کد خبر: 7545
تاریخ انتشار: 4 فروردین 1397 - 16:15
هدی مظفری بایعکلایی
جنسیّتِ زنانه همواره بر پایه ی پارامترهای مردانه در نظر گرفته شده است... «لوس ایری گاری»

 

فراتاب - گروه اجتماعی: شناخت شناسی های دارای دیدگاه فمینیستی به ویژه در امرِ زیباشناسی و فلسفه هنر، که مانند سایر فلسفه های مورد تأییدِ فمینیست ها در نظر گرفته می شوند، بر مبنای انتقادهایی به مفروضات اصلی و پیشفرض های اساسیِ که بر این عرصه به طور سنتی حکمفرما بوده اند، بنا شده اند. امروزه فمینیست ها بر مبنایِ همین نگاهِ انتقادی در روش شناسی فمینیستی است که بیشتر در طرح مباحث، چارچوبِ فکری و اندیشه ایِ خود را بر نقد از جریان های اصلی و حاکم به موازاتِ اندیشه ی پَسا مُدرنیستی پیش می برند. در این رابطه، آنها برای تبیین چرایی عدمِ حضور زنان در حوزه ی آفرینش های هنری، به شرایط فکری و اجتماعی تأثیرگذار بر زنان اشاره می کنند، شرایطی مانند تحریف معنایِ نبوغ و آفرینندگی که یکی از عناصر مهم در فهمِ رنسانس از هنر است.

این واژه هرچند ریشه ای دیرینه دارد، اما در تاریخ هنر و فلسفه، دستخوش تحولات بسیاری شده، از جمله این که در اعصار اخیر، معنای بسیار مردانه به خود گرفته، به گونه ای که به ویژگی مطلقِ ذهنِ برتر منجر شده و ذهن برتر چیزی نیست جز ذهنِ مردانه! ذهنی که تواناست، نیرومند است و قدرت آن را دارد که به سنت ها و قواعدِ اجتماعی وابسته نباشد، ذهنی که آفرینشِ شخصیتیِ مستقل را درون خود می پروراند و از سنت، نظریه و هنجارهای جامعه برای استقلالِ خود دست به خلقِ آثاری قدرتمندانه می زند. تفکری که در قرونِ وسطا در قالبی دیگر عرضه می شد و امروزه به شیوه ای نوین در صدد آفرینش و تکثرِ آفرینندگی است. این که یک مرد می تواند با ذهنی قوی، بدون هیچ تعلقی، در هنگامه ی خلقِ اثر هنری، فارغ از حواشیِ زندگی، بالای سرِ آن بایستد و نگذارد هیچ خللی به اثرش وارد شود. این اندیشه استعاره ای از امتیاز مردان در پدید آوردنِ اثر هنری است، زیرا هرکس که بیشتر با نقش های خانگی عجین شده باشد، نمی تواند در زمره ی انسان های دارای خلاقیت راه یابد! در این راستا یکی از بزرگترین موانع برای آفرینندگی ذهنِ زنان، نگرش مرد محور در استدلال برای رابطه جنسیت و خلاقیت اثر هنری است که به دو عامل ساختار بدنی زنان و نقش های اجتماعی آنان به عنوان موانع بازدارنده از خلاقیت یاد می شود.

این تفکر در جوامعِ پیشین به گونه ای پذیرفته شده بود که حتی در میان قشر روشنفکرِ آن، شامل بسیاری از فلاسفه و اندیشمندانِ غرب جای داشت. فمینیست ها با واکاوی اندیشه ی غرب از دوران باستان تا رُنسانس، به این نتیجه دست یافتند که در تفکر غرب، نوعی اصالت وجود داشته، اصالتی که در اغلبِ امور، عقل را معیارِ تمیز شناخت و معیار صحیحِ مسئولیت اخلاقی در جوامع محسوب می کرد. اما در این میان، بدون تردید سهم زنان در عقلانیت بسیار کمتر از سهمِ مردان بود! عقلانیت درست همان کیفیتی است که نر را در تعارضِ با ماده قرار می دهد، زیرا عرصه های غیرعقلانی چون احساسات و عواطف به طور فزاینده ای با جنسِ ماده در ارتباط است! از این رو در بسیاری از نظریه های روابط بین الملل، حتی نظریات پَسا مُدرنیستی که معتقدند به جایگاه تفکرِ زنان اهمیت ویژه ای می دهند، عام هستند و گستره ی فراگیریِ آنان شامل زنان و مردان می شود، در حقیقت فقط مربوط به مردان بوده و زنان یا در آن هیچ گونه سهمی ندارند، یا بهره های بسیار اندکی داشته اند، البته حربه یِ چنین نظریه های بسیار موفق بوده، به گونه ای که اکثرِ زنان در قرنِ حاضر که جزو هنرمندانِ سیاسی و اجتماعی محسوب می شوند، با تصور این که نقشِ عمده ای در کیفیت تصمیم گیری های مربوط به حقوقِ زنان دارند، دست به خلقِ آثار با شکوهی در این رابطه زده اند، غافل از آن که در تاریخِ هنر، با وجودی که غالباً عقل، قدرتِ عمده حاکم بر نبوغِ هنری و یا تجربه ی زیباشناسی و آفرینندگی نیست، ولی همیشه و همچنان در نظریه زیباشناسی ارتباط های متعارضی که عقل را به مرد بودن و احساس و عاطفه را به زن بودن نسبت می دهد، در جریان است.

بسیار واضح است که چنین فرضی که خلاقیت لازمه ی عقلانیت است و عقلانیتِ کامل ریشه در نرینگی دارد، تسلطِ عمیقی بر آثارِ هنری داشته و زنان، پیش از آن که بدانند از دایره ی پدیدآورندگیِ آثار هنری بیرون شده اند! امروزه با گستردگی نظریه های جدید روابط بین الملل و برجسته سازیِ نقش زنان در آن، می توانیم شاهد تواناییِ ماهرانه زنان در امر هنری باشیم، هرچند این آفرینش زیر سایه ی مردانه، همچنان فاقد نبوغ است. نظریه ی فمینیستی به منزله ی گونه ای از فلسفه ی پُست مدرن با طرز تفکرهای دیگری از این دست در عدم یقین به بنیان و شیوه های مناسب برای تبیین و یا تأویل تجربه ی انسانی سهیم است. فمینیست های معاصر در طرح پرسش های مهم فرانظریه ای در مورد ماهیت و جایگاهِ ممکن خودِ نظریه پردازی به دیگر فیلسوفانِ پُست مدرن می پیوندند و ناخواسته راهِ آنان را ادامه می دهند. راهی که در نهایت به برجسته سازی عقلانیت منتهی می شود.

بحث پیرامون مذکر بودن و مونث بودن در خلقِ آثار هنری، مضمونی تازه در این مطالعه نیست! لیکن جنس همیشه نقشی ضمنی در این راستا ایفا کرده است. زیرا جهان قرونِ میانه که انهدام اش موجد حسیّت مدرن شد، جهانی مادرگونه بود. از همین رو احساسات و عواطف را به زنان نسبت می دهند به گونه ای که آنان را در عرصه ی پدید آورندگی، موجوداتی می دانند که وابسته به احساسات و امیالِ خود در لحظه دست به خلق می زنند در صورتی که مردان این احساس را در اوجِ کنش می بیند و می توانند آن را در نمودهای هنری پدید آورد و این کار فقط از سرشت نیرومندِ مردان و قوه ی عقلانیت آنان برمی آید.

بر خلافِ قرن هفدهم که به مونث گریزی معروف بود، در قرنِ پیش رو، ظهور و ارزیابی مجدد دورنماهای معرفت شناختی و اخلاقی با صدایی متفاوت در پژوهش های اخیر به چشم می خورد. آن صدا که به تشخیص نویسندگان کلاسیک و همچنین نویسندگان معاصر صدایِ مونث است. تفاوتی بسیار عمده تر میان فمینیسم قرن نوزدهم و بیستم و فمینیسمِ معاصر به وجود آورد. تفاوتی که بر نابسنده گیِ هرگونه اخلاق یا عقلانیتِ مونث یا مذکر و منحصراً به یک شیوه بدون توجه به منابع و چشم اندازهای دیگر عمل می کند. این ظهور را به قدر کافی شفاف و روشن نمی توان فهمید، مگر آن که بتوان در پشتِ صحنه ی زندگی اجتماعی و سیاسی زنانِ پدیدآورنده تعمقِ بیشتری نمود. اگر قرار است تقابلی موثر در برابر زندگیِ هنری و علم شناخت شناسیِ مذکر محورانه خلق شود، باید شرایطی که زنان تحتِ آن در زندگی هنری فعالیت و مشارکت دارند، به تمام انسان ها تعمیم یابد! از لحاظ اجتماعی و سیاسی در روابط بین الملل این امر به جامعه ای رهنمون می شود که دیگر ساختار آن را تقابل های مذکر گرایانه، چه در شکل های ساختاری، چه در اشکال دیگر، فُرم نمی دهد! به این معنا که از لحاظ شناخت شناسی این امر به اندیشه ای هدایت می شود که هم مبارزه ی آفرینندگی برای چنین جامعه ای را بهتر پیش می برد و هم توسط این مبارزه رهنمون می شود.

برآمد سخن

همان گونه که پیشتر گفته شد، دگرگونی های تاریخی است که نظریه ی فمینیستی و در نتیجه یک علم و شناخت شناسیِ فمینیستی را امکان پذیر می کند. در اینجا می توان از تحلیل مارکسیستی یاد کرد؛ انگلس معتقد بود که «اندیشمندان بزرگ سده ی هجدهم قادر نبودند بیش از پیشینیان خود به فراسوی محدوده هایی که عصرشان به آن ها تحمیل می کرد، بروند». به همین ترتیب اکنون می توانیم فمینیست های سده ی هجدهم و نوزدهم و کم توانیِ آنان نسبت به درک آفرینندگیِ زنان در برابر خلقِ مردان، به منزله ی فمینیست های تخیلی را دریابیم! نگرش به زن و جایگاه او در عرصه های مختلف زندگی، در عصر کنونی، تابعی از روش شناسیِ مکاتب مختلف است. نوع زاویه ی نگاه به هستی، شناخت و معرفت انسان، اندیشه و بازتابِ تفکر او در مواجه و برخورد با پدیده ها، راهبرد و راهکارهای مختلفی را ارائه می دهد. در فرهنگی که در آن محورِ تعریف بر مبنای عقلانیت، آن هم عقلانیتِ مردانه شکل گرفته، نمی توان امیدی به تخیلِ فمینیست های قرن هجده و نوزدهم میلادی یا قرونِ پیش رو داشت. فرهنگی که از دوران باستان تاکنون محورِ تعریف انسانیت، تعقل و خردِ مذکر معرفی شده و جنسیت همواره به عنوان یک عرضه در نظر گرفته می شود. دیگر نه مردِ مدعیِ عقل و خلاقیت، ذوقی از خود نشان می دهد و نه زن در تقابل با مرد سبکِ زنانه و خویشتنِ خویش را جستجو می کند.

زن در این وانفسا درصدد دست یافتن به نرینگیِ برتر وجود خویش است، این که چگونه در برابر مرد، کثیر اما مصون از پراکندگی باقی بماند! چون دیگری پیشاپیشِ او به همه ی امور دست یافته است! با این تفاسیر به دام انداختن زنان در تعریفِ آنچه دقیقاً می خواهند بیافرینند، و واداشتنِ آنان به تکرارِ آنچه در نهادِ خود دارند، در بررسی های نظریه های فمینیستی امری بیهوده است! این ابژه ی تعارض چگونه می تواند بدون خروج از این اندیشه ی مستقر، حقِ سرکوب شده و واقعی زنان را مطالبه کند؟ این حسِ نبوغ و پدیدآورندگی چگونه می تواند در جهانِ معاصر، با عقلانیتِ مردانه محور، رابطه ای غیر از کلیشه ی جنسیت برقرار کند؟ این ماده چگونه می تواند آفریننده باشد بدون آن که در گردابِ هولناکِ جنسِ دوم بودن غرق نشود؟ و اضطرابِ ناپدید شدن جنسیت اش را در تقابلِ با نبوغِ نرینگی برطرف سازد؟

چگونه می توان فریبِ نظریه های جهان شمول را نخورد که به سرعت به وسیله ی گفتمانی معقول، نظامی از ارزش های ظاهراً درست و ملموس را در بسترِ تئوری های زنانه تعریف می کند و این گونه در پوششِ استتاری نوین دست به خلقِ هویتِ جدید از زنانگی می زند! تحول نظریه های فمینیستی در طول سده های گذشته، هر قدر هم که پیشرفته و حائزِ اهمیت باشد، برای رهاسازی میل زن در خلقِ آثار هنری کافی نیست! زنان هنوز نتواسته اند خارج از تعاریفِ مردانه در درونِ خود دست به آفرینشِ آزاد بزنند و هیچ نظریه ای تاکنون این مسئله تاریخی را نه حل کرده و نه به قدر کافی در نظر گرفته است. حتی در کشورهای پَسامُدرن نیز همانند دولت های توسعه نیافته، موضوع زنان حل نشده باقی مانده، شرایطی که ناشی از انقیادشان در بطنِ نگاهِ مردسالارانه تعریف می شود و از طریق فرهنگ قدرتِ پدیدآورندگی آن ها را محدود یا سرکوب می کند. در پایان باید گفت که؛ ایده آل های مُدرنِ دانش در سال های اخیر نیز، آرمان های مردانه را همانند دورانِ باستان، در روحِ جامعه بازتاب داده اند و شکل های ممکنِ دانشی را که به طور سُنتی زنانه توصیف شده است، طرد کرده اند.

منبع

لارنس کِهون، (1381)، از مُدرنیسم تا پُست مُدرنیسم، تهران، نشر نی.

هدی مظفری بایعکلایی کارشناس ارشد روابط بین الملل

بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است

نظرات
آخرین اخبار