فراتاب: داستان کوتاه زیر توسط خانم مژگان مظفری به رشته تحریر درآمده است. مظفری نویسنده و شاعر، مدرس ادبیات داستانی و ویراستار است که تا کنون ۲۲ عنوان کتاب شامل سه مجموعه شعر و دو مجموعه داستان و ۱۷ عنوان رمان از او منتشر شده است.
ههژار دستار را پیچید دور دماغ و دهانش. نفسش میخورد به دستمال و کمی گرمش میکرد.
صدای کفتارها از دور میآمد. یک دست به چاقو بود و دست دیگرش تکیه به سنگ.
پاهای خستهاش را دراز کرد و حواسش را داد به اطراف.
هوا بوی درخت ون میداد و آسمان خاکستری و بنفش بود.
دلش چای داغ میخواست. نمیتوانست توی کوه آتش درست کند. مرزبانها سریع ردش را میگرفتند. نگاهش به کوه مقابل بود، باید از آن میگذشت. قندیل توی تاریکی مثل سایهی بلندی بود که انتهایش به آسمان میرسید، برعکس درختهای ون و بلوط که توی تاریکی سایههای کوتاه و پهنی داشتند.
از جا بلند شد. به تن حیوان دست کشید. بدون گونیها تنش بوی یونجه میداد، گفت: «ها شوکه، نبینمت خسته، باید بزنیم به راه.»
حیوان خورهی کوتاهی کشید. فرصت زیادی نداشتند. راه طولانی بود. باید قبل از روشن شدن هوا از مرز میگذشت. گونیها را دوباره پشتاش انداخت. صدای جیرینگ شیشهها سکوت کوهستان را بههم ریخت. میدانست بار سنگینتر از توانش است، اما چارهای نداشت. تسمههای دور شکمش را سفتتر کرد. افسارش را کشید، انگار خیال حرکت نداشت، شوکه را هی کرد:
«ها شوکه! بریدی روله؟ حالا حالاها باید راه بیای. تا از قندیل بریم پایین چند ساعت دیگه راه جلومانه.»
حیوان برایش دم چرخاند و تندتر حرکت کرد.
جادهی مالرو مثل شالی که ههژار به کمر بسته بود سفت و سخت در هم پیچ خورده بود. صدای پای خودش، صدای پای حیوان، صدای جیرینگ شیشهها توی خلوت شب هیاهو به را انداخته بود.
جلوتر هوا بوی نم خاک و اَزبوهی سرمازده میداد و اولین دانههای برف پاییزی، سختی راه را بیشتر کرد. وقتی حیوان سمهای دستش را به زمین میکوبید تکههای ریز گِل را میپاشاند تا کپلهای قدرتمندش...
ههژار دستار دور سرش را پیچاند روی صورتش، فقط چشمهایش معلوم بود. بخار دهانش که میخورد به دستار، بوی تنباکو میداد. گفت: «شوکه، بشه ئی لامذهبا رِه آب کنیم بِرِی آوات یه چارقد قرمز میخرم. کفشای کاوانَم نونوار میکنم.»
حیوان گوشهایش را تکان داد. دُمش آرام تاب میخورد.
ههژار چشمش به سایهی شوکه بود که جلوتر دنبالش کش میآمد.
توی سرما بیشتر بوی عرقش را حس میکرد.
صدای نعل شکستهی شوکه، ههژار را به حرف آورد: «فردا برسیم آبادی باید بدم سمته دُرس کنن.»
به ارتفاع رسیدند. قبل از این که از کوه سرازیر شوند، افسار را کشید و دستی به تنش مالید. حرارت بدن شوکه دستهایش را گرم کرد. دستش را سُراند روی گردنش. عرق نازکی زیر یالهایش نشسته بود. از خورجین دستمالی بیرون آورد، روی چشمهایش را بست که موقع سرپایینی نترسد.
دوباره از خورجین بطری نیمه را برداشت. پوزهاش را گرفت، باقیماندهی آن را توی حلقش ریخت. خورخور کشید، گفت: «هُش... آرامت بگیره شوکه! چیزی نمانده برسیم پایین. چندبار دیگهای راهه بریم و بیایم خرج زمستانمانه درآوردیم.»
افسارش را محکم گرفت، حیوان دو قدم جلوتر از خودش بود. از فاصلهی دو گوش درازش درهی پوشیده از جنگل پایین را میدید. سایههایی که کمکم داشتند از تاریکی در میآمدند. خانههای کاهگلی روستاهای مرزنشین را که توی شیب، پلکانی بودند و نور ضعیفی از پنجرهای کوچکشان از دور سوسو میزد.
صدای تقتق سم حیوان خلوتی شب را پر میکرد. گاهی سنگریزهای از زیر پایش درمیرفت که میترساندش و صدای جیرینگ شیشهها در میآمد.
بیشتر از شیشهها حواسش به حیوان بود، گفت:
«نترس شوکه، حواسم بهت هس. تو نباشی که مَه ئی قندیل بیپیره نمیتانم تنهایی ببُرم. کمر ئی کوهها رَه با تو شکستم.»
حیوان آرام گرفت، یورتمه میرفت، گاهی خورخوری هم میکرد. به دامنه که رسیدند دستمال را از روی چشمهایش برداشت.
از پشت صخرهها پاسگاه را دید زد. توی گرگ و میش هوا برجک نگهبانی معلوم بود. آرامتر و با احتیاط حرکت میکردند ولی صدای نعل شکستهی سم دست راست حیوان، روی سنگریزهها بیشتر به گوش میآمد.
جلوتر که رفتند بوی هیزم سوخته پیچید توی دماغشان. برای ههژار این بو نشان از هوشیاری نگهبانها داشت. دلهرهاش بیشتر شد. دامنه برعکس ارتفاع خبری از دانههای برف نبود، فقط سرما داشت. کمکم تفنگ سربازهای نگهبان معلوم شد. صبر کرد تا یکیشان که جلو دید بود، پشت به آنها بکند. حیوان هم خطر را حس کرده بود، مثل صاحبش تند حرکت میکرد، فقط چند متر مانده از جلوی سرباز رد شوند، صدای ایست بلند شد، گفت: «هی هاوار، خانه خراب شدیم شوکه! بشمان گفتن الان نرین مُخورین به روشنی، گیر میافتین.»
به ایست سربازها توجهی نکرد، راهش را کج کرد، منطقه را مثل کف دستش میشناخت. میخواست پشت تخته سنگی که جلوتر بود پناه بگیرد. افسار را میکشید و میدوید. شیشهها توی خورجین ضرب گرفته بودند.
حیوان چهار نعل میتاخت مثل ههژار که صدای پایش توی جیرینگ شیشهها گم بود و سایهها دنبالشان کوتاه و بلند میشدند.
باز هم ایست، پشت بند آن صدای شلیک چند گلوله قلب ههژار را لرزاند، افسار از دستش رها شد، حیوان از پهلو نقش زمین شد، شیشهها افتادند، سربازها دویدند، ههژار اما به زمین میخ شد.
بند دلش پاره شد. صدای خُرد شدن شیشهها و افتادن حیوان فقط یک لحظه بود. یکدفعه همهجا سکوت شد، بوی تند میخک، بوی رازیانه هوا را پر کرد، دوباره صدای دویدن پوتینهای سربازها سکوت را شکست.
ههژار روی زمین کنار حیوان زانو زد. گلوله کنار گردن و شکم برآمدهاش را جر داده بود. به تن پر حرارتش دست کشید. داغی خون لزج را زیر انگشتهای زمخت و زبرش حس کرد. بوی خون پیچید توی دماغش ...
حیوان نفس نفس میزد. از پرههای بینیاش که بازو بسته میشد بخار تنُکی میآمد. خُردههای شیشه از زیر، توی گوشتش رفته بود. خط سرخی از خون روی تنش راه افتاده بود و پوزهاش را آرام بازو بسته میکرد، مثل آدمی که میخواست حرف بزند و صدایش بالا نمیآمد.
نفسش بوی رازیانه میداد، مثل کپلش که با بوی پهن قاطی شده بود. گوشهی دهانش کف خون آلود بیرون زده و یالش روی پیشانی عرق کردهاش پخش بود. بدنش زیر دست ههژار میپرید و میلرزید. سم دست تاشدهاش به زمین چسبیده بود، نعل شکستهاش توی گرگ و میش هوا به زمین ترک خورده میماند.
ههژار با دستی که خونی شده بود، سیگاری را از پر شالش بیرون کشید. کبریت زد و پُک عمیق.
دستش را روی گردن حیوان گذاشت، دیگر نبضش نمیزد، پلکهای درشتش روی هم افتاده بود، با دست اشکهای گوشهی چشم حیوان را پاک کرد. دوباره عمیق پُک زد به سیگار و پوتینهای سیاه دورتا دورش را گرفتند.
به سایهی قندیل نگاه کرد، از پایین تا آسمان نبود، انگار قد سایهها کوتاه شده بودند.
بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است