فراتاب - گروه اندیشه: اندیشه ها و جریان های چپگرا در غرب و شرق عالَم مسیر متفاوتی را پیموده و به تحولات ذهنی و عینی شدیداً متفاوت و شاید متضادی منجر شده اند. در حالی که در مغرب زمین چپها با طرح مباحثی فلسفی و عمیق درصدد تغییر جهان برآمده اند، چپهای مشرقی که امروزه دیگر درک سطحی آنها از اندیشه های چپ به امری بدیهی برای اهالی علم مبدل شده در راستای اجرای پروژه هایی عریض و طویل فجابع انسانی قابل توجهی را رقم زده اند که هیچ عقل سلیمی نه موید آنهاست و نه ربط وثیقی میان آنها و منابع اصلی اندیشه چپ می یابد.
کارل مارکس اندیشمند بزرگ معاصر در کتاب «هجدهم برومر لویی بناپارت» با اشاره به نوشتههای «گئورگ ویلهلم فریدریش هگل» مینویسد: «هگل در جایی میگوید که همه رویدادها و شخصیت ها در تاریخگویی دو بار رخ میدهند. وی فراموش میکند که اضافه کند: نخست بهصورت تراژدی، بار دوم بهصورت کمدی.» اسلاوی ژیژک دیگر اندیشمند چپگرای اسلونیایی در تکمیل سخن مارکس اضافه میکند که تکرار به صورت کمدی حتی میتواند وحشتناکتر از تراژدی اولیه باشد. از اواخر سده نوزدهم میلادی اندیشه ها و تمایلات چپگرایانه که با شدت و ضعف های متفاوت ملهم از عقاید افلاطون، هگل، تامس مور، مارکس، بلانکی، کروپتین و ... بود، راه خود را به سوی سیاست ورزی روزمره و تحت تأثیر قرار دادن تحولات سیاسی باز کرد. طلایه دار این روند اما انقلاب فرانسه 1879 بود؛ در جریان تحولات انقلاب گروههایی که پارلمان فرانسه را در اختیار داشتند به طرفداران سلطنت و مخالفان آن تقسیم میشدند و با نشستن هر یک از این دو گروه در سمت راست و چپ صحن پارلمان، مفاهیم چپگرا و راستگرا رفته رفته به اماره های سیاسی ای تبدیل شدند که امروزه دیگر شناخت جریانهای سیاسی بدون آنها ناممکن شده است.
در تاریخ اندیشه های سیاسی، مکاتب چپگرا به صفتهایی جالب و بعضاً جذاب متصف شدهاند؛ رهایی بخش، انقلابی، رادیکال، مردمی، ضد سرمایه، طرفدار حقوق تودهها و ضعفا و ... البته بسیاری از مواردی یاد شده درباره اندیشه های چپ قرین با واقعیت است. بدین معنا که در تعدیل نظامات فلسفی متافیزیکی و تنزل جایگاه هیئت حاکمه غیرانتخابی و نیز تغییر قوانین کار و تأسیس نهادهایی برای پیگیری حقوق کارگران موثر واقعشده است. گفتنی است پیگیری حقوق اقلیتهای قومی و فرهنگی و آنچه امروزه در سنت فلسفی لیبرال از آن به «تنوع فرهنگی» یاد میشود نیز نخستین بار در نتیجه مباحثی که چپها برانگیخته بودند جدی گرفته شد. اندیشههای چپ در قاره سبز عمدتاً گرایشی فلسفی داشتهاند و اندیشمندانی همچون لوکاچ، هورکهایمر، آدورنو، والتر بنیامین و حتی هابرماس در آثار خود از لزوم فراگذری از علایق روزمره در زمینههای سیاست، فرهنگ و ارتباطات سخن گفتهاند. جستارهای طرحشده توسط چپگرایان غربی در جامعه از طریق همان ابزارها و نهادهایی ترویج شدهاند که لیبرال دموکراسی مبدع آنها بوده است. همچنین گفتنی است تمایلات چپگرایانه در اروپا عمدتاً به سنت دموکراسیهای پارلمانی چندحزبی پارلمانتاریستی پایبند بوده و عمدتاً درون نظامهای برآمده از لیبرالیسم به ایفای نقش و تأثیرگذاری پرداخته است؛ اما جریانهای چپگرا در جهان شرق راه متفاوتی از غرب پیمودهاند و اگرچه با شعارهایی زیبا و جذاب وارد عمل شدهاند اما در موارد بسیاری رویهای بسیار خطرناک را در پیشگرفته و عملاً به ضد آنچه ندایش را سر داده بودند مبدل شدند. تمایلات چپگرایانه در اروپا عمدتاً به سنت دموکراسیهای پارلمانی چندحزبی پارلمانتاریستی پایبند بوده و عمدتاً درون نظامهای برآمده از لیبرالیسم به ایفای نقش و تأثیرگذاری پرداخته است؛ اما جریانهای چپگرا در جهان شرق راه متفاوتی از غرب پیمودهاند
لیبرالیسم و سنت خودانتقادی
با وجود اینکه در قالب نظامهای حقوقی و سیاسی برآمده از لیبرالیسم نیز محدودیتهایی وجود دارد و برخی هویتها و دیدگاهها فرصت برابری برای ظهور و بروز نمییابند و از جامعه طرد میشوند، اما سنت لیبرال در تحلیل نهایی میتوان واجد نوعی ویژگی بازاندیشی و بازسازی و تطبیق با شرایط جدید دانست. همین ویژگی بود که در آغاز دوران مدرن، شاهانی که توسط بورژواهای شهرنشین در برابر حاکمیت غیرانتخابی کلیسا به دغدغهمند ملتسازی و نوسازی بودند را برجسته ساخت و به پیروزی رساند. قطار تحولات فکری لیبرالیسم اما در این ایستگاه ثابت نماند و با ارتقای سطح اقتصادی طبقه متوسط، متحدان پیشین (شاهان ملی گرا) را به پاسخگویی مجبور کرد و پایههای نظام نمایندگی ابتدا به صورتی آریستوکراتیک و محدود و سپس به با دامنه گستردهتری نهادینه ساخت. در چارچوب حقوق لیبرال، سطح تحلیل از فرد، ویژگی خردمند و خودبنیاد بودن وی و در نتیجه آزادی او آغاز میشد و حوزه آزادیهای فرد را از یکسو آزادی دیگر افراد و حوزه باریک حقوق حکومت، محدود میساخت. حقوقی که از اقتصاد آغاز شده بود به سرعت ساحت سیاست را نیز درنوردید و از حکومتهای اقتدارگرای توسعه طلبی که سرمایه داری مرکانتلیستی را مبنای عملکرد اقتصادی خود قرار داده و از اصلاحات دینی در جهت تأسیس سیاستی ناسیونالیستی استفاده کرده بودند بهتدریج نظام جدیدی مبتنی بر آرای مردمی و برآمده از اراده عمومی ساخت که محصول قرارداد اجتماعی بود. این ترکیب جدید با عنوان لیبرال دموکراسی در جهان شناخته شد که ویژگی اساسی آن بسط حق انتخاب کردن و انتخاب شدن در جامعه بود.
بحران رکودی 1929 اما اقتصادهای لیبرال را که تا آن زمان بر عدممداخله دولتی اصرار میورزیدند به سمت سیاستهای بازتوزیعی و اجتماعی کشاند تا فاصله سقف و کف جامعه کمتر شود و حجم طبقه متوسط افزایش یابد. در نتیجه این بحران سیاستهای کینزی به کار گرفته شد و آنچه بعد دولتهای رفاهی خواند شد در پهنه اروپا پدیدار گشتند. سیاستهای نیودیل «فرانکلین روزولت» و جامعه بزرگ «لیندون جانسون» نیز حرکاتی در همین راستا به حساب میآمدند؛ اما گسترش بحران تورمی در دهه 1970 لیبرالیسم بار دیگر به بازاندیشی در خود پرداخت و دیگر بار در قالب نئولیبرالیسم دخالتهای دولت در اقتصاد محدود شد، هزینههای عمومی کاهش یافت و نرخ مالیاتها رو به افزایش گذاشت. نکته بسیار مهم که باید به تحلیل نهایی اضافه کرد را میتوان در محور اصلی خلاصه کرد: در سنت نظامهای لیبرال همه گروهها، تشکلها و آیینهایی که به آزادی دیگران، مالکیت خصوصی و حقوق بشر مقیدند امکان حضور فعالانه در اجتماع و سیاست را مییابند، از سوی دیگر سیاستمداران لیبرال نیز در جهان عمدتاً با ویژگیهایی نظیر التزام به نتایج برآمده از صندوق آرا و نیز گردش دموکراتیک نخبگان شناخته شدهاند.
چپِ شرقی و تمامیتخواهی
شاید گزاف نباشد اگر همچنانکه عمده ویژگی جریانهای چپ در غرب را انتقادی بودن و سازندگی بدانیم، اصلیترین ویژگی جریانهای چپِ شرقی را تمامیت طلبی قلمداد کنیم؛ جریانهای چپ در شرق برخلاف مدل اروپایی آنکه مقید به دموکراسی و به رسمیت شناختن قواعد بازی در کنار دیگر گروههاست، عمدتاً رادیکال، انقلابی و برانداز بوده و همانطور که پیش شرطهای اندیشه کارل مارکس درخصوص وجود طبقه بورژوازی نیرومند و تکاملیافته را درک نکردند، مدلهایی از ملیگرایی تمامیتخواه را به وجود آورده و به اسم منافع تودهها برای سالهای سال حکومتهایی دیکتاتوری به وجود آوردند که سرانجام به نوعی سرمایه داری دولتی مبدل شد و حاکمیت استبدادی نخبگان حزبی بر جوامع را رقم زد.
اندیشههای عمیق مارکس، در برداشت شدیداً سطحیتر لنین به ایدئولوژی انقلاب برای ملت روسیه مبدل شد که به اندازه اروپای غربی صنعتی بود و درنتیجه طبقه کارگر گسترده ای هم نداشت؛ با روی کار آمدن «جوزف استالین»، اما نظم برساخته اندیشه چپِ شرقی سطح بیشتری از توتالیتاریسم را تجربه کرد! حاکمیت بیستساله جوزف استالین را بیشک میتوان یکی از بدترین تجربههای جهان مدرن از منظر آزادیهای مدنی و سیاسی دانست. تغییر اجباری مالکیت زمینهای کشاورزی برای تشکیل زمینهای کشاورزی مشترک، تبعید بیش از یکمیلیون نفر به سیبری، کشتار وسیع مخالفان و اسرای جنگی و نیز سانسور سیستماتیک رسانهها و اخبار از جمله نقاط سیاه کارنامه استالین به شمار میآید. سپس در قاموس «مائو» انقلابی چینی آموزه مارکس سطحیتر از قبل شده و به دلیل اینکه در چین طبقه کارگر در جامعه محلی از اعراب نداشت، انقلاب از طبقه دهقانان آغاز میشود و از روستاها به سمت شهرها جریان مییابد. با پیروزی انقلاب کمونیستی در سال 1949 در چین انتظار میرفت بلوک شرق با توش و توانی دو چندان در برابر سرمایهداری ظاهر شود و اما دیری نپایید که برداشتهای غیرعلمی و محلی از سوسیالیسم در این دو کشور به تضاد منافع شدیدی انجامید؛ بهطوری که حکومت چین اعلام کرد تقسیمبندی جهان به دو اردوگاه امپریالیسم غربی و سوسیالیسم شرقی انحراف از حقیقت است و جهان به سه اردوگاه کاپیتال امپریالیسم، سوسیال امپریالیسم (حکومت شوروی) و جهان سوم تقسیم میشود! روند ابتذال گونه اندیشه چپ در شرق با همین سرعت ادامه یافت و در دیگر کشورهای خاور دور نظیر ویتنام و کامبوج فجایع بزرگتری آفرید. «پل بوت»، رهبر جنبش خمرهای سرخ که با کودتایی علیه سینگهام پادشاه کامبوج در سال 1975 به قدرت اگرچه تحصیلکرده غرب بود، برداشتی مائوئیستی از اندیشه چپ داشت و در این آموزه تا حدی افراط کرد که تاریخ موارد مشابه انگشتشماری برای تشبیه به آن به خود دیده است.
خمرهای سرخ معتقد بودند شهرها گهوارههای بورژوازی و ضدانقلاب هستند و باید شهرها را از بین برد و مردم را به روستاها گسیل داد! آنها همچنین امتیازات انشعاب آب و برق و گاز را بهعنوان مظاهر رفاه سرمایهداری و مصرف تلقی کرده و بسیاری از شهروندان کامبوجی را به جرم برخورداری از این انشعابات محاکمه و حتی اعدام کردند! تنظیم یک برنامه جامع برای کار اجبار منظم مردم روی زمینهای کشاورزی از دیگر طرحهای توسعه خمرهای سرخ به شمار میآید. در دوران حکومت پنج ساله خمرهای سرخ 2 میلیون نفر از جمعیت 8 میلیون نفری کامبوج در کشتزارهای مرگ به دلیل امتناع از همکاری در پروژه کار اجباری و یا مخالفت با حزب کمونیست کشته شدند که از این اتفاق با عنوان نسلکشی هم یاد شده است. این روند رو به ابتذال برداشت از اندیشههای چپ، شاید بازنمایاننده همان انگارهای باشد که خود مارکس در تکمیل نظر هگل طرح کرده بود: «همه رویدادها و شخصیت در تاریخگویی دو بار رخ میدهند، نخست بهصورت تراژدی، بار دوم بهصورت کمدی.»
آنچه در تحلیل نهایی به نظر نگارنده میرسد آنکه اندیشههای دست چپی علیرغم عمق بسیار نسبت به رقیب لیبرال خود، اما آنگاه کارآمد و وافی به مقصود بوده که خود واضع نظم جامعه نشده و در چارچوب نظم لیبرال به ایفای نقش انتقادی خود پرداخته است؛ اگرچه پیشتر هم اشاره که نظم لیبرال نیز ضعفهای خاصی دارد اما به دلیل تقید به حقوق بشر و آزادیهای فردی و مدنی سیاسی و اقتصادی و عدم دخالت در حوزه خصوصی و همچنین به رسمیت شناختن احزاب و تشکلهای رقیب و پذیرش قاعده بازی و انتقال مسالمتآمیز قدرت نسبت به نظمهایی که ساخته رادیکالهای چپگرا بوده و در واکنش به غارتگری سرمایهداری پدیدار شده از نقصهای کمتری برخوردار است.
منصور براتی, دانشجوی دکتری اندیشه سیاسی دانشگاه تهران
بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است