کد خبر: 4053
تاریخ انتشار: 21 شهریور 1395 - 13:31
حیدر خسروی
تحلیلی بر فیلم «همچون در یک آینه» ساخته ی اینگمار برگمان

فراتاب - گروه سینما: کریشتوف کیشلوفسکی زمانی درمورد برگمان گفت: "این مرد یکی از اندک شمار کارگردانانی است- شاید تنها کارگردان در جهان- که به اندازه ی داستایفسکی و کامو درمورد طبع بشر سخن گفته است". پس، سخن گفتن از برگمان به این سادگی ها نیست. او نه تنها وزن سینما بر شانه هایش سنگینی می کند، بلکه بار قرن ها الهیات و فلسفه و ادبیات را نیز بر دوش می کشد. لقب رمان نویس سینما به راستی شایسته اوست. شخصیت پردازی های بدیع، پرداختن به موضوعات عمیق فلسفی، بنای یک مذهب عمیق و پالوده، طرح حادترین مسایل بشری چون تنهایی، مرگ، رنج های روحی، جداافتادگی، سرگردانی در جهان خشک اطراف، عدم توانایی در برقراری ارتباط و... همگی از او کارگردانی ساخته است که گویی همچون داستایفسکی رمان می نویسد. سینما برای برگمان بستری است برای طرح عمیق ترین مشکلات انسان و موانعی که او در راه سعادت پیش روی خود دارد.
مسئله ی خدا و چگونگی حضور او در این جهان و اینکه تکلیف انسان در مواجهه با او چیست، از مهمترین دغدغه های برگمان است. این مضمون، در سه گانه ی مشهور او رنگ و لعاب عمیقی می یابد و مستقیماً تبدیل به تم اصلی داستان می¬شود: همچون در یک آینه (1961)، نور زمستانی (1962) و سکوت (1963). سیر جالب برگمان از به نقد کشیدن مفهوم غالب مذهب و شاید رسیدن به یک روایت شخصی از مذهب که اوج آن را در سکانس پایانی همان فیلم نخست هم می توان دید، ارزش این سه گانه را بیشتر می کند. او با پرداختن به مفهوم "سکوت خدا" در دو اثر بعدی، نهایتاً به خدای شخصی اش برمی گردد که تفکر شخصیت دیوید در "همچون یک آینه" است: "نزد تو خدا و عشق یکی است".
همچون در یک آینه کمتر از دو اثر بعدی به خود خدای مذهبی می پردازد، زیرا هدف برگمان اساساً نه مذهب که محبت و عشق است. تمام مضمون مذهبی داستان در خدمت به تصویر کشیدن این مفهوم قرار می گیرد. این فیلم بیش از هرچیز روایت چهار انسانی است که از هم دورند و توانایی برقراری ارتباط با یکدیگر را ندارند، علیرغم اینکه به هم علاقه ی بسیاری دارند.
برگمان در سراسر فیلم از چهار شخصیت استفاده می کند که ظاهراً "کارین" در مرکز داستان است، اما هریک از شخصیت ها و به خصوص شخصیت پدر (دیوید) سهم خود را در پیشبرد داستان به خوبی ایفا می کنند. و شاید به خود جرأت بدهم و بگویم که اتفاقاً پدر نقش اصلی است. چون همه¬ی راه¬ها به او ختم می شود و اکثر دیالوگ های مهم و حتی عقیده ی خود برگمان از زبان او شنیده می شود (باوجود اینکه برگمان او را چندان مثبت جلوه نمی دهد و دارای شخصیتی خاکستری است).
"کارین" زنی است که از بیماری روانی لاعلاجی رنج می برد (تازه از آسایشگاه روانی درآمده است) و دایم در اوهام خود ندایی می شنود که او را به سوی خود و کارهایی که می گوید می کشاند. این ندا نزد کارین همان خداست که او را به سوی خود فرامی خواند و نوید رستگاری می دهد. اما در نهایت می بینیم که او درمقابل نفوذ خدا به درونش مقاومت می کند و سرانجام خدا به شکل یک عنکبوت بر او ظاهر می شود و پس از مقاومتِ او به شکاف دیوار فرو می رود. یکی از مسایل مهم درمورد کارین، این است که درکنار همسر و پدر خود احساس تنهایی می کند و چون نمی تواند با آنها ارتباط برقرار کند به اوهام خود پناه می برد. همسر او علیرغم اینکه خود پزشک است و علاقه ی زیادی نیز به کارین دارد، نمی تواند به او کمکی کند و کارین روز به روز احساس تنهایی بیشتری می کند. کارین با پدر خود (دیوید) هیچگاه احساس نزدیکی نکرده است، چون پدر دایماً مشغول کارهای خود و سرگرم نوشتن رمانش بوده و هیچ وقت توجهی به بیماری او نداشته و حتی کارین پس از خواندن دفتر خاطرات او متوجه می¬شود که به نظر پدر، بیماری او لاعلاج است و وی از کارین قطع امید کرده است. کارین در نهایت آگاهی می یابد که بیماری او برای پدر چیزی نیست جز یک موضوع بکر برای نوشتن رمان. تنها فردی که کارین با او احساس نزدیکی می کند برادر هفده ساله اش "مینوس" است. مینوس در اوج دوران بلوغ است و دارد چیزهای جدید را تجربه می کند و نیروی جوانی و سلامت در او سرشار است. کارین در سخنان خود دایم متذکر می شود که تنها مینوس است که او را درک می کند. در لحظه ی فرپاشی کاملِ کارین در قایق شکسته نیز مینوس تنها کسی است که در کنار اوست. بهرحال سرانجام، کارین که تازه از آسایشگاه روانی آمده، گویا دوباره به همانجا منتقل می شود و تغییری در سرنوشت تلخش پدید نمی آید.

"مارتین" (همسر کارین) فرعی ترین شخصیت داستان است. هم به خاطر اینکه فردی خارج از خانواده است و هم به این دلیل که شخصیتی خنثی دارد و اساساً کاری از دستش بر نمی آید. علی رغم اینکه عشق وافری نسبت به کارین احساس می کند، اما نمی تواند او را آرام کند. نهایت نقشش یک همراه بی اثر برای کارین است. البته در سکانس داخل قایق (دیوید و مارتین)، او با سخنان عمیق خود و اتهام هایی که در رابطه با بی توجهی دیوید نسبت به کارین می زند، وجدان دیوید را آزار می دهد و او را به برخی مسایل آگاه می سازد. شاید مهمترین تاثیر او در تمام فیلم همین سخنان باشد، و همین هم برای برگمان کافی است تا مارتین وظیفه اش را انجام داده باشد.
"مینوس" برادر کوچکتر کارین است. پر از شر و شور و جوانی و البته دارای روحی آماده برای فرپاشی. او در طول دوران زندگی اش با پدرش حرفی نزده و آرزو دارد پدر با او حرف بزند، اما برای تحقق این امر باید تا آخر فیلم صبر کند. مینوس هم مثل پدرش می نویسد، از نمایشنامه تا قطعات ادبی. یکی از نمایشنامه های او که آنها برای پدر اجرا کردند، به مسئله ی مهمی می پردازد که دقیقاً در مسیر فیلم قرار دارد: موضوعِ تنهایی و یاری خواستن دختری از یک پسر برای همراهی او در مرگ. اما پسر علیرغم اینکه قول داده است، دچار تردید می شود و دختر را یاری نمی رساند؛ زیرا به نظرش با مرگ زندگی معنایش را برای او می بازد. مینوس به خاطر همین تفکرات و شور جوانی به کارین نزدیک می شود و کارین او را تنها کسی می داند که درکش می کند. مینوس به خاطر مواجهه با دنیای جدیدی که در حال درک آن است، احساس پوچی می کند و از این منظر آماده¬ی فروپاشی است، اما در سکانس پایانی، در صحبت با پدرش و یافتن عشق به عنوان خدای خود (به تاثیر از پدر) ظاهراً راه خوشبختی را می یابد و از هم فرونمی پاشد. او برای اولین بار با پدرش صحبت می کند و این برایش عین خوشبختی است. در پایان فیلم می گوید: "پدر با من حرف زد". گویی همین ارتباط پیش پاافتاده، دقیقاً دلیل خوشبختی اوست.
و اما پدر (دیوید). شخصیتی که هر سه کاراکتر دیگر در نقاطی به او می رسند. دیوید همراه با خانواده اش به جزیره آمده است تا رمانش را تمام کند. همه چیز برای او نوشتن رمانش است و بودن در کنار خانواده گویی اهمیتی برایش ندارد و دست کم در درجه دوم اهمیت قرار دارد. البته نگرانی از چهره ی او می بارد، اما فکر تمام کردن رمان اجازه¬ی نزدیکی به دختر و پسرش را نمی دهد. دیوید حتی بیماری دخترش را هم دستاویزی برای رمان قرار داده است. اما بازی او با چهره، از عمق پریشانی و نگرانی ای که در جانش است حکایت می کند. تمام تلاشش را می کند تا اطرافیانش را خوشحال نگه دارد. سر میز شام، وقتی هدیه ها را می دهد خودش می داند که هدیه تکراری داده و بچه ها خوشحال نشده اند. برای همین به بهانه توتون پیپ می رود داخل خانه و می¬زند زیر گریه. ما وقتی دیوید را می بینیم با شخصیتی دوگانه مواجه می¬شویم. در عین اینکه انسانی با منش والاست اما ناتوان در برقراری ارتباط با نزدیکانش است و همین موجب رنجش دیگران از اوست. اما برگمان گویی با گذاشتن سخنان پایانی فیلم (که نقطه¬ی اوج داستان و نتیجه گیری آن است) در دهان دیوید، او را تطهیر می کند. در پایان فیلم، مینوس و پدر باهم حرف می زنند و هر دو از احساسی زیبا سرشار می شوند. این صحبت، علاوه بر مینوس حتی بر خود پدر نیز اثر می گذارد و چه بسا بعد از این مسیر زندگی اش را عوض کند و سعی کند به کارین و مینوس بیشتر نزدیک شود.
مفاهیمی که برگمان همواره دغدغه ی آنها را دارد، مفاهیمی هستند از قبیل تنهایی، فروپاشی روانی، جداافتادگی، ابدیت، جهان، پوچی، خدا و... . او در این فیلم برای این مفاهیم نمادی در نظر می گیرد و با نمادپردازی دقیق و حساب شده شاهکار خود را خلق می کند. سراسر داستان در یک "جزیره" اتفاق می¬افتد. جزیره همواره در آثار برگمان نقش چشمگیری دارد و بیش از آنکه خود جزیره اهمیت داشته باشد، مفهومی است که او از جزیره مراد می کند. فیلم ابتدا با صحنه ی نمایش دریا آغاز می¬شود. دریا که نمادی از بی کرانگی و جهان است در مقابل جزیره¬ای قرار می گیرد که نماد تنهایی و جداافتادگی است. جزیره درون دریاست و بنابراین انسان نیز در جهان قرار دارد، جایی که او در آن از خویشتن خویش، غافل و ناآگاه جداافتاده است. همین تمثیل تمام ماجرا را روایت می کند و شاید نگاه اگزیستانسیالیستی برگمان (در این مورد) را آشکار می سازد. هریک از شخصیت ها آمده اند در آن جزیره تا به درون خویش فرو روند، هرچند که در کنار هم باشند.


سرانجام، بیانیه ی اخلاقی برگمان در دنیایی که انسان ها از هم دورافتاده اند و قادر به ارتباط با یکدیگر نیستند، این است که: این جهان بیشتر از خدا به محبت و عشق نیاز دارد. البته خدا باید وجود داشته باشد، زیرا انسان بدون خدا نمی تواند زندگی کند، اما این خدا برای برگمان عشق است. در سکانس پایانی شاهد گفتگوی دیوید و مینوس هستیم، که این گفتگو عصاره ی تمام تفکر حاکم بر فیلم است (البته این گفتگو دارای زوایای مهم دیگری نیز هست، که در اینجا مجال پرداختن به آن¬ها وجود ندارد). در پایان، به عنوان حسن ختام قسمت هایی از این دیالوگ را می خوانیم.
مینوس: من ترسیدم پدر. وقتی کارین را در کشتی شکسته در آغوش گرفتم واقعیت در نظرم خرد شد... و من دنیای دیگری را شناختم. مثل یک رویا بود. همه چیز می تواند اتفاق بیفتد... در این دنیای جدید نمی توانم زندگی کنم.
پدر: چرا، می توانی. اما به شرطی که به چیزی تکیه کنی.
مینوس: به چه چیزی؟ یک خدا؟ یک نشانه برای وجود خدا بگو! نمی توانی.
پدر: چرا می توانم... به دقت گوش کن... عشق به عنوان یک چیز واقعی در دنیای انسان¬ها وجود دارد.
مینوس: نوع بخصوصی از عشق؟
پدر: نه مینوس. همه انواع عشق. بزرگترین و پست ترین، ناچیزترین و والاترین، همه انواع عشق.
مینوس: اشتیاق به داشتن عشق؟
پدر: اشتیاق و انکار، اعتماد و بدبینی.
مینوس: پس عشق باید دلیل قانع کننده ای باشد؟
پدر: ما نمی دانیم که عشق دلیلی برای وجود خدا هست یا نه، و یا اصلاً خود اوست.
مینوس: برای تو عشق و خدا یکی هستند.
پدر: این افکار تسکین دهنده ی ناامیدی و پرکننده ی خلأ درونی من است... [با این فکر] این خلأ ناگهان از غنا سرشار می شود، و ناامیدی به زندگی تبدیل می شود. و این خود بخشایش الهی است مینوس. بخشایش در مقابل فشار مرگ.
مینوس: پدر، اگر این طور است که تو می گویی، پس کارین پیش خداست، تا آن هنگام که ما او را دوست بداریم.
پدر: بله
مینوس: این می تواند به او کمک کند؟
پدر: من به این باور دارم.

نظرات
ایرانی
| |
2016-09-14 20:24:48
نقدی موجز و در عین حال روشن و صریح بود... برای آشنایی با سینمای برگمان بسیار خوب است...
امیدوارم در مورد دیگر آثار برگمان و نیز سنت/جریانی که برگمان در آن قرار دارد، از این دست یادداشت ها بیشتر ارائه شود... با سپاس
آخرین اخبار