کد خبر: 5427
تاریخ انتشار: 8 بهمن 1395 - 00:28
گذار از مرزها (۸)
من هم گفتم من که برای شما کار نمی کنم من که از شما دست مزد و حقوق نمی گیرم از حکومت میگیرم من برای حکومت سوسیالیستی کار می کنم و آنقدر این بحث و جدل را من با زبان الکن ادامه دادم تا از سندیکای کارگری کارخانه یک نفر آمد و وساطت کرد.

فراتاب-گروه فراسفر/ رضا شرفی: روزهای اول کار در کارخانه، که کارگاه و سالن کار و موقعیتم معلوم شده بود خیلی از کارگران و پرسنل برای دیدن من می آمدند و با اظهار دوستی سعی در برقراری ارتباط میکردند حتی مسئولین و پرسنل درب ورودی کارخانه به تایم ورود و خروج من کاری نداشتند و به حساب نا آشنایی من به ضوابط گذشت می کردند.

کارخانه  یک ساخت کهنه و قدیمی داشت که تقریبا به سال های قبل از جنگ جهانی دوم برمی گشت و سیستم کنترل ورود و خروج هم در قسمت درب ورودی کارخانه که چند نفر خانوم کار می کردند صورت می گرفت. همه پرسنل و کارگران کارت کار با عکس پرسنلی داشتند که صبح موقع ورود  کارت را به همین قسمت می دادند و موقع خروج کارت را بر می داشتند و در این تایم حضور و غیاب افراد کنترل می شد . ساعت کار هم از 7:30 صبح بود تا 4 عصر که همراه بود با سوت بلند کارخانه البته این سوت در موارد دیگر هم استفاده می شد، مثلا در زمان فوت یوری آندرو پوف در سال 1984 و نیز بعد ها کنستانتین چرننکو. سوت تمامی کارخانه ها در سراسر شهر به مدت 1 دقیقه که همه مردم در محل کار و منزل و ...  ساکت بودند، به صدا در می آمد.

وقتی هم که من اولین بار این صحنه را در کارخانه دیدم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و این ارزش گذاری و قدر دانی از رئیس جمهور کل شوروی برایم جالب بود. بعدها به من هم کارت ورود و خروج دادند و به توصیه هلال احمر مرا به مسئول امور کارگران (سندیکای کارگری) و نیز مسئول حزب معرفی کردند.

نمایش

اکثریت پرسنل و کارگران عضو حزب بودند و در مراسم های مختلف دعوت به شرکت می شدند. مثل اول ماه می یا روز انقلاب اکتبر یا جشن پیروزی بر فاشیسم. البته حضور در این مراسمات و پذیرش دعوت از جانب پرسنل  و کارگران به یک امر فرمالیته  و اداری تبدیل شده بود. مثلاً: یادم هست برای اولین بار که من  در جشن راهپیمایی کارگر بنا به اطلاع کارخانه و علاقه خودم حضور پیدا کردم دیدم که در جلو و میان راهپیمایان کسانی هستند که پرچم قرمز داس و چکش را به جای اینکه برافراشته نگه دارند از خود دور  کرده و به زور به شخص دیگری میدادند. من که خوشحال از این شرکت بودم از یکی تقاضا کردم که یک پرچم بلند به من بدهند و فوری با خنده و شتاب پرچم بلندی را به دستم دادند که مسیری طولانی را از درب کارخانه تا چند خیابان پرچم پرولتاریا را با دست افراشته نگه داشتم اما نگاه خیلی ها به این حرکت من سنگین و بعضا ریشخندی بود ولی من افتخار می کردم. مثل راهپیمایی های خودمان در ایران گوینده ای با بلندگو شعار و یا مطلبی را بیان می کرد و دیگران هم سرگرم موضوعات و صحبت های خودشان بودند تا زمان بگذرد و این نمایش به پایان برسد و در پایان هم در میدان مرکزی و بزرگ شهر که مجسمه لنین وجود داشت همه جمع می شدند و قطعنامه ای قرائت و خاتمه راهپیمایی اعلام می گردید.

انظباط

ضابطه کاری برای من خیلی جدی اجرا نمی شد ولی شروع کار همه بایستی قبل از ساعت 7:30 در کارگاه های خودشان با لباس کار پوشیده شده حاضر باشند. رئیس کارگاه وسط سالن می ایستاد و همه از زن و مرد فرقی نمیکرد 10 دقیقه نرمش می کردند و بعددستگاه ها روشن و کار شروع می شد . زمان ناهار نیم ساعت بود و همه می بایست در این فاصله ناهار بخورند. اما من همیشه صبح  با تاخیر می رسیدم و زمان ناهار را هم به یک ساعت می رساندم.

همه پرسنل تقریبا نیم ساعت قبل از ساعت 4 دست از کار می کشیدند و ساعت 4 با سوت کارخانه به سمت تعداد معدودی اتوبوس که سرویس مسیر های دور بودند می رفتند. اکثر پرسنل محل زندگیشان در همان نزدیکی کارخانه بود .

من فکر می کردم چون از ایران آمده ام و مهمان این کشور هستم و این مردم و حکومت به من احترام می گذارند لازم نیست ضابطه کاری را درست اجرا کنم یا این ضابطه به من ارتباط ندارد. یک روز صبح که مثل همیشه دیر به درب کارخانه رسیدم مسئولین این قسمت به من اعتراض و از ورودم به کارخانه جلوگیری کردند اما من با سر و صدا و حق به جانب و طلب کارانه اصرار می کردم که به محل کارگاهم بروم و مدعی بودم که چون من برای کشور و  تولید سوسیالیستی کار می کنم شما حق ندارید جلوی مرا بگیرید. هر وقت هم که دلم بخواهد می آیم و می روم آنها هم می گفتند که اگر به زور وارد کارخانه شوی ورود و روز کاری تو را ثبت نخواهیم کرد. من هم گفتم من که برای شما کار نمی کنم من که از شما دست مزد و حقوق نمی گیرم از حکومت میگیرم من برای حکومت سوسیالیستی کار می کنم و آنقدر این بحث و جدل را من با زبان الکن ادامه دادم تا از سندیکای کارگری کارخانه یک نفر آمد و وساطت کرد و از من قول گرفت که این امر تکرار نشود و اجازه ورود را به من دادند. تا آن موقع من به صورت مرتب حقوق ثابت می گرفتم ولی بعد از این اتفاق برای نیامدنم به کارخانه و  تاخیرات، کسر حقوق ثبت می شد .

در کارخانه حتی اگر به صورت تظاهر هم بود ضابطه اعلام و اعمال می شد و بر اساس نظر مسئول سندیکای کارخانه و نظر مسئول حزبی که ارگان فراکاری و فراصنفی بود امتیازاتی به افراد داده می شد، مثل جلو انداختن نوبت مسکن و یا بازنشستگی و یا دادن فرصت مسافرت مجانی و یا استفاده از صبحانه و ناهار مجانی که فقط از منظر مهمان نوازی و احترام به من صبحانه  مجانی همیشه داده میشد. 

تفریحات مجانی

دو بار هم سفر دست جمعی یا تور مسافرتی با دیگر پرسنل  همین کارخانه یکی به مدت 10 روز و دیگری به مدت  21 روز  با هواپیما و هتل و غذا و گشت و ... مجانی به دیگر شهر های شوروی به همراه همسر و فرزندم داشتم. این تور تفریحی و استراحتی برای همه پرسنل بود که به غیر از سفارش و نظر آن دو ارگان که گفتم اگر کسی نمی خواست به این سفر برود امتیاز را می فروخت البته به طور غیر علنی و غیر رسمی مثلاً: اعلام می کرد که چون نمیتوانم بروم فلان شخص به جای من برود. یکی از دلایل این گونه مسافرت های مجانی این بود که در تمام طول سال کسی که کار می کند این امکان برایش انرژی بخش روحیه آفرین و تنوع آور است. در این مسافرت ها اجبار و الزامی نبود که حتما باید افراد با خانواده باشند چون این امتیاز فقط برای یک نفر بود ولی برای من و خانواده ام استثنا بود .

همزیستی

بیش از نود درصد پرسنل کارخانه عضو حزب کمونیست بودند. ولی همه عضو سندیکای کارگری بودند. که البته این وظیفه را دولت بعهده سندیکا گذاشته بود. من فکر می کردم کسانیکه عضو حزب کمونیست هستند، همه ماتریالیست و یا آتئیست هستند ولی کم کم متوجه شدم که عضویت در حزب کمونیست هیچ ارتباطی با اعتقادات مذهبی و دینی افراد ندارد. یعنی کسانی که مسیحی بودند مثل روسها و یا یهودیها و یا ارمنی ها و یا آذریها که مسلمان بودند عضو بودند و اساسنامه و برنامه و آئین نامه حزبی را پذیرفته بودند. مثلا: خوب یادم هست که پیش نماز مسلمان شهر باکو عضو حزب کمونیست بود این موضوع هیچ تعارضی با اساس نامه حزبی نداشت و ایضاً هیچ کس خودش را برتر از دیگری نمی دید. هرچند که امتیازاتی را برایشان می آورد ولی همه افراد صمیمی و برادر وار در کنار هم زندگی میکردند و کسی که یهودی بود دوستان مسلمان زیادی داشت و کسی که روس بود با آذری ها و ارمنی ها خیلی گرم و راحت دوستی داشتند خودشان می گفتند هیچ فرقی بین ما نیست چون همه ما با هم در یک مملکت و یک خانه زندگی میکنیم اینجا را ما با هم ساخته ایم . 

خیلی از مردمان آذری و یا مسلمان در شهر های مختلف رویسه اغلب در بازار کالخوز و میوه و تره بار فعالیت می کردند و صنعت گران و مهندسین روس هم در اکثر شهر های دیگر جمهوری ها کار میکردند ارمنی ها و یهودی ها هم هیچ مرز کاری و زیستی نداشتند هرچند که مثلاً ارمنستان سرزمین  معلومی بود و یا گرجستان ولی مرزی و ویزایی و پاسپورتی جداگانه نبود. همه پاسپورت و تابعیت شوروی سوسیالیستی را داشتند و از سیبری و لنینگراد تا ترکمنستان و آذربایجان و قزاقستان و اکراین از یک قانون و یک حکومت تابعیت می کردند، واحد پولشان همه روبل بود و قیمت کالاهای اساسی و غیر اساسی در سراسر شوروی یکی بود نرخ ترانسپورت و گوست و در آمد تقریبا یکسان بود .

مردم  روس در جشن ها و شادیها و مراسم سوگ مسلمان ها  و یا ارمنی ها  شرکت می کردند  و مسلمانان  آذری هم همینطور اگر چه این مناسبات  تنگاتنگ و زیاد نبود ولی تعارض و عداوتی هم با هم نداشتند. دوستان دهه 50 هم با همه این ملیت ها دوستی و روابط داشتند. رفت و آمد ما با مردمان این سرزمین تجربه جالب و مفیدی هم برای آنها و هم برای ما بود. تمامی دوستان ما با زبان روسی آشنایی پیدا کردند حتی آنهایی که آذری بودند ولی به دلیل اینکه زبان محاوره عمومی آذری بود زبان آذری بیشتر مورد استفاده قرار میگرفت. آثار و کتب منتشره آذری و روسی در کنار هم در کتاب فروشی  ها و کتابخانه ها وجود داشت آثار هنری دیگر مثل تاتر و سینما و موسیقی اگر چه بیشتر آذری بود ولی روسی و ارمنی هم در این آثار دیده می شد. در آن سال ها در سطح شهر چندین تاتر و سینما که همه دولتی بودند فعالیت می کردند. در کنسرواتوار بزرگ شهر آثار روسی و آذری وجود داشت و اساتید روسی و آذری تدریس می کردند.

در ادارات که همه دولتی بودند روس ها و آذری ها و ارمنی ها در کنار هم مسئولیت داشتند. هرچند که کاغذ بازی و کثرت پست ها بود ولی راه میانبری هم برای انجام امور اداری و سرعت بخشیدن به کار ها وجود داشت و این را اصطلاحاً، زیر میزی و رشوه بود که عمومیت داشت و بیشترین و ملموس ترین در بخش پزشکی دیده می شد.

رشوه

دوستان دم 50 و کسانی که مورد قبول و ریش سفید هم بودند در این مورد تذکرات مکرر می دادند که ما وارد روابط رشوه ای نشویم. نه رشوه ای بگیریم و نه رشوه ای بدهیم این پدیده هم در شوروی تازگی نداشت بلکه سال ها بود که جریان پیدا کرده بود و مردمانی که نمی توانستند با حقوق دولتی زندگی کنند به این رابطه وارد می شدند. مثل پزشک یا معلم و یا مدیر یک اداره .

امر رشوه در سطح جامعه به صورت علنی و حتی جایز شده بود در عمق جامعه و  یا مدیران کلان مملکتی که عموما از اعضای  بالای حزب کمونیست بودند شکل رشوه و مقدار و کیفیت آن  به گونه ای مدیریت شده بود که در ظاهر به نظر می رسید بایستی روند ترقی و رشد افراد در سطح بالا این چنین باشد، مثل جابجایی مدیر یک شهر داری ناحیه به منطقه و از منطقه به شهر و یا رئیس پلیس یک محله به رئیس پلیس شدن یک استان .

خرید ماشین شخصی برای همه خانواده ها و افراد مقدور نبود چون حقوق دولتی این امکان را فراهم نمی کرد. خرید و داشتن خانه ویلایی و حیاط دار وجود نداشت چون از بعد از  انقلاب سمت و سوی سیاست دولت خانه دار کردن همه ملت بود پس دلیلی نداشت که کسی به فکر خریدن خانه دوم و سوم باشد. خانواده ها بیش از یک اتومبیل نداشتند و اگر کسی امکان خرید بیشتر داشت می بایست پولش را پنهان کند چون در بانک ها هم به دارائی افراد نظارت می شد. خرید ماشین خارجی و یا مسافرت به خارج هم که امکان نداشت. اوایل ورودمان به شوروی دیدن این امر خیلی تعجب آور و ناراحت کننده بود ولی به مرور به یک امر عادی تبدیل شده بود که ممکن بود ما را هم وارد این روابط کند .

تعدد و تکرار و شرایط رشوه چنان  عادی شده بود که به طور مثال در سطح پایین جامعه کسی مریض می شد و بیمارستان می رفت حتما می بایست مبلغ قابل توجهی به پزشک معالج به طور غیر رسمی پرداخت می کرد.  در کنار این معضل که در کشور شوراها باعث تعجب و شک و تردید  نسبت به نظام و سیستم سوسیالیستی می شد و اتفاقا شروع نارضایتی ها از همین جا بود که رهبری و اصل سوسیالیسم شوروی را زیر سوال می برد

همه مردم آنچنان با دیگر شاخص های مترقی سوسیالیسم پیوند خورده و زندگی می کردند که برای خودشان جزیره امنی را احساس می کردند و اگر هم گاهی طوفانی بر این جزیره وزیدن می گرفت آنچنان سر خودشان را پایین می آوردند که آسیب نبینند تا بعد از طوفان بتوانند سر بلند کنند از جمله این شاخص ها گستره فرهنگ و ادبیات و موسیقی و هنر بود که به جرات می توان گفت: همه مردم اهل مطالعه بودند چه در مترو و چه در منزل و چه در مسافرت همه جا آثار پوشکین و تولستوی بود. مثلاً: همه مردم اینجا فردوسی و سعدی و حافظ و نظامی و خیام را می شناختند  و با افتخار از آنها نام می بردند و فرزندان خود را بدین نام ها نامگذاری می کردند. موسیقی در سطح توده ای و وسیع و با تاریخچه ای دیرین جای خود را باز کرده بود و بزرگان و نام آورانی چون چایکوفسکی، شوستاکوویچ، حاجی بیکف، فکرت امیرف و ... در همین سرزمین به دنیا آمده و به دنیا معرفی شده بودند.

در سال های بعد از جنگ جهانی دوم  و در ادامه تا سال های قبل از پروسترویکا (بازسازی) نگاه و تلاش حکومت شوروی تقویت بخش نظامی شده بود و بیشترین هزینه را هم در هیمن راه پرداخت ولی از بخش اقتصاد داخلی و اینکه بتواند مردم را تامین کند  غافل ماند. تبلیغات و موضع  گیری های رسانه های عمومی بر رفع نیاز زندگی مردم بود و نه بر تامین کیفیت اقتصاد خانوارها دروغ نبود. مثلاً می گفتند: که خوب، سرپناه و خانه داریم، حقوق هم داریم، مسافرت هم می توانیم برویم، امنیت و سلامت هم داریم خودمان و فرزندانمان هم آزادی داریم  پس دیگر چه می خواهیم. آنها هنوز به دنیای خارج پای نگذاشته بودند از خارج به ندرت توریست وارد می شد اخبار رسانه ها دست چین شده بود از کیفیت زندگی مطلع نبودند. خوب یادم هست که قدری پول جمع کردیم که برای خانواده تلویزیون رنگی بخریم. وقتی به مغازه بزرگ دولتی که وسایل صوتی می فروخت رفتیم. جدید ترین تلویزیون را که برایمان آورد روشن کرد، دیدم که رنگ های ضعیف و محدودی دارد گفتم  این رنگش خوب نیست. فروشنده گفت الان که تلویزیون روشن است رنگ آبی دارد؟ گفتم: بله. خب قرمزی هم دارد؟ بله دارد؟ سبز چطور؟ بله دارد... خب پس دیگر چه میخواهی مگر ما چند رنگ اصلی داریم. بخر ببر و کیف کن.

او در آن مورد درست می گفت. قصد فروش اجباری را نداشت. او هم از کیفیت خبر نداشت. اصلان اهل دروغ نبود. به جرات میتوان گفت که مردم دروغ نمی گفتند. نیازی به دروغ نداشتند. چون در حد رفع نیاز همه امکانات اقتصادی و اجتماعی و آموزشی و... را داشتند.

بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است.

عکس ها تزئینی است.

 

نظرات
آخرین اخبار