کد خبر: 9052
تاریخ انتشار: 8 آذر 1397 - 17:41
دکتر سیدعلی منوری
فیلم «خرچنگ» صرف نظر از جنبه‌های سینمایی/ فلسفی جذابیت‌های شخصی نیز دارد، چرا که بارها پیش آمده که جامعۀ هتل‌گونۀ ایران به دلیل نگاه منتقدانه به مقولۀ شراکت عاطفی/ جنسی ــ حالا فرضاً در شکل پذیرفته شدۀ ازدواج ــ مورد تخطئه، پرسش، تکفیر و طرد ایدئولوژیک

فراتاب_ گروه فرهنگی: در آغاز تحلیل فیلم «خرچنگ»، شاهکار سینماگر یونانی، یورگوس لانتیموس، تمایل دارم از دیدگاه شوپنهاور در خصوص سرشت مناسبات دو جنس انسان وام بگیرم. شوپنهاور در كتاب «جهان همچون اراده و تصور» با بیانی استعاره ای انسانها را به خارپشتها تشبیه می کند که چه ازدواج و چه عدم ازدواج دو جنس آنها با یکدیگر خوشبختی به بار نمی¬آورد، چرا که اگر دو خارپشت برای گرم شدن به یکدیگر بچسبند، خارهایشان در بدن هم فرو می¬رود؛ و اگر از یکدیگر جدا شوند، از سرما رنج خواهند برد. شاید پوستر فیلم «خرچنگ» به خوبی این وضعیت را به تصویر کشیده باشد. موضوع فیلم پیرامون مناسبات دو جنس انسان ــ و در واقع مناسبات انسان‌های فاقد شریک عاطفی/ جنسی ــ است. شخصیت اصلی فیلم، دیوید، پس از اینکه همسرش وی را ترک گفته به هتلی خاص برای «درمان» مراجعه می‌کند. این هتل توسط زنی منضبط و شریک عاطفی/ جنسی وی اداره می‌شود. کاربرد این هتل آن است که مردان/ زنان single پس از پذیرش در این هتل طی تشریفاتی خاص فقط 45 روز فرصت دارند که از میان «گزینه‌های موجود» در هتل که مراحل «درمان» خود را طی می‌کنند بر اساس شباهت‌های موجود شریکی برای خود پیدا کنند. آنها پس از این مرحله به اتاقی دونفره منتقل شده و پس از گذراندن یک دورۀ دیگر به صلاحدید ریاست هتل به یک قایق تفریحی منتقل می‌شوند. «بیمارانی» که نتوانند در طی مدت 45 روز شریکی برای خود بیابند به انتخاب خود به «حیوان» تبدیل می‌شوند؛ و آن‌ها که طی این مدت و در نتیجۀ «عدم درمان» و «امتناع» از آن فرار می‌کنند در جنگل کنار هتل به صورت گروهی دورۀ جدیدی از زندگی را تجربه می‌کنند که در آن به مثابۀ «شکار» ــ یا به عبارت بهتر «ابژۀ» ــ «بیماران در حال درمانِ» هتل تبدیل می‌شوند. بدین قرار «شکارهای امروز» و «بیماران دیروز» هر روزه در خطر دارت‌های بیهوش‌کننده قرار دارند که در جریان «عملیات شکار» توسط «بیماران فعلی» به سمت آن‌ها پرتاب شده و «شکارها» به «حیوان» تبدیل می‌شوند. «بیماران فعلی» این بخت را دارند که با اجرای موفقیت‌آمیز «عملیات شکار» که توسط کارکنان و مجموعۀ هتل هدایت می‌شود، دورۀ 45 روزۀ خود را تمدید کرده و بخت خود را برای «حیوان نشدن» و یافتن شریک عاطفی/ جنسی افزایش دهند. نکتۀ دیگر آنکه هویت «بیماران» بر اساس اتاقی که در آن ساکن هستند مشخص می‌شود؛ في‌المثل دیوید، شخصیت محوری داستان، با شمارۀ اتاق 101 شناخته می‌شود.
بدین‌ترتیب دو عنصر مهم در داستان ظاهراً تخیّلی این فیلم، هتل و جنگل هستند: هتل نمادی از آرمانشهری است که نویدبخش زندگی آرمانی مردان/ زنان به عنوان شریک عاطفی/ جنسی در کنار یکدیگر بوده و کاملاً مبتنی بر نظمی آهنین و رویکردی تجویزی/ دستوری در این خصوص است. بدون تردید افلاطون، هگل و مارکس ــ و حتی کانت ــ بزرگترین نماینده‌های این شیوه در تفکّر انسانی هستند. از سوی دیگر، جنگل استعاره‌ای از «وضعیت طبیعی» است که مردان/ زنان به ستوه آمده از شیوۀ ادارۀ هتل، یا هرگونه آرمانشهری که «شریک‌یابی» را، ولو به صورت دستوری، «فضیلت» و «تکلیف» قلمداد می‌کند به آن بازمی‌گردند. البته این جنگل مبتنی بر نوعی «قرارداد اجتماعی» دیگر است (لابد در اینجا نیز دیدگاه‌های هابس و لاک مطرح می‌شود ــ و حتی علی‌رغم انتقادات هیوم به قرارداد اجتماعی، باید هیوم و ارسطو را نیز در زمرۀ متفکران جنگل به حساب آورد). اگر در هتل مجازات سفت و سختی برای اَعمالی چون خودارضایی و تناسب‌نمایی (وضعیتی که در آن مردان/ زنان «بیمار» به دروغ نسبت به یکدیگر اعلام شراکت می‌کنند) وجود دارد، در جنگل مجازات سفت و سختی برای برقراری روابط جنسی و حتی ابراز تمایل لفظی/ حرکتی برای مردان/ زنان «رها شده» در نظر گرفته شده است. کار بدانجا می‌رسد که در هتل مردان/ زنانی که در دورۀ تحت درمان به تناسب خود نسبت به یکدیگر آگاه می‌شوند، می‌بایست در جلسه‌ای با حضور همۀ بیماران این وضعیت را اعلام کنند. کارگردان به زیبایی و روایی هرچه بیشتر با نگاهی تمسخرآمیز ماشینی بودن این فرایند را به تصویر می‌کشد. مجازات شکستن قوانین هتل، به عنوان نمونه برای مردی که خودارضایی کرده، سوزاندن دست او با دستگاه تُست است. همچنین مجازات مردان/ زنانی که قوانین زندگی گروهی در جنگل را نقض کرده‌اند چیزی به نام «بوسۀ خونین» بوده که در آن لب‌های مردان و زنان را با تیغ می‌بُرند (لب‌ها استعاره از بوسه است). جالب اینکۀ ادارۀ جنگل نیز بر عهدۀ زنی مستبد می‌باشد (قطعاً به تصویر کشیدن دو شخصیت زن در رأس تشکیلات هتل و جنگل اعتراض فمینسیت‌ها را در پی داشته است).
مردان/ زنان بیمار که به هتل مراجعه می‌کنند به دو دستۀ کلی تقسیم می‌شوند: آن‌ها که نسبت به روابط عاطفی/ جنسی سرد بوده و آن‌هایی که از توان یافتن مشابهت و تناسب برای آغاز شراکت بی‌بهره هستند. به نظر می‌رسد دیوید، شخصیت محوری داستان، سرگردان در این دو حالت می‌باشد. تحت نظر مدیر/ زن هتل جلسات جمعی درمانگری در توضیح اسف‌بار بودن تجرد برگزار می‌شود. در واقع «بیماران» در جریان روان‌درمانگری جمعی «باید» به ضعف‌های تجرد اقرار و اعتراف کرده و خود را برای شراکت عاطفی/ جنسی آماده سازند. کارگردان نشان می‌دهد که این زنان و مردان چگونه تحت تعالیم متولیّان هتل مجبورند برای رسیدن به مرز تناسب از خواسته‌های خود بالاجبار صرف نظر کنند و یا حتی برای رسیدن به این مرز خود را در رنج جسمی و روحی قرار دهند، چراکه غایت تنها و تنها یک چیز است: شریک‌یابی. به عنوان نمونه در هتل شخصیت مذکّری وجود دارد که «تصور کرده» به مرز تناسب با شخصیت زنی رسیده که گاه گاه خون‌دماغ می‌شود. پس شخصیت مذکر به عمد سر خود را به میز یا دیوار می‌کوبد تا بلکه او هم خون‌دماغ شده و این «دروغ» به عنوان پایۀ تناسب شناخته می‌شود. و یا زنی میانسال که ناتوان از تشخیص تناسب بوده رو به دیوید می‌کند و به او چنین می‌گوید که اگر دیوید او را به عنوان شریک قبول کند «می‌پذیرد» که Oral sex و Anal sex با او داشته باشد، اما شخصیت عجیب تناقض‌نمای دیوید از پذیرش آن زن میانسال سر باز می‌زند. در ادامۀ داستان آن زن میانسال پیش از پایان یافتن دورۀ «درمان» دست به خودکشی می‌زند. دیوید بدون کوچک‌ترین تکانۀ عاطفی به سمت زنی می‌رود که تنها انگیزه‌اش از نزدیکی به او موهای کوتاه آن زن است: عاملی جذاب برای دیوید که دلیلی برای آن ندارد! دیوید که قصد ندارد تبدیل به حیوان شود و از طرف دیگر تمایلی به «فرار» از هتل ندارد تصمیم می‌گیرد تناسبی در این زن بسیار بی‌روح بیابد، بلکه از این وضعیت خارج شود. و سرانجام آن را می‌یابد: بی‌تفاوتی! و بدین‌گونه این دو زندگی خود را در اتاق دونفره، پس از اجرای تشریفات احمقانه معمول ــ بخوانید مراسم ازدواج ــ آغاز می‌کنند. اوج هنرنمایی کارگردان در ترسیم پوچی این رابطه آنجاست که در گرماگرم رابطۀ جنسی، شخصیت زن از دیوید می‌خواهد که موقعیت خود را عوض کرده و چرخشی 180 درجه انجام داده تا بتواند چشم در چشم دیوید بدوزد. همچنین از دیوید می‌خواهد که در این وضعیت چراغ‌های اتاق خواب را روشن کند تا به طور واضح بتواند دیوید را در حال آمیزش جنسی ببیند. نکتۀ مهم این است که نه شخصیت زن و نه شخصیت مرد (دیوید) هیچکدام کوچکترین نشانه‌ای از عواطف جنسی را هنگام مقاربت نشان نمی‌دهند. برای دیوید این حالت فقط یک اطفای جنسی معمولی و برای شخصیت زن کوششی بی‌انجام برای تغییر است. شخصیت زن که پس از این فرایند به «تناسب از پیش موجود» مشکوک شده صبح فردای مقاربت سگ دیوید را به طرز فجیعی با لگدهای خود می‌کشد. اما نقش عنصر سگ چیست؟ سگی که دیوید ادعا می‌کند برادر اوست. سگ همان حیوانی است که برادر دیوید پیش از شروع داستان فیلم به آن تبدیل شده است. وقتی در ابتدای پذیرش دیوید برای درمان مدیرۀ هتل از او می‌پرسد که پس از دورۀ 45 روزه تمایل دارد به چه حیوانی تبدیل شود و او می‌گوید خرچنگ، مدیره می‌گوید که همه ترجیح می‌دهند به سگ تبدیل شوند! و در واقع ما می‌دانیم که سگ چیزی جز یک حیوان دست‌آموز نبوده و حتی بر اساس برخی تحقیقات انجام شده بسیاری از انسان‌ها تمایل دارند به جای شریک زندگی سگ داشته باشند. شخصیت زن پس از آنکه متوجه می‌شود دیوید نسبت به مرگ برادر/ سگش واکنش عاطفی ندارد، در صدد افشای او برآمده که دیوید بلافاصله او را با دارت بیهوش کرده و به این ترتیب او را به «حیوان» تبدیل می‌کند. نتیجۀ این فعل و انفعلات گریختن دیوید به جنگل و آغاز زندگی گروهی به رهبری شخصیت زن دیگری است. اگر دیوید در هتل به طور مصنوعی تناسبی با جنس مؤنث پیدا کرد، وی به تدریج جذب شخصیت زنی در جنگل شده، به تناسبی شاید کمی عمیق‌تر ــ و البته باز هم احمقانه ــ در زنی دیگر دست می‌یابد: نزدیک‌بینی! البته به نظر من این نگاه کارگردان نتیجۀ این دیدگاه بوده که فرایند جذب دو جنس فرایندی عمیقاً روانشناسانه است که توضیح آن بسیار دشوار می‌باشد (شاید استعارۀ نزدیک‌بینی دال بر عمق کشف شخصیت جنس دیگر باشد). بهرحال علی‌رغم عواقب خطرناک برقراری مناسبات عاطفی/ جنسی در جنگل این دو وارد این جریان شده، به گونه‌ای که رهبر گروه جنگل به این مناسبات پی برده و طی ترفندی شخصیت زن را کور می‌کند! این کور کردن حد نهایت مجازات برای معشوقه‌ای است که صرفاً عارضه نزدیک‌بینی داشته و اینکه حالا از دیدن معشوق خود  ــ نقش مؤلفه‌های بصری در پیوند دو جنس ــ محروم می‌شود. دیوید با آگاهی از این قضیه با بستن دست و پای زن/ رهبر گروهِ جنگل به همراه شخصیت زن مطلوبش از جنگل فرار می‌کند و به کافه‌ای در شهر می‌رود. کارگردان در اینجا چنین به تصویر می‌کشد که دیوید برای یافتن تناسبی دیگر با محبوبش در صدد برمی‌آید که خود را کور کند. در اینجا کارگردان پروژۀ خود را open-ended وامی‌گذارد و مخاطب رها می‌کند: اینکه آیا دیوید در دستشویی کافه چشم خود را با کارد استیک ‌بُری کور می‌کند یا خیر؟ در پلان نهایی سکانس پایانی فیلم، شخصیت زن به صورت نیم‌رخ در قاب پنجرۀ کافه نشان داده می‌شود که به گونه‌ای مشوّش انتظار دیوید را می‌کشد. ما مخاطبان از پنجره، زن و مرد میانسالی را می‌بینیم که دست اندر دست و بازو به بازو در حال گذشتن از مقابل دیدگان ما هستند، درحالیکه می‌دانیم شخصیت زن نابینا است. پس از کات این پلان تنها صدای امواج آرام دریا به گوش می‌رسد! با پایان این پلان مخاطب متوجه می‌شود که راوی همۀ این وقایع شخصیت زن بوده است!

برای من فیلم «خرچنگ» صرف نظر از جنبه‌های سینمایی/ فلسفی جذابیت‌های شخصی نیز دارد، چرا که برای من بارها پیش آمده که جامعۀ هتل‌گونۀ ایران مرا به دلیل نگاه منتقادانه به مقولۀ شراکت عاطفی/ جنسی ــ حالا فرضاً در شکل پذیرفته شدۀ ازدواج ــ مورد تخطئه، پرسش، تکفیر و طرد ایدئولوژیک قرار داده است. همچنین تردیدهای روانی شخصیت دیوید برای من بسیار ملموس می‌باشد. بهرحال خرچنگ با در آغوش کشیدن شریکش در عین حال به وی صدمه نیز می‌زند و چون شریکش نیز در بهترین حالت یک خرچنگ است این رنج متقابل خواهد بود ــ همان ایدۀ شوپنهائری. بهرحال نگاه extremistها، چه در قالب هتل و چه در قالب جنگل، رنجی مضاعف را صرف نظر از «رنج ذاتی» این مشارکت به انسان تحمیل می‌کنند. اجازه بدهید در کنار نام شوپنهائر به روسو، فروید و داستایفسکی هم اشاره کنم. تمامی این متفکران به نوعی در مقیاسی بزرگ‌تر رنج بی‌پایان زندگی تؤامان شخصی و زندگی اجتماعی را مورد توجه قرار داده‌اند. زندگی در هتلی با بهترین امکانات معطوف به سعادت (حتی در شرایطی که خدمتکار زنی موظف است هر روز خود را به دیوید بچسباند تا از سلامت erection او یقین حاصل کند) و یا زندگی در جنگل (حتی در شرایطی که دیوید می‌تواند آزادانه در زیر باران کتاب بخواند) هر دو رنج‌آور هستند. در فرازی از ترسیم زندگی در هتل، مدیرۀ آن حتی به زوج‌های تازه آشنا شده توصیه می‌کند که برای تحکیم مناسباتشان می‌توانند پسر یا دختر کوچکی را به فرزندی قبول کنند؛ امری که ما در جامعۀ خود بسیار در مورد آن شنیده‌ایم و چه بسا که به آن عمل نیز می‌شود. در فرازی دیگر گروه جنگل به رهبری شخصیت زن مقابلِ شخصیت مدیرۀ هتل، شبانه به اتاق مدیره و شریکش حمله می‌کنند و با پرسش از شریک او که وی را بر سر میزان دوست داشتن مدیره و کشته شدن از یک سو، و کشتن مدیره و شریکش مخیّر می‌سازند، آن شریک مذکر با کُلتی که به دست او می‌دهند به سمت مدیره شلیک می‌کند (هرچند که اسلحه خالیست) و بدین ترتیب این شراکت از سوی گروهِ جنگل مفتضح می‌شود.

دیالوگ طلایی:
- خُب، در مورد اینکه اگر نتونستید موفق بشید میخواید به چه حیوونی تبدیلتون کنیم... فکر کردید!؟
+ بله... خرچنگ...
- چرا خرچنگ؟
+ چون خرچنگ بیش از صد سال عمر می‌کنه! و مثل اشراف‌زاده‌ها خونش آبی‌رنگه و تمام عمرش با جفتش می‌مونه... به جز این، دریا رُ هم خیلی دوست داره!
***
روایت طلایی:
«وانمود کردن به اینکه یه نفر رُ دوست داری، درحالیکه نداری خیلی سخت‌تر از وانمود کردن به اینه که یه نفری رُ دوست نداری، درحالیکه داری!».
[11/22, 11:05 PM] S Ali Monavari: در فیلم «خرچنگ» کالین فارل به جای شخصیت دیوید و راشل وایز به جای شخصیت مؤنث معشوقۀ دیوید ایفای نقش می‌کنند. فارل برای بازی در این فیلم تحسین شد و جایزه گرفت. شخصاً کیفیت بازی راشل وایز را همچون بازی‌های شارلوت گینزبورگ بسیار می‌پسندم.
فیلم «خرچنگ» از سوی هیأت ژوری فستیوال کن در سال 2015 به عنوان بهترین فیلم شناخته شد.
یورگوس لانتیموس با ساختن فیلم «خرچنگ» بسیار بیشتر بر سر زبان‌ها افتاد. برای من همین کافیست تا به تماشای فیلم بعدی او، The Killing of a Sacred Deer بنشینم. در این فیلم کالین فارل و نیکُل کیدمن ایفای نقش می‌کنند.

 


 دکتر سیدعلی منوری

نویسنده و منتقد فیلم و سینما

 عضو شورای نویسندگان فراتاب

 

بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است

نظرات
آخرین اخبار