فراتاب ـ گروه فرهنگی: فیلم دجّال یا ضدمسیح (Antichrist) بدون تردید یکی از شاهکارهای فیلمساز شهیر دانمارکی لارس فونتریه است. در مورد این فیلم واکنشهای متعارضی وجود دارد: از خوانش شدیداً ضد زنانه تا خوانش فمینیستی. در تحلیل این فیلم بسیار پیچیده برخی از منتقدین به عناصر اسطورهای مسیحیت پرداختهاند.
به نظر من فیلم دجّال نقطۀ عطفی در تکامل سینمای مفهومی فونتریه است. فیلم با صحنهای بسیار تأثیرگذار آغاز میشود: طنین موسیقی هندل آمیخته با آمیزش جنسی نقشآفرینان اصلی فیلم. فونتریه در آغاز فیلمش تصاویری اسطورهای خلق کرده است: فعلوانفعالات پُرشور جنسی در قابی سیاهوسفید ــ که برجستگی هرچه بیشتر شهوت را نشان میدهد ــ به همراه بارش رُمانسِ برف. در چنین لحظاتی پسر خُردسال این زوج به دلیل غفلت والدین در جریان مناسبات پُر تَبوتابِ سکسی درحالیکه کفشهایش برعکس پوشانده شده به کنار پنجرۀ باز خانه رفته و سقوط (بخوانید هبوط) میکند؛ سقوطی که امری نامقدس تلقی میشود. مادر در نتیجۀ این رویداد به شدت دچار فروپاشی روانی میشود؛ گویا خود را در میانۀ اجابت غریزۀ جنسی لجامگسیخته و نقش مادری گناهکار احساس میکند. مرد داستان که رواندرمانگر است بر خلاف زن داستان به گونهای به تصویر کشیده شده که به مدد نیروی عقلانیت و بصیرت روانشناختی بر اوضاع مسلط است. حال پرسش اینجاست که آیا فونتریه با طرح این پیرنگ در صدد تقبیح غریزۀ جنسی زنان برآمده است؟ و اینکه با توجه به عنوان فیلم، دجّال داستان چه کسی است؟
در این مورد منتقدین مختلف نظرهای متفاوتی اظهار داشتهاند. شخصاً در این خصوص بسیار فکر کردم. پیش از پرداختن به این مسائل بسیار مهم ذکر چند نکته لازم است. فونتریه زمانی موضوع این داستان را روی کاغذ آورد و به تَبَع آن به ساخت سینمایی این موضوع مشغول شد که دچار افسردگی مفرط بود. خود او اعتراف کرده که همواره در طول زندگیش کوچکترین اعتقادی به رواندرمانگران نداشته است. بنابراین جای شگفتی نیست که وجه رواندرمانگری مرد داستانش مورد تمسخر او بوده است. در اینجا مردانگی با عقلانیت (بخوانید کنترل) پیوند دارد. زن داستان بهگونهای از پیش تعیین شده در حال پژوهش و مطالعه در اسطورهشناسی و جادوگری است (در این خصوص باید در نظر داشت که در تاریخ جوامع اروپایی و همچنین آمریکا زنان به اتهام ارتباط با جادوگری و در بافت تاریخی مستمر ستم مردانه به شعلههای آتش سپرده میشدند). مردِ داستان برای تغییر این وضعیت و ادامۀ روند درمان (بخوانید کنترل زن) به همراه زن دست به سفری اُدیسهوار به جنگل میزنند. در نگاه فونتریه جنگل درکی زیباییشناختی (مطابق با زیباییشناسی کلاسیک و رُمانتیک) به دست نمیدهد. در واقع به جای آنکه جنگل نماد آرامش باشد، جلوهای از طبیعت کنترل نشده (بخوانید غریزۀ جنسی زن) است ــ فمینیستها در اینجا تندترین انتقادات را متوجه مفهوم فیلم فونتریه میکنند. ارمغان این طبیعت در سه اپیزود فیلم (غم، درد و نومیدی) چیزی جز تباهی و ویرانی نیست. جلوههای بصری این تباهی و ویرانی حیواناتی هستند که از تن خود و فرزندانشان تغزیه میکنند، یا فرزند مردۀ خود را حمل میکنند، و یا مرگ خود را به انتظار میکشند. انگارۀ مهم در اینجا سقوط است؛ همچون بلوطهایی که زالووار فرومیافتند. فونتریه با چیرگی هرچه تمامتر خط اصلی داستان را با ادامۀ کامجویی جنسی زن و مرد ادامه میدهد. در این جهت وی صحنهای جاودان خلق میکند که مرد در دلِ جنگل بهگونهای وحشیانه وارد مناسبات سکسی با زن میشود. در این لوکیشن نمادین درختی تنومندی وجود دارد که ریشههایش چون دستهایی کشیده مرد را در بر میگیرند. این دستها همان جلوۀ رامنشدنی طبیعت (طبیعت زنانگی) هستند. فروپاشی روانی زن در جنگل به صورت آشفتگی جنسی پدیدار میشود. این روند سرانجام مرد را به ستوه میآورد و او را از کنترل عقلانی یک رواندرمانگر خارج میکند. عصیان زن به حدی میرسد که در صدد اخته کردن مرد برمیآید. در اینجا مناسبات جنسی پُرشور زن و مرد به جنگی تن به تن میانجامد. زن در حالتی بیمارگونه و در صحنهای بسیار مشمئزکننده که مخاطبین نازکنارنجی ــ و چه بسا غالب مخاطبین معمول ــ سینما را منزجر میکند با قیچی خود را ختنه میکند (بریدن حساسترین بخش آلت جنسی زن). این چرخه زمانی پایان مییابد که مرد داستان، زن را خفه میکند (به عنوان بدویترین و دم دستترین شکل کشتن) و پس از آن زن و خانۀ جنگلی را به آتش میکشد (قیاس کنید با سوزاندن زنان به جرم جادوگری). در سکانس پایانی فیلم و در لحظهای تعیین کننده از دل جنگل قطعاتی که نمایندۀ پیکرهای زنانی بدون صورت هستند در رستاخیزی جمعی تجلی یافته و به سمت آتش بازمیگردند، درحالیکه مرد داستان با چهرهای درنهایت تعجب به آنها معطوف است.
حال بهتر است به پرسشهای نخست این نوشته بازگردیم. آیا فونتریه میخواهد غریزۀ جنسی زن را تقبیح کند؟ به نظرم به هیچ وجه. اینجاست که برخی از منتقدین خوانش فمینیستی از دجال داشتهاند. شخصیت زن داستان در جایی از فیلم و در گفتوگو با شخصیت مرد داستان چنین عنوان میکند که: «طبیعت کلیسای شیطان است». اما چه کسی این طبیعت را فرامیخواند: دجّال. پس دجّال چه کسی است؟ البته مرد/ رواندرمانگر داستان. دجال/ رواندرمانگر کسی است که میخواهد این طبیعت را در کنترل خود درآورد. به طور آشکاری فونتریه دجال را با الهام از کتاب دجال، اثر نیچه، خلق کرده است. دجال نیچه اثری در نقد متافیزیک مسیحیت است که خود را در مقابل طبیعت قرار میدهد؛ همچون مرد داستان که میخواهد به مدد رواندرمانگری خود را در مقابل طبیعت زنانه قرار دهد؛ درحالیکه بخش مهمی از طبیعت زنانۀ خود را انکار میکند. چرا؟ مرد داستان برخوردی بسیار منطقی و سرد با مرگ پسر خود دارد (به عنوان یک پدر) و در آنجا که تناقضی میان طبیعت مردانه/ رواندرمانگرانه خود با طبیعت زنانه/ عشق/ Eros فرویدی احساس میکند خود از کنترل خارج میشود. شخصیت زن داستان از یکسو معطوف به التذاذ جنسی است (که از منظر خودش موجب مرگ فرزند را فراهم آورده است) و از سوی دیگر به عنوان یک مادر نمیتواند این واقعه را فراموش کند. او چون سبویی شکسته است. هم مریم عذرا و هم مریم مجدلیه میباشد. بیهوده نیست که زن در بطن خود طبیعیت را به عنوان «کلیسای شیطان» تصدیق میکند؛ امری که در نهایت او را به ختنه کردن خود رهنمون میشود!
دجال فونتریه در سال 2009 اکران شد.
در این شخصیتهای زن و مرد داستان هیچ اسمی ندارند (شاید بتوان اینگونه ادعا کرد که این نامناپذیری در جهت پرهیز از انفکاک زنانگی/ مردانگی است).
نقش زن را شارلوت گینزبورگ و نقش مرد را ویلیام دافو ایفاء کردهاند.
گینزبورگ که تصویری کاملاً عریان به صورت توأمان از جسم و روح او در فیلم نشان داده شده در فستیوال فیلم کن در سال 2009 جایزۀ بهترین نقش زن را به خود اختصاص داد.
فونتریه در ادامۀ این فیلم فیلمهای مالیخولیا (2011) و نیمفومانیک (2013) را ساخت. این سه فیلم در مجموعه به سهگانۀ افسردگی فونتریه مشهور هستند.
فونتریه فیلم دجال را به آندری تارکوفسکی بزرگ تقدیم کرده است؛ امری که اعتراض بسیاری از عشاق سینمای معناگرا و شاعرانه تارکوفسکی را موجب شده است.
* درسگفتارهای خوانش زنانه هنر
دکتر سیدعلی منوری
نویسنده و منتقد فیلم و سینما
بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است