فراتاب - یحیی زرین نرگس ـ «جهان تصور من است»
تهران گردی: هنر و لذت گردش در پایتخت (بخش اول: از پارک وی و خیابان ولی عصر تا پارک ملت)
بعد از یه مسافرت نهچندان دلانگیز با اتوبوس؛ بعد از یک ماه تعطیلات کامل، صبح زود وارد شهر تهران شدم. خسته بودم و دوست داشتم سریع برسم خوابگاه دانشگاه (دانشگاه شهید بهشتی)، تا استراحتی کوتاه داشته باشم و بعد از آن برم کارهای فارغ التحصیلی رو انجام بدم. تو راه، هوای مطبوع و بهاری، با بوی نمناکی که از اطراف بلند میشد و بوی درختان تازه شکوفهداده، مشامم رو نوازش میکرد و پشتسرهم ازم دعوت میکرد تا از ماشین پیاده شم و تو اون صبح دلانگیز بهاری پیادهروی کنم، اما چه کنم که مانند هر دانشجویی، ساکی بزرگ از وسایل چون توشهی راه و پر از آذوغههایی که مادرم برام گذاشته بود، همراهم بود که تمام لذت پیاده روی رو با صدای آزاردهنده چرخهاش برام به هیچ بدل میکرد. همین که رسیدم خوابگاه، وسایل رو پیش یکی از دوستان به امانت گذاشتم، قبراق و سرحال خواستم از خوابگاه بزنم بیرون، البته که این کار رو کردم. مثل همیشه و میدونم مثل خیلی از مردمان این شهر، یکی از مسیرهای زیبایی که من رو به خودش میخوند، خیابان ولیعصر به سمت پارک ملت بود، کتابی رو هم برای مطالعه برداشتم.
دل به دریا زده و خوشحال از انتخاب ذهنیم؛ برای پیادهروی، پیاده از همون خوابگاه دانشگاه در ولنجک به سمت میعادگاه دلانگیزی که قرار بود معنای بهار، و بیشک با سراغی که از پارک ملت و تغییرات دائم آن در هماهنگی با مناسبتها داشتم، من رو به خودش میخوند. خوشحال بودم، اون بخش احساسی و طبیعت دوست وجودم به غلیان درآمده بود و راه افتادم.
همهجای شهر، با هوای لطیف و مرطوب بهاری، سرشار از بوی گل و شکوفههای نورَس و گیاه شده بود. مسیر شلوغ ولنجک تا پارک وی رو راستش رو بخواید، کمی با سرعت میرفتم، کمی محذوریت پیادهور، بخشی هم به دلیل شلوغی شدید این مسیر از تراکم ماشینها. به خیابان مورد علاقم برای پیادهروی رسیدم؛ ولی عصر. خب دیگه دادن اطلاعات گوگلی از طولانی بودن و اندازه این خیابان، فکر نکنم لذت بخش باشه و به شدت ما رو در دل مدرنیته مهندسیوار و مترسنج فرو میبره. هر بار که از این خیابان میگذرم، مثل شخصیت "زوربا" در کتاب "زوربای یونانی" اثرکازانتزاکیس که پس از ده بار گذشتن از مسیری، برای بار یازدهم هم مانند کسی رفتار میکرد که انگار برای بار اول از آنجا گذشته و مناظر اطراف رو تازه دیده و از دیدن آنها به شادی کودکانهای میپرداخت، من هم از پیادهروی در مسیر خیابان ولیعصر تا پارک ملت محو درختان بلند و زیبای این مسیر، آب تمیز و روان آن، زیباسازیهای فضای شهری روی پیادهرو و اطراف شده بودم. اگر جا داشت، به مانند زوربا «بندهی شیطان صفت خداوند» به رقص میآمدم و معنای بهار و لذت رو با حرکات عجیب دست و پا به همه انتقال میدادم.
در مسیر، چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرده بود، کاشت درختان چنار جدید، در داخل پیادهرو با فاصلهی یک متری از درختان کهنسال و زیبای این خیابان بود. کارگری زحمتکش، اگرچه کمی با عصبانیت، داشت به این درختان کوچک آب میداد تا در آینده، نسلهای بعد از من، که در این مسیر پیادهروی میکنن، لذت خاص و مطابق با زمان رو از این درختان ببرن. با دیدن این نهالها با خودم فکر کردم، انگار شهرداری در ذهن خودش برای آینده نقشههایی داره که برای من که خبری از این نیت نداشتم، هرگونه حدسی و گمانی درباره آینده درختان کهنسال و این نهالهای تازه کاشته شده، چون امکانهای "سارتر"ی بود و سناریوهای زیادی تو ذهنم در مورد آنها داشتم.
دیدن زنان و مردان میانسال و حتا مسن، با کفشهای ورزشی و گاها تیپ کاملا ورزشی، نشان از یه سرزندگی و همراهی با لذت بهاری و استنشاق این همه لذت و عطر طبیعی داشت. نرسیده به پارک و نزدیکای اولین کیوسک شهری پارک ملت، دیدن پیادهرو مزین به یه طراحی از بازی "ماروپله" با دو "تاس" بزرگ، مثل یه پرتابشدن در نوستالژیایی از دوران بچگی من رو به خاطرات کودکی و بازی ماروپله با خواهرام تو دوران کودکیم برد. همون لحظه کودک درونم به جوش و خروش افتاد و تاس بزرگ رو برداشتم و اون رو به بالا انداختم و شانس من بعد از 4 بار تکرار این حرکت، هرگز روی شش فرود نیامد. اما حس کودکی رو برای لحظهای در من زنده کرد. از همون کیوسک یه چای و با اجازه سه نخ سیگار "وینستون الترا" گرفتم و اولین نخ رو در همون هوای زیبایی مرطوب بهاری روشن کردم و با لذت تمام به فیلتر سیگار پک میزدم (شما از این کارها نکنین، به فکر سلامتیتون باشید)، لذت این سیگار در این حال و هوا یه چیز دیگه بود، اما شما نه باور کنید و نه این کار رو انجام بدید، نشنیدن تلویزیون هی پشتسرهم از مضرات سیگار و ابتلا به پیری زودرس و سرطان میگه، اما با این حجم ورود سیگار و تولید آن، شما این رو هم زیاد باور نکنید، انگار تلویزیون افتاده رو دور آقای سلامت.
مسیر پیادهرو پارک، تا انتهای آن رو از بالا به پایین قدمزنان رفتم تا از تغییرات هنرمندانهی هنرمندانی که به کمک شهرداری به تزئین مسیر پرداخته بودن، لذت ببرم. اولین چیزی که باز من رو به خودش جذب کرد، یه مجسمه هنری زیبا از "شازده کوچولو"، سیارکاش و گل و آفتابهی آب پاشیش بود، اثر بینظیر "آنتوان دو سنت اگزوپری" که فکر کنم سه بار خوندمش و یادم هست در کلاس درس جامعه شناسی دکتر امیری در دانشگاه رازی در مقطع کارشناسی یک جلسه در موردش حرف زدیم. مثل این دوستداران فضای شهری که اینقدر عاشق این مجسمههای شهری هستن که از سر و کولهاش بالا میرن، خواستم برم روی سیارک شازده و فیس تو فیس یه عکس باهاش بگیرم، اما خوب من مثل این آدمها که نیستم، از همون پایین یه عکس ازش گرفتم. این اثر هنری خودش بیشتر از هرچیزی برام جالب بود. شهرداری چه کارهای خوبی بلد بود و ما خبر نداشتیم.
اما یکی از بخشهایی که تو این پارک هرگز نتونست من رو به خودش جلب کنه، یه سری آثار هنری است که برای من امّی، چندان معنایی نداره و حتا لذتی رو هم به همراه نداره. منظورم همون مجسمههای طراحیشده سفید و بزرگ هست که ازشون به مدلهای مختلف تو همون پیادهرو 20 تایی هست. مثل طرح انگشتانپا و طرح مفتول خمشده و غیره. میدونین که اولین اصل در هنر اصل لذت هستش و بیننده باید از دیدن آن لذت ببره، بعد از آن تحلیل و نشانهشناسی خودش رو نشون میده، واقعا از این چندتا مجسمه، من که هیچ لذتی نمیبرم. حالا میدونم شما درک متفاوتی دارین، من اینطور فکر میکنم. برای درک دیدگاه من هم، به جمله اول و تیتر تکنگاری من که از مقدمه کتاب "درباب حکمت زندگی"، اثر "شوپنهاور" با ترجمه "محمد مبشری" انتخاب کردم، توجه کنید. برای درک بهتر این مجسمهها تیپ روشنفکری هم برداشتم و سیگار دوم رو هم آتیش کردم، اما انگار این هم کمکی به تغییر دید من نکرد.
حالا یه گوشه دنج، وسط پارک گیر آوردم، دستم رو بردم و از کیفم، کتاب "درباب حکمت زندگی" رو درآوردم و شروع کردم به خوندن این کتاب بینظیر و سرشار از حکمت در این هوای زیبا و دلنشین. برای لحظاتی از همه چیز بریدم و غرق صفحاتی از کتاب شدم و سیگار سوم رو هم دود کردم و بعدش غرق در لذتی دوچندان برگشتم سر گردشم.
رنگ و بوی نوروز در همهجای پارک جلب توجه میکرد. تخممرغهای رنگ شده و سفید. آثار تجسمی زیبا، کارهای هنری دستی، که خبر از دستان هنرمندی میداد که با اشتیاق روزهای زیادی رو برای زیبایی آثار این پارک با دستانش گذاشته بود. کارهای هنری ساده و زیبا با نخهای رنگی و ریسمانهای زخیم رنگی از هر طرف جلب توجه میکرد. رنگهای طبیعی گلهای لاله و هنرهای دستی زیبا با هم بهشتی رو برای بییندگانش در فضای شهری تهران در پارک ملت تدارک دیده بود که لذت هنر طبیعت و هنر دست رو با هم تلفیق کرده بود. یاد کتاب "هنر سیر و سفر" اثر "آلن دوباتن" افتادم که ماه پیش خونده بودم و اکنون داشتم کتابش رو زندگی میکردم.
فضای داخلی پارک ملت هم از این زیبایی بینصیب نمانده بود و بهرهای کافی از کاشت گلهای زیبای زرد و سرخ به خصوص گل لاله برده بود. در حین لذت از فضای شهری زیبا و فضای طبیعی جذاب پارک، همینطور که قدم میزدم، یادم افتاد که پردیس سینما ملت هم میتونه به عنوان بخشی از این گردش روزانه قرار بگیره و با پرسوجویی کوتاه، فیلمی رو که ذهنیت قبلی خوبی ازش داشتم و میخواستم سر فرصت ببینم و در سینماهای کشور پخش میشد، یعنی "ابد و یک روز" به کارگردانی و نویسندگی "سعید روستایی" نظرم رو جلب کرد و بلیط رو خردیم و برای ساعت 12:30 تا 2 قرار شد، این تفریح رو با رفتن به سینما کامل کنم. روستایی با 27 سال سن و به عنوان اولین اثر سینمایی بلند، شاهکار ابد و یک روز رو خلق کرده که خودش فیلمنامه اش رو هم نوشته، باید گفت دمت گرم.
فیلم و سینما، مثل همیشه بخشجدایی ناپذیر زندگی من به حساب میاد. بعد از فیلم زیبای "پرویز" که سال گذشته اکران شد و خیلی ازش خوشم آمده بود، سخت میتونستم یک فیلم دیگه رو ببینم و بگم واو این فیلم ایرانی حرف نداره و بعد از خروج از سینما دقیقا این جمله رو گفتم، «ابد و یک روز حرف نداشت». اگرچه در طی پخش فیلم، به خاطر مکالمهی آزاردهنده چندتا خانم خیلی اذیت شدم (انگار نه انگار تو سینما بودن)، اما فیلم واقعا به دلم نشست. بعد از خروج از سینما، وجه مشترک این فیلم با بازی بینظیر پیمان معادی، نوید محمدزاده، پریناز ایزدیار، شبنم مقدمی، ریما رامینفر، مهدی قربانی، معصومه رحمانی، شیرین یزدانبخش، و گردش من، اتمام فیلم و گردش من با بارش نمنم باران بود. در نهایت قبل از بیرون رفتن از پارک و پیادهروی به سمت خوابگاه، یه سیگار هندی (چیزی مثل سیگار برگ اما خیلی کوچکتر، با مزهای که لب رو مثل مزهی فلفل میسوزوند) کشیدم و در زیر نمنم باران بهاری آروم آروم به خوابگاه برگشتم.
«یحیی زرین نرگس، پژوهشگر مسائل خاورمیانه است و در قاموس دانشجو و پژوهشکر مراکز و ماهنامه های مختلف، ساکن شهر تهران است. وی در تلاش است تا در تک نگاریهایی از شهر تهران، داستان گردشهایش در بخشهای مختلف را با زبانی ساده و صمیمی برای خوانندگان محترم سایت فراتاب به نگارش درآورد.»