فراتاب - گروه اندیشه: لارنس اسونسن در کتاب فلسفه ملال بر بحرانی دست می گذارد که هر فردی در طول زندگی خود خواه ناخواه با آن مواجه می شود و آن چیزی نیست جز ملال. او در این رابطه می نویسد: «می توانم ملال عمیق را از نظر پدیدارشناختی به بیماری بی خوابی تشبیه کنم که سبب می گردد فرد در تاریکی هویت خویش را از دست بدهد و در چاهی به ظاهر بی پایان فرو رود. او سعی می کند بخوابد و شاید با تردید گامهایی نیز بردارد ولی نمی تواند و در نهایت به برزخ میان خواب و بیداری می رسد.» فرناندو پسوآ نیز در کتاب بی قراری می نویسد: «برخی از حس ها مانند خوابی سبک هستند که ذعن ما را همچون مِه پر می کنند و نمی گذارند بیندیشیم و عمل کنیم و ساده و روشن وجود داشته باشیم، انگار نخوابیده باشیم. بخشی از رؤیاهای تصورناپذیر ما در درونمان باقی می مانند و نور بی رمق روز جدید سطح راکد حواس ما را گرم می کند. حس هیچی ما را سرمست می کند و اراده ما همچون سطلی است که حرکتِ بی توجه پای رهگذری بر زمین انداخته است.»
به مدد اشارات فوق در می یابیم ملال به همان اندازه که ما را می فرساید به همان اندازه نیز غریب و مبهم است. ممکن است تا به حال حالاتی ما را فراگرفته باشد که می دانیم خوب و سرِحال نیستیم اما اگر کسی از دلیل آن بپرسد نتوانیم پاسخی درخور بدهیم. حس می کنیم اما استدلال نه! با «چیز» مواجهیم اما نمی دانیم چیز چیست! شاید بتوانیم نام این حال را ملال بگذاریم. به راستی چرا اینگونه می شویم؟ یا شاید بهتر است بپرسیم چگونه اینگونه می شویم؟ به نظر می رسد اساسا در مواجه شدن با هر امری یا چیزی سه سطح معرفتی را پلّه پلّه طی می کنیم: اول؛ سطح لمس یا حس، دوم؛ سطح استدلال و توان اندیشیدن و سوم ؛ سطح توجیه آن برای خود و دیگری. به واقع باید گفت ملال ما را در سطح اول متوقف می کند و مانعی است برای رسیدن به سطوح دوم و سوم. به همین اعتبار ملال معنا را تهی می کند چراکه معنا در سطح دوم و سوم تولید می شود. معمولا در این صورت فرد که از تحلیل حال خود و دلیل و توجیه آن عاجز می ماند، خودآگاه یا ناخودآگاه (اگر بخواهیم تعابیر فرویدی را نیز ملحوظ بداریم) به نادیده انگاری صورت مسئله میل پیدا می کند. در اینجاست که به تعبیر اسونسن «سرگرمی»، «جالب بودن»، «زمان» و... بیش از پیش حائز اهمیت می شوند. فرد می خواهد با توسل به سرگرمی، رسانه، فضای مجازی و حتی گشت و گذار هرچند کوتاه در خیابان جستجوی معنا را به تعویق بیندازد. شبیه چنین استدلالی را می توان در میان اصحاب مکتب فرانکفورت تحت عنوان مشخصه ها و ویژگی های دوران سرمایه داری متأخر نیز یافت. اما در ملال عنصر زمان بیش از عناصر دیگر کلیدی است. انسان در وضعیت ملال گونه به نحوی می خواهد از شرّ زمان خلاص شود. درواقع تلاش می کند زمان را سپری کند چراکه زمانِ فاقد معنا، کُشنده است. به همین دلیل است که گفته می شود بیش فعالترین افراد کمترین میزان آستانه تحملِ ملال را دارند. به عبارت دیگر مطلوبشان این است که سرعت عقربه های ساعت بیشتر و بیشتر شود. گادامر در این رابطه می گوید:« وقتی که زمان می گذرد واقعا چه چیزی می گذرد؟ مسلّما این زمان نیست که می گذرد.
با این همه آنچه که می خواهیم بگذرد همین زمان جاودانه پوچ است که بیش از حد طول می کشد و شکل ملال رنج آور را به خود می گیرد.» در تکمیل این نکته اسونسن اشعار می دارد وقتی کسی گرفتار ملال می شود نمی داند با زمان چه کند، چون دقیقا در همین جاست که توانایی های فرد رنگ می بازند و هیچ فرصت واقعی رخ نمی نماید. در جایی دیگر اشاره ای به کانت این موضوع را به اوج می رساند. کانت در فلسفه اخلاق ملال را عامل جدایی انسان از هستی خویش و حتی احساس انزجار از هستی تلقی می کند. به عقیده کانت ترس از تهی بودگی و خلأ مزه مرگ تدریجی را به ما می چشاند. به عبارتی هرچقدر بیشتر متوجه زمان باشیم بیشتر احساس پوچی و تهی بودگی می کنیم و تنها راه درمان ملال کار است نه سرگرمی و لذت! «لذتهای زندگی زمان را پر نمی کند بلکه تهی می گذارد. درست است که زمان حال را سرشار و لبریز می دانیم ولی در خاطره ما این لحظه ها تهی می نمایند چون هنگامی که تفریحات و چنین چیزهایی زمان را لبریز می کنند ، این لبریزی ها تنها تا هنگامی هست که آن تفریحات ادامه دارند و بنابراین در خاطره هایمان تهی به نظر می رسند. چون اگر در زندگی خود به جز کشتن زمان کاری نکرده باشیم و آنگاه به گذشته خود بنگریم نمی توانیم بفهمیم که چگونه چنین سریع به پایان رسیده است.»
اشارات فوق پیوند و درهم تنیدگی ملال و زمان را نشان داده است اما براحتی پاسخگوی وقفه معرفت شناختیِ ملال گونه که در آغاز اشاره کردیم نیست. درواقع زمان، ملال را تشدید می کند در عین آنکه خواسته باشیم با توسل به آن از ملال رهایی یابیم و یا در بهترین حالت با سپری کردن زمان و لذت، ملال را در پس پرده ی حالِ حاضر مخفی کرده ایم که دیری نمی پاید مجددا به متن اصلی زندگی باز می گردد. پس چه باید کرد؟ چگونه می توان ممانعت ملال برای دستیابی به معنا از رهگذر سطح دوم و سوم را پایان داد؟ چگونه می توان اتصال میان حس و استدلال و توجیه را برای خلق معنا و عبور از بحران برقرار کرد؟ از سوی دیگر آیا همواره سطح تحلیل ملال فردی است یا می توان آن را در مقیاس یک جامعه نیز طرح کرد؟ در اینجا به شکلی موجز ملال را در جامعه رهگیری می کنیم. با تدقیق نسبی در این موضوع گذار از سطح تحلیل فردی به اجتماعی ذهن مرا به خود مشغول داشت. حال تلاش می کنیم سوألات فوق را با در نظر گرفتن عرصه عمومی پاسخ دهیم. درواقع به نظر می رسد حلقه مفقوده در اتصال میان سطوح سه گانه و خلق معنا و پدیدایی ملال را باید در شکست هویت یابی جستجو نماییم. خوب است بار دیگر به گفته اسونسن باز گردیم. او فرد ملول را شبیه فردی فرض نمود که در تاریکی هویت خویش را از دست داده است. شاید اگر به جای واژه «فرد»، واژه «جامعه» را قرار دهیم به بیراهه نرفته باشیم. به عبارت روشنتر زمانی که جامعه با مسئله ای مواجه می شود و آن را حس می کند اما سرمایه ای به نام هویت، آگاهی، سوژگی و... نداشته باشد و یا مخدوش شده باشد، براحتی نمی تواند تبیینی از وضعیت خود داشته و استدلال و فهم و متعاقبا نظام توجیه گر نیز نخواهد داشت. لذا کنش جمعی، مسئولیت مدنی و... بروز و ظهور نمی یابند. بنابراین اگر بگوییم مسائل یکی پس از دیگری طرح و بر روی هم انباشته می شوند بدون آنکه پاسخی بیابند و تولید معنا و فهم نیز یا صورت نمی گیرد و یا به تعویق می افتد، گزاف نگفته ایم.
به عبارت دیگر به دلیل توقف سطح آگاهی در مرحله اول (حس) و انباشت مسائل روی یکدیگر تنها چیزی که در عرصه عمومی همه چیز را تحت الشعاع قرار می دهد احساسات متلوّن و گذرا است. ملال را نیز می توان در اینجا جستجو کرد حتی اگر به همه جا حاضر بودن آن واقف نباشیم چراکه فلاسفه ویژگی خاموش و مبهم بودن آن را گوشزد کرده اند. جامعه ایرانیِ امروز را می توان اینگونه دانست. پلاسکو مثالی است که در این رابطه می توان ذکر کرد. واکنش اجتماعی به این حادثه در میان بی تفاوتی مدنی در آغاز و احساسات فراگیر در مدت کوتاهی پس از آن در نوسان بود. به واقع توقف در سطح اولیه ی حس و تجربه نمی تواند به کنشِ جمعی ِمسئولانه که ناشی از آگاهیِ جمعی و فهم است بیانجامد و آنچه که مولود این حالت است نمی تواند چیزی جز فردگراییِ ابتذال گونه که عرصه عمومی را ملال انگیز می کند، باشد. مثال دیگر در این مورد ظهور نوعی از مشروعیت کارکردی است. امروزه مشروعیت نظام های سیاسی را نه تنها نمی توان با معیارهای کلاسیک الهی، پدرسالاری ارزیابی نمود بلکه حتی معیارهای صرف دموکراتیک نیز محل مناقشه شده است. در دهه های آغازین قرن بیستم با پیدایش دولت رفاه و پررنگ شدن مسئولیت های اجتماعی دولت در دولتهای اروپایی، مشروعیت با توان پاسخگویی نظام سیاسی به مسائل اقتصادی و اجتماعی گره خورده است. این مسئله در میان قشر متوسط جدید ایران نیز به چشم می خورد اما با این تفاوت که از بنیان های فردگرایی مسئولیت پذیرانه که بتواند با مسئولیت مدنی و اجتماعی همراه شود برخوردار نیست. لذا روزمرگی و زمانِ حال مبتنی بر تجربه و حس بر فهم و معنا در عرصه عمومی مقدم می شود. شاید بتوان نوشتار حاضر را با این گفته هایدگر به پایان برد که « ملال با وقت گذرانی با یکدیگر تلاقی دارند که مسبّب ملالِ موقعیتی است.» اینکه چقدر می توان امید داشت ملال موقعیتیِ اجتماعی به سود کنش جمعیِ آگاهانه که نتیجه استدلال و توجیه و نهایتا خلق معنا است کنار رود پرسشی است که پاسخ به آن چندان سهل به نظر نمی رسد.
سیدرضا حسینی, دانشجوی دکتری اندیشه سیاسی دانشگاه شهید بهشتی
بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است