از مرگ تا زندگی | فراتاب
کد خبر: 11512
تاریخ انتشار: 24 اسفند 1399 - 11:30
دکتر لیلا درخش
ظرف مکان روسپی خانه، آن ناکجا آبادی ست که خویش را بیابی و بی آنکه به صورت استعاری به کار رود، استعاره ای است تلخ بر نادیدن خویش و دیگری تا جایی که رهسپارِ شرمسارش شویم.

فراتاب_ گروه فرهنگی: «سرانجام زندگی واقعی از راه رسید، در حالی که قلبم، آسوده و در امان، محکوم بود در یکی از روزهای پس از صد سالگی ام، در احتضاری شیرین، مالامال از عشق ناب بمیرد.» بی شک این جملات یکی از شاعرانه ترین، پایان بندی‌هایی ست که حاصل جهان بینی عمیق نویسنده‌ای شاهکارنویس چون مارکز است و بس.

«خانه خوبرویان» خفته اثر یاسوناری کاواباتا، نه تنها مورد تحسین و تایید گابریل گارسیا مارکز است بلکه تنها اثری ست که مارکز آرزوی نوشتنش را داشته است. شاید همین علاقه به درون مایه ی «خانه خوبرویان خفته» باعث آن شد که مارکز «کتاب خاطره ی دلبرکان غمگین من» را با محتوایی مشابه بنویسد‌.

هر دو اثر با تم و درون مایه‌ای مشابه از نظر کارکردو محتوا تفاوت‌هایی اساسی به ویژه در بیان جهان‌بینی دارند. قهرمان هر دو اثر پیرمردانی هستند که پا به خانه‌ی روسپیان می‌گذارند. نخستین تفاوت از همین آغاز آشکار می‌شود. دو پیرمرد از دو جغرافیای متفاوت، یکی بزرگ شده در دل سنت‌های سختگیرانه و تا حدودی متعهد به آنها، دیگری بی هیچ پایبندی به سنت. هریک پیر سالی خویش را در پناه به روسپی خانه ها تجربه می‌کنند اما از دل این تجربه‌ها دو جهان‌بینی متفاوت ظهور می‌کند.

اگوچی پیر مرد داستان کاواباتا، مردی تنها ‌و دارای سه دختر است و به مرور مخاطب از فراز و فرود داستان، پی به استیصال روحی و چرایی پناه بردنش به خانه خوبرویان خفته می‌برد. اما شخصیت بی‌نام داستان مارکز، پیر پسری تنهاست. البته اگر بتوان آن همه شور زیستن را ندیده گرفت و پیر نامید. روزنامه‌نگاری که تمام عمر خود را با روسپیان گذرانده تا آنجا که معتقد است: «فاحشه ها بهم فرصت ازدواج ندادند» او در آستانه ی نود سالگی، همخوابگی با دختری بکر و چهارده ساله را بر خویش هدیه می‌دهد. تشابه هر دو شخصیت در دگرگونی روحی ست که اینبار گذر به روسپی خانه نه از بهر تفنن و لذت، که در قامت تمام عیار تجربه‌ای نو بر هر دو پدیدار می شود. مارکز جایی از همین داستان نقل قولی از ژولیوس سزار می آورد: «ناممکن است سرانجام آن گونه نشویم که سایرین گمان می کنند هستیم» اما او در همین اثر بارها فرصت می‌یابد، دید و انتظار دیگران را بر هم زند و شور یک نوجوان را در تک تک لحظه های شخصیت نود ساله‌ای که دیگران دست از حیاتش شسته‌اند و دختران جوان با او چون کبریتی بی‌خطر شوخی می‌کنند به تصویر بکشدو آنهم چنان پر شور که مخاطب با عاشقانه‌های او عاشقی کند.

هر دو اثر برای مخاطبانی که اسیر بیان داستان شوند و غافل از هدف روایت، دلایل کافی برای سرکوب، پیشکش خواهد کرد. به ویژه از منظر اخلاقی، می‌توانند داستان را به هوسرانی پیرانه سرانی آشفته حال، قضاوت کنند. اما هدف صورت ماجرا نیست. کاواباتا در «خانه ی خوبرویان خفته »سوگ نامه‌ای می‌سراید از سرنوشت مغموم و پریشان خود در تجربه ی زنان خواب رفته‌ی روسپی خانه‌ای پنهانی، و مارکز پیرمردی تنها و تهی از هر عشق و تجربه‌ی عاشقانه‌ای را بر بالینِ دختری که فاحشه نیست، بلکه دگمه‌دوزی خسته از جبر و فقر روزگار است و هرگز معلوم نمی‌شود چرا قصد فروش بکارت خود را دارد، به تجربه‌ای شگرف از عشقی بزرگ می رساند تا؛ حیف اش بیاید از آنکه بمیرد و تجربه ی هم آغوشی توأم با عشق را نداشته باشد.

در این نوشته به تحلیل داستان از منظر شخصیت پردازی داستان ها و ترسیم چهره ی زنان در هر دو اثر می پردازم. خانه‌ی خوبرویان خفته شامل سه داستان مجزا ست. در این نوشتار فقط داستان آخر بررسی می‌شود‌. داستان یاسوناری کاواباتا، با سه سایه‌ی مهم آغاز و پایان می‌یابد. سایه ی شرم و گناه که برآمده از فرهنگ ژاپن است اصلی ترین سایه‌ی کتاب است. سایه ی دوم تنهایی طولانی مدت اگوچی ست که حالا در تجربه‌ی پناه پنج شب‌اش در خانه ی روسپیان هم، حصار تاریک این انزوا نمی‌شکند و واپسین سایه‌ی کتاب ترسی عمیق است که بر کل داستان تنیده شده است بی آنکه نویسنده قصد داستان پردازی در فضایی وحشتناک را داشته باشد. این وحشت برآمده از درونِ روحِ سرگردان مردان و زنانی ست که شکلی تصنعی از آرامش را برای خویش فراهم می‌سازند غافل از آنکه این فرار از خویش ،دور شدن از ماهیت انسانی ِآدمی ست. پس از همان ابتدا لایه‌ی اروتیک اثر رنگ می بازد و راز سر به مهر کشفی دیر هنگام پدیدار می‌شود. کشفی که باید از محاکمه و قضاوت خویش آغاز گیرد. اگوچی با هر خوبروی خفته، خاطره‌ای هولناک یا کابوسی فجیع را مرور می‌کند. اما دانشمند غمگین مارکز، گو اینکه ناباورانه در دام پیری افتاده است قصد دارد نود سالگی خویش را با دختری از خانه ی روسپیان به ریشخند بکشد. شخصیت دو قهرمان حتی از نظر شرایط سنی هم یکسان نیست. اگوچی شصت و هفت ساله‌ی کاواباتا بیش از دانشمند غمگین مارکز، تنهاست. تنهایی شخصیت مارکز از جنس تنهایی مردی ست که گذر سریع عمر فرصت خانواده را از او ربوده اما اگوچی کاواباتا تنهای در جمعی ست که نه تنها هرگز درک نشد بلکه همواره در ترس و شرم و گناه، سرخورده شد. این تفاوت‌ها در شکل‌گیری چهره‌ی زنان نویسندگان هم تاثیر شگرفی نهاده‌اند. زنان داستان کاواباتا بیش از شکلی زمینی ،شمایلی فراواقع گرایانه دارند. خوبرویانِ خوابِ بی‌خبری که حتی مرگشان اتفاقی را رقم نمی‌‌زند. این دخترکان، بخشی از چهره‌ی سیاه شهرند و مخاطب را یاد پس زدگی مطلق و وحشتناکی می‌اندازند که همان مردان صاحب نام و مشتریان ثابتشان هم با دید علاقه و عشق به سراغشان نمی آیند. همانطور که اگوچی با این دید نمی آید و معتقد است: «پیری با مرگ عجین است و جوانی با عشق»، پس این دختران محل فرارند و گریزگاهی پنهانی. اما مارکز خلاف این نگاه را به زنان داستان خود دارد. زنان داستانش حتی اگر صاحب روسپی خانه اند نوعی حس بیداری زیستن را بر رهگذران خویش هدیه می‌دهند چه برسد بر «دلگادینای محبوب پیر مردش» از این رو حال و هوای دو اثر کاملا متفاوت از هم پیش می رود. اگوچی افسردگی و ترس و انزوای خویش را در پنج شبِ داستان ،با هر خوبرویی تقسیم می کند و آنقدر هویت دختران برایش بی معناست که اگر در شب آخر یکی از خوبرویان بمیرد، به اتاقی که خوبروی دوم هنوز زنده است باز می گردد. ولی شخصیت بی نام مارکز در همان شب تولد بر بی آلایشی و معصومیت دخترکی که از شدت خستگی خواب رفته است، دل می بازد و این باختن ِدل او را در کهنسالی از نو متولد می کند. طبیعی ست خواندن توامان دو اثر، نظر مخاطب را بر بسامد واژگان نویسندگان متوجه سازد. کاواباتا توشه‌ی عمری تنهایی را بر دوش اگوچی نهاده است و به تکرار از ترس و کابوس و افسردگی و پس زدگی‌های پی در پی سخن می‌راند تا جایی که مخاطب پی به نهایت بیرحمی روح ِ آدمی ببرد اما مارکز،با تکرار واژگانی چون زندگی، عشق، زیبایی، دیدی نو بر جهان مخاطب می‌افزاید و مخاطب را همراه نظرش می‌سازد تا معترف شود واقعا کهنسالی مساوی مرگ نیست و آدمی تا زنده است باید بیاموزد و برای زیستن تلاش کند.

هر دو اثر در روسپی خانه می گذرد اما هرگز نگاه جنسی به زنان و مردانِ داستان مد نظر نویسندگان نیست. ظرف مکان روسپی خانه، آن ناکجا آبادی ست که خویش را بیابی و بی آنکه به صورت استعاری به کار رود، استعاره ای است تلخ بر نادیدن خویش و دیگری تا جایی که رهسپارِ شرمسارش شویم. نادیدنی که نه فقط برای فرد که برای جامعه و نسل‌های بعدی هم تاوان و خسارت خواهد داشت. هر دو نویسنده با دو رویکرد مختلف به ماجرا به پیامی یکسان در حسرت نادیده گرفتن خویش می‌رسند و این حسرت بعد از درون مایه‌ی مشترک و محل وقوع آثار، مهمترین تشابه محتوایی دو داستان است.

دکتر ليلا درخش

 دكتراي زبان و ادبيات فارسي؛ مستند ساز، شاعر،داستان نويس و منتقد ادبي

 عضو شورای نویسندگان فراتاب

 بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است

نظرات
آخرین اخبار