388)، ظهور و سقوط لیبرالیسم غرب، ترجمه عباس مخبر،تهران: نشر مرکز.
  • ساندل،مایکل(1374)، لیبرالیسم و منتقدان آن،ترجمه احمد تدین، تهران: انتشارات علمی- فرهنگی.
  • کینگ ول،مارک(1386)،«مایکل والزر: تکثرگرایی،عدالت و دموکراسی»، در دموکراسی لیبرال و منتقدان آن، ویراسته اپریل کارتر و جفری استوکس، ترجمه حمیدرضا رحمانی زاده دهکردی، تهران: دانشگاه علامه.
  • گِری، جان(181)، لیبرالیسم، ترجمه محمد ساوجی، تهران:انتشارات وزارت امور خارجه.
  • والزر، مایکل((ب)1389)، فربه و نحیف، ترجمه سیدصادق حقیقت و مرتضی بحرانی، تهران: پژوهشگاه مطالعات فرهنگی و اجتماعی.
  • والزر، مایکل((الف)1389)، حوزه های عدالت؛ در دفاع از کثرت گرایی و برابری،تر جمه صالح نجفی، تهران: نشر ثالث.
  • تیلور، چارلز و رجایی،فرهنگ(1393)، زندگی فضیلت مند در عصر سکولار، ترجمه فرهنگ رجایی، تهران:نشر آگاه.
  • مک اینتایر،السدیر(1393)، در پی فضیلت، ترجمه حمید شهریاری و محمدعلی شمالی، تهران:سمت.

 

[1] .The political.

مختار نوری، دانشجوی دگتری اندیشه سیاسی

بازنشر این مطلب با ذکر منبع فراتاب بلامانع است

نظرات
آخرین اخبار