کد خبر: 9650
تاریخ انتشار: 29 مرداد 1398 - 16:10
بررسی کتاب
نوشتار زیر توسط لیلا درخش در بررسی کتاب کوچه مرجانی ها اثر سپیده ابرآویز به رشته تحریر در آمده است

فراتاب - گروه ادبی: «سپيده ابرآويز» نويسنده ی آثاری چون «فردا داستان خوبی می نویسم» و «انتهای دیوار کازینو» اینبار در رمان «کوچه مرجانی ها» روایتی عاشقانه را با عباراتی شاعرانه و فهمی عمیق از روان کاوی شخصیت های اثر خود، توسط نشر کتاب نیستان به چاپ رسانده است. رمان کوچه مرجانی ها فقط داستان مردمان یک کوچه نیست. بلکه تمثیلی است از داستان زندگی سه نسل از مردمان یک سرزمین. داستان زنانی که هریک به نوعی در تلاش هستند تا هویت گم شده ی خود را در دنیای مردسالارانه ی عصر خویش باز یابند. داستان مردانی که هر یک سعی دارند از وحشت روزگار خود به شکلی فرار کنند.

سپیده ابرآویز نویسنده ای مسلط بر سبک رئالیسم، بی هیچ تکلفی شخصیت های رمان خود را طوری در دل کوچه مرجانی ها به مخاطبانش معرفی می کند که بارها حس همزاد پنداری مخاطب، همراه قلم نویسنده می شود. شخصیت های اثر همگی از پس گذر خاطرات ستاره، راوی رمان، فرصت می یابند به عنوان نماینده ی عصر خویش پرده از زوایای ناگفته ی زندگی های خود بردارند. نقطه ی آغاز داستان در حقیقت پایان ماجرای کوچه مرجانی هاست.

ابرآویز از زبان ستاره بعد از مرگ شکوفه، در حین مرور خاطراتش به معرفی شخصیت های رمان خود می پردازد. شخصیت هایی که بی شک هریک به نوعی معرف قشرهای مختلف جامعه اند. اما چرا شکوفه نقطه ی عطف تصمیم های ستاره است؟ شاید بهترین پاسخ برای مخاطب، توصیف ابرآویز از زبان ستاره در همان سطرهای آغازین رمان است که می نویسد: «شاید این من بودم که می خواستم شکوفه را شبیه خودم ببینم؛ زنی تنها. زنی که ۲۵ سال در بالا و پایین زندگی دست و پا زد، نفسش صدبار بند آمد، صد بار مرد و زنده شد تا بالاخره یک بار مرد و دیگر زنده نشد.» همین توصیف کافی ست تا شکوفه با تمام زنان رمان وجه تمایزی خاص بیابد. مثلا ما در ستاره «آذر» را باشکوفه مقایسه کنید، اکراهش در پذیرش ستاره ی خردسال، بعد از طلاق از همسر سابقش، رها کردن ستاره در همان سنین کودکی میان بزم ها و میهمانی هایی که تماما تصویری سرد و بی روح از مادر را برای ستاره رقم می زند و آذر را زنی زیبا می بیند که میان مادرانگی و خوشی های خویش، دومی را بر می گزیند در حالیکه شکوفه حتی بعد از مرگ احمد با اینکه تمام روح و روانش برای همیشه در هم می شکند، سخت تر از پیش برای زندگی و بالیدن پسرش (یاری) می جنگد.

شکوفه مادر است با تمام مسولیت پذیری و فداکاری های مادرانه که پررنگ ترین تصویر این فداکاری، زمانی است که در واپسین روزهای حیاتش، هرگز برای ترس از تنهایی نه تنها مانع رفتن یاری نمی شود، بلکه خود او را برای ساختن آینده ای دور از آشوب، راهی غربت می کند. خشم نهفته ی ستاره از نسل مادرانی که بیش‌تر زایشی داشته اند نه مسولیتی در قبال فرزندآوری، زمانی که پرده از وحشت های نوجوانی «نگار» بر می دارد و مخاطب را با «نیر » مادری که فرزند را طعمه ی خواسته های خویش می سازد، برای مخاطب پررنگ تر می شود. انگار تمام زنان کوچه مرجانی به جز شکوفه، حتی «ثریایی» که بیش‌تر در پی سیاست است تا امور زنانه، نه تنها نتوانستند حس اعتماد ستاره را برانگیزند بلکه هریک به نوعی باعث ترس و بی اعتمادیش شدند. گویی برای جلب اعتماد عمیق دغدغه ای مسؤلانه نیاز بود که شکوفه به وفور داشت و به مرور در جام روح ستاره ریخت. طوریکه ستاره با اینکه هیچ کدام از بارداری هایش به ثمر ننشست اما، برای «یاری» بعد از شکوفه، برای تک تک شاگردانش مادری مسول بار آمد.

نگار و ستاره نوجوانی شان در سایه ای از غم رنگ می بازد هر دو کوله باری از وحشت را به دوش می کشند، ترس هایی که چه بسا پایه ی تمام کابوس های شبانه ی شان شده است. با آنکه هر دو پرورش یافته در دامان مادرانی مجردند، به نوعی هر دو بی زار از تنهایی و شاید وحشت زده از تنهایی اند و به شدت بی اعتماد به نفس نسبت به داشته های خود، این عدم اعتماد به خویش را نگار وقتی در توضیح فرشید به تاکید می گوید: «فرشید خوبه من داغونم. من دیوونه م تعطیلم اصلا!» به آشکارا می بینیم. ساده تر اینکه ستاره و نگار در دوره ی کودکی و نوجوانی شان آنچه از دوست داشتن خویش و احترام به خویش باید می آموختند، به یکباره در ازدحام جنگ و بی تفاوتی های مادرانشان باختند. تصویر سرگشتگی و تزلزل ستاره را به طور مثال وقتی خود خواهان طلاق از رضاست و چنین می گوید را خوب دقت کنید «زن هایی که تصمیم به طلاق می گیرند این ترس را می شناسند. انگار از جایی بیرون می آیی که در آن چراغی کم جان می سوزد، روبه رویت اما چشم چشم را نمی بیند. نمی دانی به کجا آمده ای.» تصور کنید ذهنیت ستاره و ترسش از تنهایی که به اصرار رضا را متقاعد به طلاق کرده، چقدر عمیق است.

اینجاست که مخاطب با خود می گوید: «ستاره از فرط تنهایی دیده نشدن در خانه ی رضا، چه بسا به این امید که رضا بیش‌تر ببیندش، با صدایی لرزان از او می خواهد اگر دوستش دارد طلاقش دهد و چه ساده نویسنده با جمله ی «نون چی شد؟نخوردیش که!» اشاره به تکه نان سوخته ای که روی میز صبحانه بود» تمام بی توجهی رضا به حالات و روحیات ستاره را به رخ مخاطب می کشد. گویی رضا منتظر اتفاقی مهم چون بیماری و سقط جنین است تا توجه و محبتش را نثار همسرش کند اصلا گویی یاد نگرفته عشق همان محبت و توجه بر احوالات روزمره ی همدیگر است. رضا با تمام سکوت و بی تفاوتی های آشکار و نهانش، با تمام بی اعتنایی خواسته و ناخواسته اش، ملموس ترین توصیف ستاره به عنوان راوی از تجربه ی مردانی ست که به نوعی بخشی از خاطرات ستاره را ساخته اند. تسلیم شدن رضا در برابر خواسته ی ستاره، وقتی قبول طلاق است، ناخواسته ذهن مخاطب را به سمت خداحافظی یکباره ی مسعود می برد با این تفاوت که آذر و یا حتی زنان هم نسلش گویی زاده شده بودند برای این خداحافظی های یکباره. گاه این زنان از ابتدا به مرد دل نمی بستند چون آذر و نیر، گاه چون شکوفه معنای دل بستن شان رها گذاشتن مردشان بود در کشف خود از آرزوها و تصمیماتشان. ولی برعکس ستاره و هم نسلانش، حتی اگر به میل خود راغب به جدایی بودند، وحشتی از تنهایی رهایشان نمی کرد. گویی جنگ مفهوم عمیقی از تنهایی را در روح کودکان و نوجوانانی که در جنگ تازه خود و پیرامونشان را شناخته بودند، باقی گذاشته است.

شاید در ابتدای امر چنین به نظر آید که بخش مهمی از خاطرات رمان در زمان جنگ سپری شده است اما حقیقت چنین است که رمان کوچه مرجانی ها روایت عاشقانه و تلخی ست از تاثیر جنگ بر تمام خاطرات و عمر مردمان کوچه ای که به زیباترین شکل بیان، تمثیلی ست از ایرانمان .- جنگی که اگر تمام هم شود جنگ آدم باخودش شروع می‌شود که هرگز تمام شدنی نیست- نفرت از خاطرات جنگ و تاثیرات و تصاویرش وقتی در ذهن و روح مخاطب برای همیشه ماندگار می شود که ابرآویز بسیار هوشمندانه در معرفی کیوان و تمام بی ثباتی های روحی و ترس‌های مزمن اش، کابوس مداومش را اینگونه از زبان ستاره بیان می کند:
«کیوان به من گفته بود که مردن کودکی را، با خطای تیر یک سرباز دیده است. روزهایی که هنوز به کوچه مرجان نیامده بودند، کودک را دیده که مغز متلاشی شده اش به زمین چسبیده و سرباز را دیده که بالای سر کودک نشسته، نگاهی گنگ به کیوان انداخته، اسلحه را در دهان خودش گذاشته و فقط گفته آخ. خون روی پیراهن کیوان را مادرش هر چه شسته نرفته و کیوان سال هاست خواب مردی را می بیند که روی کله اش دو صورت دارد. یک صورتش سرباز است و یک صورتش کودک. هر دوی این صورتها خونی و له شده اند. گاه صورت بچه گریه می کند، گاه صورت سرباز. در خواب کیوان که رنگ خاک است سرباز سالم می شود. پیراهن خونی کیوان را به زور در می آورد و به گردن او شلیک می کند. کیوان با صدای گلوله از خواب می پرد.»
جنگ چیز ترسناکی است. تا به حال در کدام تاریخ نوشته اند که جنگ دوست داشتنی است؟ رمان به ساده ترین شکل ممکن روانکاوانه ترین خصوصیات اولیه ی افراد را در زمان جنگ به تصویر کشیده است. گاه شکوفه و احمد یکی برای حفظ خاک و دیگری حفظ فرزندش تا پای جان ایثار می کنند و گاه افرادی چون وحید ماهی خود از آب گل آلود شهر می گیرند. گاه يكی چون کیوان پا به فرار می گذارد و گاه دیگری چون مسعود به خلوت زنی می گریزد. اما مهم این است که جنگ بر سرنوشت تک تک شان پنجه های شوم خود را کشیده است.

رمان مملو از فرصت هایی ست که بی دلیل در التهاب جنگ می سوزند، جوانی هایی که فراموش می شوند و آدم هایی که به مرور از شدت غم سخت و بی روح و افسرده می شوند. در این مسیر ستاره چون روح زنده ی نسلی سوخته، در فصل پایانی کتاب، با طرح نگرانی و مسؤلیتش در قبال «پریا» شاگردش، مخاطب را به آینده ای مهربان در این حجم انبوه بی تفاوتی ناشی از جنگ امیدوار نگه می دارد.

در پایان به تاکید معتقدم، کوچه مرجانی ها نه تنها رمانی روان و خوش خوان بود بلکه به واسطه ی تسلط نویسنده بر طرح رفتارهای روانشناسانه، در حقیقت روایتی پرکشش از واکنش های مردمان گرفتار در جنگ بود و تغزلی غمگین.

نویسنده: لیلا درخش، دکترای ادبیات فارسی - عضو تحریریه فراتاب

بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است

نظرات
آخرین اخبار