برف که بیاد من میرم، میرم "پری ". تو قالی میبافی؟ نه مادر جون، برف کجا بود، آسمون خشکیده، گفتن تا آخرِ این زمستون شاید یه قطره بارونم نیاد. مادر جون، من قصه نویسم، قالی بلد نیستم ببافم.
چه می شد می توانستم صد سال، دویست سال، هزار سال بعد را می دیدم؟ مثل اصحاب کهف می خوابیدم و وقتی چشمانم را باز می کردم می دیدم که در آینده بسیار دور هستم. مدتی بود که این موضوع خیلی فکرم را مشغول کرده بود. آینده چه جوری می تونه باشه؟
ببین دوباره چطور شد، دوباره توی حرفهایم به تو گم شدم، دوباره توی نامه ام باد وزید، دوباره زمین و زمانم به هم ریخت. خوب چکار کنم؟ دست خودم که نیست، شاید تقصیر تو باشد که آنقدر می شود همه جایِ دنیا دوستت داشت.
یادته یه بار بهت گفتم هر بار که دلم میشکنه، یه تیکه از روحم گم میشه؟ یادته بهت گفتم که دلمو نشکون، روحم کوچیک میشه و آدمی که روحش کوچیک باشه، نمیتونه هیچ کارِ درست و درمونی انجام بده؟
چراغا روشنه اما حالا می دونم که اصل قصه اون جاییه که چراغ خاموش. میدونی؛ شبا وقتی چراغ ُ خاموش می کنم و دراز می کشم، تازه اصل قصه، پشت پلکام شروع میشه.