مداومـت فقدان؛ هنر و زندگی سوگوار | فراتاب
کد خبر: 11986
تاریخ انتشار: 28 اسفند 1400 - 17:26
نوشتاری از «گِرِگ هارویتز» - برگردان به فارسی هدی مظفری بایعکلایی

فراتاب: گِرِگ هارویتز از استادان فلسفه، هنر و علوم‌ اجتماعی در دانشگاه نیویورک است که به خط سیر و حضور «گذشته» در زمان حال بسیار علاقمند است. کتاب تدوام فقدان جست‌و‌جوی درهم‌تنیدگی مردگان و زندگان است که سه متفکر اصلی دارد: کانت، هگل و فروید. از خود عنوان کتابی که بخشی از آن در زیر ترجمه شده، پیداست که چه موضوعات بدیعی بررسی شده است: فقدان، سوگ‌ناکی، تروما، مدرنیته، هنر، گذشته و الهیات. هارویتز با تلفیق هنر، فلسفه، روانکاوی و نظریه انتقادی خواننده را با سویه‌های خاص و پنهان اندیشه مدرن مواجه می‌کند.

 

دوره‌‌بندی معین تاریخی بازی احمقانه‌ای است، از این رو تعیین خاستگاه مُدرنیسم چیزی جز انگیزه‌ای بی‌حاصل نیست. باری، هیچ انگیزه‌ای علی‌الظاهر احمقانه‌تر از این نیست که بلافاصله خاستگاه هنر ِ مُدرن را با واقعۀ مرگ یکی بگیرد، مرگی که از زمان کریستین وست موضوع اصلیِ نقاشی است و ایجاباً بخش اعظم آن مرگ مسیح است. هرچند معادل مرگ مسیح در تاریخ هنر، برخاستن مسیح نیز در کار است و همراه با برخاستنِ مسیح، حلول در مریم باکره. حتی وقتی این تصاویر جفت مستقیماً به نمایش گذاشته نمی‌شود، همواره در هم تنیده‌اند: تصویر مرگ مسیح یگانه مفصلِ بزرگ روایت مسیحی از مرگ و حیات مجدد، هبوط و تجدید حیات، حلول و تعالی است.ین

مرگ در هنر مدرن چنین ساز و کاری ندارد، در اینجا پایانِ زندگی در آغاز حیاتی دیگر مستحیل نیست. اکنون مرگ حضور می‌یابد بی‌آنکه از صفحۀ دیگر زندگی روایتی متعالی و به جانب معنایی نهفته در کار باشد. مرگ در از دست دادن نقطه ثقل روایتش از موضوع هنر در آمد و در نتیجه فقدان معنای والاتر مقاماتش تبدیل به مُعضلی صوری شد، یعنی معضل روابط میان واسطه ای زمینی و این دنیایی و معنایی غیر این دنیایی که واسطه در آن دیگر حاصل نمی‌شود. مرگ دیگر در تصویری مدرنیستی جایی ندارد و به طرز سرنوشت‌سازی به درون همان رسانه هنر نفوذ می‌کند و آن رسانه را به جایگاه نااستعلایی مبدل می‌کند.

در حالی که مرگ مسیح همان تصویر حیات جاودان است. پس حتی آثار هنرمندان مدرنیستی که کمترین علاقه را به سر و کله زدن با مردگان داشتند همراه با آنها بار تباهی گذشته بی‌جانی را بر دوش می‌کشد، گذشته‌ای که هیچ‌یک بر آن قائق نیامد. مرگ در هنر مدرن هرگز به شکل پیشا‌تاریخ مفهومی که از پرده برون می‌افتد ظاهر نمی‌شود، بلکه فقط حضور دارد. همان‌طور که زایش مدرنیسم هنری در معنای ارزش‌زدایی از امر استعلایی است به همین ترتیب مدرن نیز از این قاعده پیروی می‌کند. دوره‌بندی در تاریخ فلسفه نیز همان مخاطرات تاریخ هنر را دارد. اما در قرن هجدهم و پس از آن بعضی اشکال تازۀ زیبایی‌شناسی مطالبۀ توجهی را می‌کردند که تاریخ فلسفه قدیم از ارائه آن پرهیز می‌کرد:

در انداختن بنیانِ شناختی در باب حکم ذائقه. بدان دلیل که هر حکمی در باب ذائقه، نوعی حکم است، پس این حکم، بنیانی برای دعاوی خود می‌طلبد تا اعتباری فراذهنی بیابد. اما از آنجا که این احکام درباره ذائقه است، پس هنجارهای چنین، برهان‌هایی بسیار دشواریاب است. از دست رفتن پیوستار اجتماعی ریشه مدرنیسم هنری و ظهور مسئله حکم در باب ذائقه است. نبود زمینه اجتماعی باثبات و صدور حکم در باب هنر، قالبی نظری گرفت تا از سطح ذهنی بگذرد و اعتباری فراذهنی بیابد. بدین‌ترتیب هنر نیز خصلتی بی‌ثبات و لرزان می‌یابد که همۀ اعوجاج‌های جامعۀ مدرن را در خود دارد و نشان می‌دهد. در آن دورانی که ما انسان‌ها هنوز تاریخی داشتیم، صاحب تکنیک‌ها یا هنرنمایی بودیم که شکل حیات اجتماعی‌مان را به نسل بعدی منتقل می‌کرد، آن‌ هم به کمک نسل قبل. نقاشی، شعر، تئاتر، و مجسمه‌سازی، همگی اعمالی مولد بودند که آیندۀ فرهنگ را می‌ساختند و رنج‌ها و دستاوردهای گذشته و حالمان را زنده نگه می‌داشتیم، گویی پیشتر هنر نوعی دریافت و گشایش بود.

با فروپاشی تسلط دانشگاهی و آریستوکراتیک بر ابداعات و دریافت‌های هنری، دیگر هنر پیوند مستقیمش را با پایگاه‌های اجتماعی سنتی از دست داد. بین مشق هنر و کارکردهای آن شکافی بزرگ سر زد. با بروز این بی‌ثباتی در دل کردار هنری، برای اولین بار هنر از بستر و زمینه‌اش جدا افتاد و معنای ضمنی معمولش را از دست داد.

منبع: کتاب Soistaining Loss

 

برگردان به فارسی: هدی مظفری بایعکلایی کارشناس ارشد روابط بین الملل mozafari.h1983.hm@gmail.com

 

نظرات
آخرین اخبار