غربت با طعم ایرانی در پشت پرده آهنین! | فراتاب
کد خبر: 6325
تاریخ انتشار: 26 خرداد 1396 - 20:16
گذر از مرزها (11)

فراتاب گروه فراسفر / رضا شرفی: ... و چندی بعد مطلع شدیم که دوستی از شوروی به اروپا می رود. فوری دست به قلم شدیم و یک نامه ای با متنی کلی و فشرده و با کلمات ایما و اشاره ای  برای خانواده مان در ایران نوشتیم و دادیم به ایشان که ببرند به اروپا و از آنجا با پاکت های اروپایی به آدرس هایی که داده بودیم پست کند و چقدر هم خوب که اینکار را کردیم. چون هم خودمان و هم خانواده هایمان در ایران دیگر تاب تحمل بی خبری را نداشتیم. بعدها که فهمیدیم نامه مان به دستشان رسیده برایمان گفتند که چقدر خوشحالی کردند و خوشحال شدند. آنها از بیخبری ما هزار جور فکر کرده بودند تکرار روزهای زندگی معمولی در آنجا برای فردی مثل من که در ایران پرتحرک و فعال بودم، خوشایند نبود. هرچند که آرامش و امنیت داشت و وضع اقتصادی هم در حد بخور و نمیر بود. اما رضایتبخش نبود ما اینگونه زندگی را توقع نداشتیم. یا بدینگونه نگاه نمیکردیم که کار و کارخانه و بعد استراحت در خانه باشد خیلی از شب ها به مهمانی یکدیگر میرفتیم. ایام تعطیل بخصوص تابستان ها به دریا و جنگل که فاصله کمی با شهر داشت می رفتیم. کتاب هایی هم که داشتیم با همدیگر تبادل می کردیم در روابط خودمان شادی ها و غم هایمان را تقسیم می کردیم هر روز از حال و احوال هم خبر داشتیم.

در همان سال های اول دوست جوان شاعری داشتیم که در اثر بیماری قلبی یک روز از میان مان پرکشید و برای همیشه رفت. این غم بزرگی برای همه امان بود، بخصوص وقتی با جسم بی جان او در محل کتابخانه ساختمانمان خدا حافظی کردیم. چند ماه بعد از این اتفاق در فصل پاییز و در اوایل زمستان، همسر و بچه یکی از دوستان ترک ما بقصد پیوستن به شوهرش در حین عبور از رودخانه نیمه عمیق و تند مرزی، در آب رودخانه گرفتار و غرق شدند و هیچگاه به شوروی نرسیدند. و این از همه بدتر و بدترین حادثه سال های مهاجرتمان بود، که غم غریب عربت با مرگ عزیزان و کمبودهای جور و اجور در آنجا همه امان را کلافه و عصبی کرده بود.

درآمد کارخانه هر چند که هم من و هم همسرم کار می کردیم کفاف زندگی را نمی داد. (همه ما برای کارکردن به کارخانه رفتیم. حتی دوستان تحصیلکرده ای که پزشک یا مهندس یا استاد دانشگاه بودند ویا خانم ها، همه و همه بکارخانه می رفتند. هرچند که بعد از مدتی کارخانه را ترک می کردند. اما این کمی همگانی شده بود. اتفاقا گاهی کارهایی که اصلا و ابدا با جسم و روان وکاراکتر دوستان همخوانی نداشت) از اینرو به امید درآمد بیشتر، محل کارم را عوض کردم و کلا به کارخانه دیگری رفتم.

آنجا هم تقریبا همان مناسبات و همان شرایط بود، فقط اندکی بیشتر حقوق می دادند. بنا به نوع شغل و تخصصم (تراشکاری) گاهی دچار کمر درد و پا درد می شدم، که به پزشک کار که در پلی کلینیک محل خدمت می کرد مراجعه کردم. پزشک معالج پرونده ای برایم تشکیل داد و ضمن شرح سابقه بیماری، گزارش مراجعات و پیگیری راهم ثبت می کرد. گاهی به محل کارم می آمد و از حال و روز من مطلع می شد و از نزدیک به مدیر کارگاه سفارش استراحت می داد. یعنی بیشتر از خود من به موضوع سلامتی ام توجه و پیگیری می کرد. مثلا می گفت که در هر یکساعت کار سرپایی باید پانزده دقیقه بنشینی. چون جای نشستن نبود دستور صندلی داد و گفت چون نشستی، کتاب بخوان. من هم از خدا خواسته از کتابخانه ساختمان مان که به همت و همکاری دوستان بر پا شده بود وکتاب های فارسی زیادی داشت. کتاب می بردم و در وقت استراحت مطالعه می کردم.

تکنولوژی در آن سال ها همچون غرب و یا هند در شوروی رشدی نداشت. یا اگر هم بود آنقدر محدود و در اختیار سازمان های حزبی بود که در جامعه چیزی دیده نمی شد و یا خیلی گران قیمت بود. از جمله ویدئو یا دوربین فیلمبرداری عمومی. بدلیل ندانستن زبان، سینما نمی رفتیم. فقط گاهی به همت جمعی و یا دعوت هلال احمر به تئاتر می رفتیم. اولین تئاتر ماندگار، نمایش کوراوغلو بود که دیدم. تا آن زمان پایم به تئاتر نخورده بود. البته بعدها نمایش های دیگر و در بلشوی تئاتر مسکو باله و ... انواع تئاترها در سراسر شوروی برای همه مردم ارزان و دست یافتنی بود ولی بلشوی تئاتر و باله ها گرانقیمت بودند.

قدم گذاشتن در سالن بلشوی تئاتر مسکو که عمرش به بیش از 200 سال می رسید برایم افتخار و شانس بزرگی بود که مانند خیال بود و با همه چشم و جان می خواستم آنرا ببلعم. در نیم دایره سالن نمایش دو طبقه بالکن و در قسمت لژهم زیبایی بی نظیری جلوه می کرد که علیرغم چند بار آتش سوزی و تخریب و بمباران همچنان عظمت خودش را حفظ کرده بود.

بعد از موزه ارمیتاژ در لنینگراد، که باز دید از آن هم پر از افتخار و شعف بود  و نمی شد که با دقت چند طبقه موزه بزرگ جهان و ثروت شوروی را در چند روز تمام کرد. بلشوی تئاتر و میدان سرخ و کاخ کرملین از عظمت و زیبایی خاصی برخوردار بودند. در همین میدان سرخ و در جنب کاخ کرملین مقبره لنین رهبر شوروی سابق بود که در تمام طول روز به تایم اداری مردمان زیادی برای دیدن جسم مومیایی شده او در صف می ایستادند. و من نیز دوری از سرزمین آبا و اجدادی، دوری از پدر و مادر و فامیل و آشنا و جلای وطن کردن برای همه کس سخت است. بویژه جایی که بدلیل زبان دیرتر ارتباط برقرار می شود. ولی چون در ساختمان ما تعداد ایرانی های مهاجر که اکثرا جوان، باسواد و تحصیلکرده بودند سنگینی غربت کمتر خود را نشان می داد. چون همه وضعیتی مشابه هم داشتیم و سعی می کردیم همدیگر را درک کنیم.

اما گاهی تفاوت های اعتقادی و فکری بر زندگی و روابط مان سایه می انداخت و مسلط می شد و آنوقت دچار خرده گیری و میدان دادن به تعصب می شدیم تا بجاییکه از کمک به یکدیگر و حمایت هم طفره می رفتیم و خودی و غیرخودی می کردیم. این تعصب گاهی از مهمانی رفتن به خانه همدیگر جلوگیری می کرد. از تبادل دانش و بحث و فحث های اجتماعی مشترک جلوگیری می کرد. این تعصب گاهی کورمان می کرد و نمی دیدیم که قبل از اینکه چگونه طرفدار عقیده ای یا فکری شویم، چقدر همدیگر را دوست داشتیم، چقدر هوادار همدیگر بودیم وچقدر در کنار هم بودیم.

دامنه این بحران فکری تا جایی گسترده شد که اگر دوست قدیمی ام را در آسانسور ساختمانمان می دیدم سوار نمی شدم تا او برود که مجبور نباشم با او چند متری همسفر باشم. کور شدیم و ناآگاهانه و متعصبانه از همدیگر فاصله گرفتیم و این فاصله در سال های بعد بیشتر خودش را نشان داد کودک شدیم بزرگ نشدیم به رفتار مریض گونه ای تن دادیم.

با این روحیه و با این شرایط زندگی موضوعاتی هم که در رابطه با مهاجرین قبل از خودمان (مربوط به سالهای بعد از 32) از ایرانی های قدیمی می شنیدیم موجب می شد و شد که عده ای از دوستان تماما و در زمانی بسیار کوتاه و به سرعت، گویا از قافله ای جامانده باشند، به نفی و نفرین شوروی پرداختند و عده ای هم برای مقابله با این نگاه به انتقاد و زیر سئوال بردن نظر آنها برخاستند. علائم و شواهد پرستوریکا و تغیرات در حزب کمونیست شوروی هم گاهی خودی نشان می داد و فضا را برای نقد گذشته و بازبینی اوضاع واحوال فراهم می کرد. از ایرانی های قدیمی هم نقل بود که، بغیر از منتقدین حزبی شوروی و مخلفین حکومت شوروی،  مهاجرینی که گاهی پرچم انتقاد علیه سیستم را بالا می بردند، سر از اردوگاه های کار اجباری در سیبری و یا تبعید به دور دست ها با شرایط سخت، در می آوردند. شرایط اقتصادی هم که برای ما ایرانی های مهمان مناسب نبود. این شد که این چند عامل دست بدست هم دادند و تعدادی از دوستان برای برون رفت از این وضعیت، راه سفر و مهاجرت دوم به اروپا را در پیش گرفتند.

 

رضا شرفی عضو شورای نویسندگان فراتاب

بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است

نظرات
آخرین اخبار