مارکس زنده است، اما بیرون از ما ایستاده ! | فراتاب
کد خبر: 5777
تاریخ انتشار: 1 اسفند 1395 - 23:49
صادق میرویسی نیک
امر سیاسی امروزه در حال از دست دادن ماهیت خود است، زیرا مسائلی که امر سیاسی باید متوجه آن‌ها باشد روزبه‌روز در حال کم‌رنگ شدن هستند؛ یعنی مسائلی که به تعبیر جامعه‌شناختی هم جنبه «عمومی» دارند و هم حاکی از نوعی «درد و رنجی» هستند که اکثریت جامعه آن را حس م

فراتاب - گروه اندیشه: گزاره فوق شاید ابتدابه‌ساکن ذهن مواجه شونده را آشفته سازد و ذهنیت منفی او را نسبت به نویسنده موجب گردد، زیرا تجربه مارکسیسم روسی دنیایِ امروز و به‌ویژه روشنفکران آن را در یک مواجه انزجاری با مارکس قرار داده است. این‌که آیا می‌توان مارکس را با چوب مارکسیسم زد؟، اینکه آیا می‌توان مارکس را از اندیشه و زمانه‌اش جدا ساخت؟ و... هیچ‌یک موضوع بحث حاضر نیست و نویسنده نیز داعیه این را ندارد که می‌تواند به این پرسش‌ها پاسخ دهد. آنچه در درجه اول به ما شجاعت سخن گفتن از زنده‌بودن مارکس را می‌دهد چیزی نیست جزء زنده‌بودن مسئله مارکس، یعنی این اندیشه که انسان نه صرفاً دنیای اندیشه بلکه همان جهان اجتماع است. عجیب است که امروزه پسامارکسیم نیز با داعیه گذار از مارکسیسم همین داستان مارکس از انسان را می‌سراید. امروزه پسامارکسیسم و پسامدرنیسم در سایه اندیشه‌های کسانی چون فوکو، دریدا و لیوتار، از انسان تاریخی و موقعیت مندی سخن می‌گویند که هیچ ایده شناسنده و جهانشمولی در درون او وجود ندارد که او را پیش براند، بلکه هر انسانی از خاص بودگی برخورداراست که متن و زمینه اجتماعی او آن را موجب می‌شود. مارکس خود در پردازش سامان متفاوت تولید در جوامع آسیایی به‌جای «فئودالیسم» جوامع غربی از «شیوه تولید آسیایی» نام می‌برد تا همان اندیشه و مسئله اصلی خود یعنی ساحت اجتماعی متفاوتِ انسان، اندیشه و سیاست را برجسته سازد.

شاید بتوان برای ورود به بحث اصلی این نوشتار و باکمی تسامح مسئله مارکس را به رابطه میان «امر اجتماعی» و «امر سیاسی» به‌خصوص در حوزه اندیشه سیاسی تبدیل نمود و داعیه‌دار آن شد که امر سیاسی و اندیشه سیاسی (به‌ویژه در ایران امروز) چنان در انتزاعایات فرورفته است که رابطه خود با امر واقع یا امر اجتماعی را ازدست‌داده است. ثمره این امر نیز چیزی نیست، جز حاشیه‌ای شدن سیاست خوانده‌ها و روشنفکران و تبدیل‌شدن فضای سیاسی و روشنفکری به عرصه نزاع و لفظ پراکنیِ که هیچ نسبتی با امر واقع ندارد و آن را به نیروهای پیش برنده سرمایه‌داری، آن‌هم از نوع ایرانی‌اش سپرده است. نیروهایی که بیرون از «عقلانیت ارتباطی» هابرماس، «واسازی» دریدایی، «فانتزی های» لاکانی و... همچنان عقلانیت ابزاری خود را پیش می‌برد و در گوشه­ای دیگر از دنیای غرب، بعد از «وال استریت» به ترامپ می رسند.

امر سیاسی امروزه در حال از دست دادن ماهیت خود است، زیرا مسائلی که امر سیاسی باید متوجه آن‌ها باشد روزبه‌روز در حال کم‌رنگ شدن هستند؛ یعنی مسائلی که به تعبیر جامعه‌شناختی هم جنبه «عمومی» دارند و هم حاکی از نوعی «درد و رنجی» هستند که اکثریت جامعه آن را حس می‌کنند. شاید مهم‌ترین این مسائل عمومی و دردآور اجتماعی در جامعه ما همین بحران آلودگی هوای کلان‌شهرهای باشد که روزانه زنان و کودکان ما را تهدید می‌کند، بگذریم از مردانی که «کار می‌کنند ولی زندگی نه!». فراتر از آلودگی هوا شاید بتوان به بحران آب در کشورمان اشاره کرد و شاید به کارگرانی که پشت امیدشان روزبه‌روز در سایه نگاه سرد نماینده‌ها خود در مجلس، روشنفکران در دانشگاه‌ها و سیاستمدارانشان در برج‌های عاج تخیل، خمیده‌تر می‌شود. در این میان نباید داستان «گور خوابی» را نیز از قلم انداخت، داستانی که چند صباحی آمد و نهایتاً نیز داغ سیاست را بر پیشانی نهاد و رفت تا در دعواهای سیاست‌بازان مصادره به مطلوب شود و به‌راحتی از اذهان پاک شود.

به‌راستی این مسائل اجتماعی که می‌توان آن را واقعیت یا امر اجتماعی جامعه‌ایرانی نامید در کجای سیاست و اندیشه سیاسی ما جای دارند؟ کدام‌یک از نسخه‌های تجویزی دنیای غرب (که اندیشه سیاسی و فضای روشنفکری ما سرشار از آن‌هاست) که مختص مسائل اجتماعی جامعه آن‌هاست می‌تواند به این مسائل بپردازد؟ مسلماً این بیان به‌هیچ‌وجه درصدد نفی فهم اندیشه‌ها نیست، چراکه باور اصلی نویسنده بر این است که بخشی از اندیشه و تفکر با خواندن اندیشه‌ها و تفکرات دیگر تولید می‌شود؛ اما سویه دیگر بحث در این است که اندیشه تولیدشده اگر نسبتی با مسائل جامعه خود برقرار نکند، حرّافی محض است.

پس سخن از زنده‌بودن مارکس، سخن از چشم گشودن بر روی واقعیت‌های جامعه است و مهم‌تر از آن حساس کردن سیاست به این واقعیت‌های ملموس. سخن از زنده‌بودن مارکس، سخن از جامعه‌ای است که در آن «کارگران کار می‌کنند تازنده بمانند ولی کارفرمایان کار نمی‌کنند و ثروت می‌اندوزند» و در این میان روشنفکران آن درگیر مسئله رابطه میان دیانت و دموکراسی‌اند، نمایندگان مجلس آن درگیر گذشته‌های فتنه آلود، روحانیت آن در دل‌آشوب فروپاشی ایمان تقلیدی در سالنِ کنسرت موسیقی و مهم‌تر از همه اساتید و دانشجویان علوم سیاسی مشغول حفظ اندیشه‌های که نسبتی با امر اجتماعی جامعه‌اش ندارد و باید به‌زور آن‌ها را بر تن جامعه بپوشاند.

سخن از زنده‌بودن مارکس، سخن از جامعه‌ای است که از «تبارشناسی» فوکویی سخن می‌گوید، ولی «کنونیت تاریخیِ» خود را تبارشناسی نمی‌کند تا نسبت اندیشگی با آن برقرار کند و اسب اندیشه را در میدان جامعه‌اش بتازاند. سخن از زنده‌بودن مارکس سخن از جامعه‌ای است که از فروپاشی کلان روایت علوم اجتماعی و زمینه مند بودن اندیشه و احترام به تفاوت در چارچوب پست‌مدرنیسم سخن می‌گوید، اما متوجه این اشارتِ پست‌مدرن نمی‌شود که جامعه ما نیز جامعه‌ای متفاوت است و نباید اندیشه‌هایش از زمینه‌های تاریخی و اجتماعی که نمی‌توان از آن فرار کرد، فرار کند.

سخن از زنده‌بودن مارکس، سخن از جامعه‌ای است که بخش عمده‌ای از مردمش در فقر اقتصادی و فکری غوطه‌ورند، اما رهبران اصلاحاتش سخن از جامعه مدنی، حوزه عمومی و گفت گو پیرامون «علائق عام» می‌نمایند تا درنتیجه آن اهل هیاهو ظهور کنند و با شعار «عدالت»، پوپولیسم را سوار بر فقر و شکاف طبقاتی سازند و در میدان آرمانگرایی کور بتازند.

سخن این است که  امروزه «علوم سیاسی» و به‌ویژه «اندیشه سیاسی» چنان عرصه خود را گسترده است که پسوند «سیاسی» آن در زوال ماهیت خود روزبه‌روز انتزاعی‌تر می‌شود و نسبت خود با «امر اجتماعی» را از دست می‌دهد. به تعبیری که می‌توان در آن وامدار لاکلاو و موفه بود می‌توان گفت که امروزه همه‌چیز سیاسی شده است، ولی سیاست خود سیاسی نیست. سیاست در گوشه‌ای از جهان اجتماع ایستاده تا امر اجتماعی رخ دهد و درباره آن به تحلیل بپردازد؛ در یک‌کلام سیاست از امر اجتماعی جامانده است و نتیجه این جاماندن چیزی نیست، جز واگذار کردن حکومت و جامعه به نیروهای بازار و تولید روز افزون فقیران و انسان های زائد هانا آرنت. انسان های که به تعبیر لاکانی، فقدان و حفره پرناشدنی خود را به صورت موقتی با فانتزی های دنیای مجازی، فیلم، گفت گوهای روشنفکری و فلسفه پردازی های جدا از جامعه پر می­کنند و در روزمره­گی خود غوطه ور می شوند. روزمره­گی که شاید مهم‌ترین ثمره آن در نزد اهل متافیزیک از یاد بردن پرسش بنیادین هایدگر باشد و در نزد حامیانِ «مارکس درک نکرده» یِ مارکس، از یاد بردنِ دیگری بزرگی که ما را در ایدئولوژی های پنهان عصر جدید معلق نموده است.

در پایان باید گفت که گره خوردن پسوند «سیاسی» به اندیشه و فلسفه نوعی هویت بخشی به این مفاهیم نیز هست. امر سیاسی نمی‌تواند پیوند خود را با مسائل اجتماعی قطع سازد، زیرا در این صورت دیگر سیاسی نخواهد بود. فلسفه و اندیشه ایِ که با مسائل جامعه در ارتباط نباشد دیگر شایستگی این را ندارد که پسوند «سیاسی بودن» را یدک بکشند. میراث اندیشه سیاسی مارکس برای دنیایِ سیاست همین حفظ پیوند با جهان اجتماعی است. او هنوز زنده است، اما بیرون از ما ایستاده است...

 

 

صادق میرویسی نیک, دانشجوی دکتری اندیشه سیاسی دانشگاه شهید بهشتی

بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است

نظرات
آخرین اخبار