فراتاب: از زمان شیوع کرونا کادر درمان در مناطق مختلف جهان و از جمله ایران به نوعی در خط مقدم مبارزه با این ویروس و در تلاش برای نجات جان مبتلایان مختلف بودهاند. پزشکان، پرستاران، افراد شاغل در آزمایشگاهها و مجموعا کسانی که در کادر درمان و بهداشت حضور دارند در این مسیر جانفشانیهای بسیاری به خرج داده و بسیاری از نیروهای پرتلاششان را نیز از دست دادهاند. در همین راستا یادداشت زیر که چونان نمایشنامهای توسط یکی از پزشکان جوان اما کوشای مهابادی برای فراتاب نوشته شده است، نگاهی متفاوت دارد به برخی تجارب پزشکان:
ساعت سه بعد از ظهر است به قول بزرگی این زمان برای هر کاری یا خیلی زود است یا خیلی دیر! با چشمانی خسته اما مشتاق به خیابان خلوت نگاهی کردم و به این فکر میکردم که شب را بعد آمدن از یکی از کانونهای کرونا در شهر، کجا بگذرانم؟ آخر به فول فروید، انسان به خانه میرود، البته بماند که ما پزشکان از مکتب فروید هم تبعیت نمیکنیم!
غصه و کابوس آوردن احتمالی و ناخواسته این ویروس ناآشنا به خانه اذیتم میکرد، اما یاد قضایای شیشه غم و سنگ و هفتاد رنگ شدنش که افتادم نور آبی رنگی به رگهایم دوید، یاد کسانی افتادم که بر سر ما پزشکان چقدر کوبیدند تا شاید این وسط سر از بهارستان در آورده و یا دستکم سر از پشت تریبون پربینندهای درآورند و یا یکی دو جین فالاور و دنبال کننده توی شبکههای اجتماعی شکار کنند. اما کار ما، حرفه ما، راه ما دخلی به این قضایا و این حملات کور و ناجوانمردانه ندارد!
بلند شدم، تا ساعت ۴زمان کشیکم، وقت زیادی نداشتم، حساب لباس پوشیدن، پیاده رفتن با چاشنی جولان زیر درختان اقاقیا در این فصل مستانه بهار را که کردم دیدم حسابی وقت تنگ است! البته ناگفته نماند که دو خیابان بیشتر با ساختمان مرکز بهداشت فاصله ندارم!
به چه هوایی، چه عطری، چه نسیمی این خود خود ادوکلن بهار است آن هم از نوع اورجینال مهابادیاش! در راه به این فکر میکردم چه میشد اگر میتوانستم از این عطر دلانگیز برای ساعتهای دیگر زیر پوستم ذخیره کنم یا کاش میشد این بهار را داخل قرصها و سرمها به داخل مرکز بهداشت ببرم، هر لحظه که خواستم ببویمش، به هرکس که آنجا بود بدهم با بوی شمیمش سرزنده شود! این اردیبهشت با سرانگشتهای ناز و ملس چه مهمان ناخواندهای شده بر ماها، در این دوران قرنطینه در این دوران گرفتار در درون ماسکهای سرد و دستکشهای بی روح ما!
غرق این افکار بودم، و کمتر حواسم به محیط اطراف بود، از پلههای ساختمان فرسوده که این هفتهها تبدیل به مرکز استقرار مبتلایان کرونایی شده، بالا رفتم، به ناگاه تا به خودم آمدم وسط بخش بودم آن هم بدون گان (لباس محافظتی در برابر کرونا)، حتی ماسک و دستکش و صد البته همچنان گویی مست بودم از مزه مزه کردن بهار!
کادر درمان و همکاران هاج و واج نگاهم میکردند، ... «خانم دکتر! ... خانم دکتر! ... لباسهاتون سر میزه ... توی اتاق خودتون!» با لبخندی خودم را جمع و جور کردم و یک سلام و خسته نباشید سریع رد و بدل کردیم و رفتم بسوی اتاق.
پشت در زن و شوهر جوانی با لباسهای نسبتا مرتب و یک ماسک جراحی رنگ و رو رفته نگران و مضطرب منتظر آمدن پزشکشان بودند.
در را بستم، در کسری از زمان شروع به پوشیدن و بستن لباسها کردم دو عدد ماسک، یکی جراحی و دومی N95، گان، کفش محافظ، دستکش به جای یکی دو تا، عینک و دست آخر کلاه! کلاهی که وظیفه داشت این شور و مستی را از سرم بپراند، آیا میتوانست؟
داشتم به آئینه نگاه میکردم، از خودم تنها چشمانم پیدا بود آنهم پشت نایلون کلاهم، گویی چون شوالیهای آماده رزم رو در رو شدهام و فقط یک نیزه این وسط کم دارم، و اما باز شوالیهها وضعشان از ما بهتر است، حداقل آنها رقیب یا دشمنشان را روبرویشان میبینند و میدانند چه باید کنند که از مهلکه جان سالم به در ببرند، اما ما چی!
کنار پنجره اتاق ایستادم و داشتم حیاط مرکز را نگاه میکردم دو خانم از بیرون بهم نگاه میکردند آنها از لباسهایم وحشت کرده بودند و من هم از آنها، از این نزدیکی بدون فاصله کنار هم ایستادهاند!
صدای در زدن آمد و دو نفر وارد شدند، همان زوج خوشبخت! با چشمهای هاج و واج!
پرسیدم: «خب جانم مشکلتون چیه؟»
مرد با یک لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود در حالیکه شانه بالا انداخت در جواب گفت: «خب تو دکتری!» حواسم به کلمه نامرسوم «تو» گفتنش لحظهای جلب شد که بلافاصله خانمش گفت «خانم دکتر شوهرم گلو درد داره، سرفه شدید، تب و از دو ساعت پیش تنگی نفس!»
پرسیدم سابقهی تماس با فرد کرونا مثبت داشتید؟
خانم بغضش ترکید با چشمانی که یهو پر اشک شدند ادامه داد: «خانم دکتر مادرم، مادرم، دو روز قبل در بیمارستان فوت شدند دکترا میگفتن این مرض رو داشته!»
لحظهای مکث کردم، یکبار دیگر به مرد نگاه کردم و بعد از دور و با احتیاط شروع کردم به نوشتن آزمایشات و گرفتن نمونهی خلط، بیقرار بودند و میخواستند از نگاهم بدانند چه خبر است؟ نزدیکتر شدند.
و من نباید میترسیدم؟ نه نه آخر یادم آمد، خب من دکترم!
لطفا بنشینید: BT:37/7، sato2:90 ، ...
بعد در حالی که میخواستم نگرانیام را پنهان کنم و به بیمار روحیه دهم آرام و خونسرد گفتم: «آقا شما باید بستریبشید انشالله چیز خاصی نیست و خانمتون هم باید قرنطینه باشند» آخرین کلمه هنوز از دهانم بیرون نیامده بود که صدایم در میان فریادهایش گم شد!
«ما کرونا نداریم شما دکترها چرا هر چی دلتون میخواد میگید؟ تو از کجا میدونی؟ با بیست و چند سال سن، اصلا مهرت هنوز خشک شده؟ تو دکتر نیستی اصلا ما هیچ جا نمیریم خداحافظ!»
و صدای تند و خشن در که در هم کوبیده شد!
من ماندم و نسخهای که فقط مانده بود مُهرش کنم، به مُهر نگاه دوبارهای انداختم، و بعد زدمش پای نسخه! با یک لبخند، دوباره نسخه را نگاه کردم ببینم آیا خشک شده یا نه! کاشکی قضیه همانطور بود که میگفتند و تشخیص اولیهام اشتباه بود و کاشکی کرونا نمیداشتند و کلی کاشکیهای دیگر ...
... گوشی را در دست گرفتم و به مرکز به بیماریها زنگ زدم، ... « امیدوارم پذیرش قبل ویزیت نمرهی تلفنشان را گرفته باشد» بعد از دو تا بوغ خوردن، پذیرش جواب میدهد:
«خانم دکتر در خدمت هستیم
دو نفر که اینجا بودند آیا شماره و آدرسی ازشون گرفتید؟
چطور؟ بله آدرس و شمارشان را نوشتم.
به احتمال بسیار مرد مبتلاست و ممکنه خانم هم ناقل باشد!
پس چرا رفتند؟
یک پزشک مسن میخواهند که مُهرش خشک شده باشد تا باور کنند مبتلا شدهاند!
به حق چیزهای نشنیده!
نتیجه پیگیری را به منم خبر دهید
بله حتما خانم دکتر.»
تلفن را میگذارم، سعی میکنم از رفتار و گفتارشان ناراحت نشوم، دنیاست دیگر، گاهی اینطوریها بیملاحظه و بداخلاق میشود بخصوص در این روزهای سخت!
چشمم به پنجره میافتد و یاد بهار مدهوش کنندهام راستی اردیبهشت هیچ میدانی که از جنس اصلت خبری نیست!
نویسنده: دکتر گزینگ رحیمی – پزشک شبکه بهداشت مهاباد
متن مذکور در شماره نخست ماهنامه فراتاب کُردی منتشر شده است
شما میتوانید برای مطالعه دیگر مطالب این ماهنامه، نسخه آنلاین آن را از طریق یکی از دو لینک زیر تهیه کنید: