ایرانی های اوقلان و «بزگراژدان» در دست! | فراتاب
کد خبر: 4900
تاریخ انتشار: 19 آذر 1395 - 18:51
گذار از مرزها (7)
گذر از مرزها خاطراتی واقعی است از سالها زندگی در پشت پرده آهنین در زمانی که هنوز پرچم سرخ داس و چکش نشان، بر فراز کرملین برافراشته بود قرار ما هر هفته روزهای دوشنبه در فراسفر فراتاب.

فراتاب گروه فراسفر /  رضا شرفی: کسانی که یا مهاجرانی که قبل از ما به این سرزمین آمده بودند با توافق خودشان به کارخانه ای رفته و کار می کردند و حقوق می گرفتند و از بابت تامین معاش دغدغه و نگرانی نداشتند. گفتم مهاجران، ابراز و اطلاق کلمه مهاجر بار ویژه و سنگینی داشت چون ضوابط و مقررات و قوانینی که بر آنها می رفت در چارچوب های تعریف شده ای بود که مختص شوروی نبود و البته ویژگی های منطقه ای و محلی نیز در آن برجسته تر می نمود که متولی این موضوع صلیب سرخ جهانی و هلال احمر محلی بود. دور شدن و جدا شدن از وطن و سرزمین اباء و اجدادی تنها یک جابجایی جغرافیایی را شامل نمی شد و تنها پذیرش این عنوان از جانب افرادی که به اینجا آمده بودند معنی مهاجر را کامل بیان نمی کرد بلکه دولت و مردم سرزمین  مهاجر پذیر هم در استنباط و ارائه صحیح کلمه مهاجر دخیل بودند و نقش داشتند.

ما و قبل از ما کسانی که به اینجا آمده بودند به سرعت و به راحتی عنوان مهاجر را پذیرفتیم و قبول کردیم چون تعهداتی را هم به طور خودکار برای کشور مهاجرپذیر تعریف و موظف می کرد و به مهاجر هم توقعاتی را یا انتظاراتی را نشان می داد که در عین حال محدودیت ها و بایدها و نبایدهایی را هم باید تا مادامی که در آن سرزمین است اجرا و رعایت کنند.

مهاجران می بایست قوانین و مقررات اجتماعی آنجا را بیاموزند و رعایت کنند. می بایست فرهنگ و ادبیات و روحیات مردم آنجا را یاد بگیرند و برای پذیرفته شدن در جامعه و تعامل با مردم آنها را رعایت کنند زبان و آئین و دین را بدانند و این برای ما مقدور نمی شد مگر اینکه به میان مردم می رفتیم و کار می کردیم به ویژه اینکه زبان را می آموختیم تا بتوانیم ارتباط بگیریم.

کسانی که دیرتر به این مطلب می رسیدند بار مهاجرت و کلمه مهاجرت برایشان سنگین تر می شد اتفاق می افتاد که مهاجرین قبلی تجربیات و دانسته های خود را از این کلمه و از این شرایط  به افراد جدید منتقل می کردند و به ورود سریعتر کمک می کردند.

اما از آنجایی که همه مهاجرین قدیمی و جدید برداشت های یکسان و واحدی نداشتند بویژه مهاجرینی که مثلا 30 یا 40 سال پیش به اینجا آمده بودند برای مهاجرین جدید جذابیت و پذیرش مناسبی نداشتند. حتی گاهی رعایت می شد که مهاجرین جدید با قدیمی ها  ارتباط زیادی نگیرند و از راهنمایی ها و توصضیحات آنها استفاده نکنند. چون شرایط اقتصادی، اجتماعی و روحی و ... سال های  قبل در شوروی با این زمان فرق می کرد اما در یک غالب کلی مثل هم بودیم: «همه خود را غریب و مهمان و موقت و غیر بومی و غیر شورویایی می دیدیم.»

بزگراژدان

حتی در موقع پذیرش از جانب دولت و هلال احمر نوع پاسپورتی که برای اقامت و پیشبرد امور اداری و اجتماعی به ما می دادند هم شفاها و هم کتبا عنوان پاسپورت «بزگراژدان» یعنی غیرشهروند و بدون شهر داشت و تعداد بزگراژدان ها هم در آذربایجان کم نبودند.

مهاجرین جدید حتی المقدور سعی می کردند خط فاصلی بین خوشان با قدیمی ها داشته باشند اما بودند دوستانی که با قدیمی ها هم رفت و آمد و روابط خانوادگی پیدا کردند و حتی بعدا ازدواج هم کردند مهاجرین جدید قدیمی ها را «پاسیو» و حل شده به حساب می آوردند و از این رو همیشه در مقابل آنها موضع گیری می کردند و البته کسانی هم به این امر دامن می زدند. دولت و هلال احمر به این موضوعات کاری نداشت و وارد این قدیمی و جدیدی کردن ها نمی شد آنها مسائل صنفی و کاری و اقتصادی و معیشتی و امنیت اجتماعی برای مهاجرین را دنبال می کردند.

 هیچ کس بیکار نیست دوستانی که  قبل از ما مشغول به کار شده بودند صبح ها ساعت 7 صبح از منزل بیرون می آمدند و بنا به محل کارخانه اتوبوس مسیر را سوار شده و با تعویض یک یا دو اتوبوس یا حتی خط مترو به محل کارخانه می رسیدند و تا ساعت 4 عصر در کارخانه می ماندند. موقع برگشت هم با تهیه مواد غذایی لازم به خانه می آمدند. تا همین ساعات محل ساختمان ما تقریبا خلوت بود ولی بعد شلوغ تر و پر جنب و جوش تر می شد حتی مردمان محلی و دیگر شهر وندان هم همان موقع به خانه بر می گشتند در طول روز همه افراد جامعه مشغول کار بودند و هیچ کس در خیابان از سر بیکاری تردد نداشت. یعنی هر کس و هر شهروند در جایی مشغول به کار بود و در آمدش و تامین معاش اش را از محل کار در جایی به دست می آورد. دولت برای همه شغل داشت. کسی نبود که بگوید که من بیکار هستم و دنبال کار می گردم و یا از کار اخراج شده ام و بیکارم. از این رو اگر کسی بیکار در خیابان باشد یا مرخصی کاری دارد یا ماموریت کاری دارد و یا نوبت کارش مثلا عصر یا شب هنگام است.

دولت مسئول تامید شغل و کار

وظیفه تامین شغل و کار به عهده دولت شوروی بود که تا آن زمان هیچ بخش خصوصی آلترناتیو دولت نبود. انتخاب نوع کار تقریبا به طور روتین از دبستان و دبیرستان و دانشگاه و بعد از خدمت نظام، شکل می گرفت و معلوم می شد چون کارخانه های سبک و سنگین زیادی در آنجا بود خیلی کم و به ندرت شهروندی پیدا می شد که برای کار به مناطق دیگری در شوروی برود و اگر چنین مواردی هم بود باز هم با نظارت و سابقه دولت و محل کار قبل انجام می شد که  این موضوع در مورد بخش کشاورزی بیشتر دیده می شد.

خانواده من برای کار کردن هنوز فرصت و زمان داشت و این امکان برایمان بود که بیشتر به خیابان ها و مغازه ها و گشت و گذار در شهر بپردازیم مثلا برای خرید لباس و مواد غذایی  به همراه دوستانی که زبان بلد بودند و یا زودتر از ما آمده و شهر و منطقه را می شناختند به شهر می رفتیم و مایحتاج اولیه و لازم را می خریدیم. البته با پول هلال احمر (برای هر نفر 90 روبل و بچه 45 روبل) خریدهای ما خیلی ساده بود و به وفور هم در همه مغازه های دولتی پیدا می شد. توقع مان خیلی کم  و در حد رفع نیاز بود خوراک و غذا هم به همین ترتیب. آنچه در مغازه ها برای عموم بود برای ما هم بود و قیمت هم در همه مغازه ها یکسان و واحد بود. دوستان و مهاجرین جدیدی که با هم در یک محل و یک ساختمان زندگی می کردیم 5 روز در هفته کار می کردند و 2 روز دیگر را به بقیه کارها از جمله دید و بازدید افراد جدید و تازه وارد و مهمانی های شبانه سپری می کردند.

 

ورود به جهان کارگران

من قبلا در کتاب ها خوانده بودم که در شوروی یک روز کار داوطلبانه و بدون دستمزد برای عموم شناخته شده و جاری است ولی خودم هنوز در آن کار داوطلبانه حضور نداشتم البته بعدا که به کارخانه رفتم این اتفاق افتاد.

تا حدودا یک  ماه من و خانواده ام با حقوق دریافتی از هلال احمر زندگی کردیم و چون نوع نگاه مان و انتظارات مان در سطح اولیه و زنده ماندن بود و نیاز به تنوع و تفریح و مسافرت و خرید های نوع ایرانی و پر هزینه نبود و همه وسایل زندگی هم به طور مجانی در اختیارمان بود مثل آب و برق و گاز و ... از نظر بهداشت و درمان هم تحت پوشش پلی کلینیک محل  بودیم. به مسئولین هلال احمر اعلام کردم که آمادگی کار کردن را دارم  هلال احمر هم لیستی از کارخانه های شهر و نوع شغل در اختیار داشت که در اختیار همگان می گذاشت. من شغل تراشکاری را در کارخانه انتخاب کردم چون همیشه در ایران این کار را دوست داشتم و خودم را مثمر و تولید کننده می دیدم.

هلال احمر هم نماینده اش را با من و چند نفر دیگر از دوستان به کارخانه ای در حومه شهر برد و مرا به مدیر کارگاه معرفی کرد و اعلام کرد که این آدم از ایران آمده به او آموزش داده شود تا تراشکاری کند. مسیر رفت و برگشت و اتوبوس و ... را هم یاد دادند و از آن روز من شدم کارگر کشور سوسیالیستی شوروی و چقدر هم شادمان که یک پرولتر شده ام.

خرسند بودم که به این مقام و اعتبار رسیده ام چون در ایران از این موقعیت و مناسبات و این طبقه هم دفاع و هم تبلیغ می کردم و سال های جوانی ام چه از طریق مبارزه سیاسی و چه بودن در زندان را برای این دفاع سپری کرده بودم. با افتخار صبح ها به کارخانه می رفتم البته با چند نفر دیگر از دوستان که در همان کارخانه و یا کارخانه دیگر در جنب همین و عصر ها شادمان و بدون خستگی به خانه ام باز می گشتم.

هر روز با اتوبوس پولی و کرایه می رفتم ولی عصر ها با اتوبوس سرویس کارخانه بر می گشتم. کرایه اتوبوس ارزانترین و کمترین واحد پولی آنجا بود که مثلا برای نفر 5 یا 10 کپک، برای مترو 5 کپک و برای تاکسی با تاکسی متر بین 1 تا 3 روبل در مسیرها متفاوت بود. برای قطار و هواپیما هم به همین نسبت پول بسیار کمی پرداخت می شد. از این جهت بود که استفاده از وسایل نقلیه عمومی بسیار وسیع و عمومی بود و همه مردم به راحتی در همه ایام و اوقات می توانستند جابجا شوند به مسافرت بروند چون هنوز فرزندم 4 ماهه بود و نمی خواستیم که در این سن به مهد کودک برود همسرم از آمدن به کارخانه معذور شد و به امور خانه داری پرداخت که البته این هم دیری نپایید و بنا به اصرار من که دیگر لازم نیست حقوق از دولت و هلال احمر بگیریم باید به کارخانه بروی، ایشان هم بنا به خواست خودش و موافقت هلال احمر به کار در کارخانه مشغول شد.

یادگیری زبان روسی

ما به کارخانه و سرکار رفتیم اما زبان نمی دانستیم و نمی توانستیم با مردم ارتباط یگیریم و حتی خرید کردن هم برایمان سخت بود. مثلا به مغازه می رفتیم و جنسی یا کالایی را با انگشت نشان می دادیم و پول هایمان را هم در کف دست دیگر نگاه می داشتیم تا هر مبلغ که لازم است مسئول آن قسمت بردارد گاهی وقت ها در خرید مستاصل می شدیم و با ادا و اتوار و پانتومیم نیاز خود را نمایش می دادیم مثلا برای نشان دادن تب و خرید قرص از دارخانه دست مسئول آنجا را به پیشانی خود می گذاشتیم و برای خرید مرغ و تخم مرغ نمایش اجرا می کردیم از این رو بنا به درخواست خودمان و توجه و توصیه هلال احمر در مدرسه ای نزدیک به محل سکونت کلاس آموزش زبان دایر شد که هر روز بعد از ساعت 4 و 5 عصر این کلاس بر پا بود و هم معلم روسی و هم معلم آذری به ما زبان آموزش می داد. دوستان ترک زبان ما سریع تر آموختند من کلاس روسی را انتخاب کردم و به سختی کلاس هارا ادامه دادم.

تمامی مردم آنجا سواد خواندن و نوشتن داشتند همه شهروندان دوران دبیرستان و حتی دانشگاه را طی کرده بودند یعنی هیچکس بی سواد نبود ولی مثل ایران که زبان انگلیسی هم در برنامه درسی بود، آنجا زبان روسی بود و دیگر زبان ها مثل انگلیسی و آلمانی و غیره تقریبا 95 درصد مردم بلد نبودند چون به قول خودشان لازم نداشتند در شرایطی که دیواری آهنین طی سال ها گرداگرد شوروی کشیده شده بود و نیازی به مراوده و مناسبات با دیگر کشورها نبود ضرورت آموزش دیگر زبان ها هم وجود نداشت. مردم چون از طرف دولت، خانه و کار و حداقل های زندگی را داشتند و از دنیای خارج هم اطلاعی نداشتند به همین شرایط رضایت و تن داده بودند. فقط لازم بود نوعی شغل و تخصص کاری داشته باشند و از امکاناتی که دولت داده بود استفاده کنند وجود افراد نخبه و معروف و دانشمند علی رغم تحصیل عمومی و رایگان به تعداد کم بود و به طور مطلق سفرهای خارجی برای مردم عادی وجود نداشت. هم زمان با کلاس آموزش زبان، محاوره با کارگران و مردم هم به ما کمک بزرگی کرد.

ایرانی اوقلان

در محل کارخانه که حدودا 1000 نفر در دو شیفت کار می کردند کارگران و مهندسین، ما چند نفر ایرانی تازه وارد به کار را به همدیگر نشان می دادند و سعی می کردند با ما ارتباط برقرار کنند. در کارخانه ی ماشین سازی دزرژنسکی از همان روزهای اول به ما و به من می گفتند «ایرانی اوقلان»  تمیز مسلمان.

خوش آمدی این اصطلاح یا این عنوان برای ما ایرانی ها و من بود. اما خودی هاشان را با عنوان یولداش یا موعلم (معلم) خطاب می کردند که خیلی محترمانه تر بود. (مثلا علی موعلم یا یولداش باقیروف). محل کارم و دستگاه تراشم در سالنی بود که 5 تا تراش بود و 3 فرز  و 2 نفر هم متفرقه.

همه آذری و ارمنی و روس بودند و من هم ایرانی، مدیر کارگاه مهندسی از ایرانی های قدیمی بود که با دیدن ما و من هم خوشحال شد و هم با یاد گذشته و جوانی خودش گریه سر داد و صمیمانه و مهرمندانه مرا تحویل گرفت و به دیگر پرسنل و کارگران به زبان خودشان گفت که این آدم ایرانی و برادر خونی من است و باید به او احترام بگذارید و مراقبش باشید. بقیه هم با من با احترام بیشتر برخورد کردند و کار آموزش تراشکاری و کارخانه و ... را شروع کردم.

 

جشن گرفتن اولین حقوق

لباس کار به من داده شد و صابون دستشویی که به هر نفر یک عدد داده می شد و یک دستگاه تراش هم در اختیارم گذاشتند و کارها و سفارشات برایم آوردند و تقریبا 2 هفته یا 20 روز کار کردم و اولین حقوقم که نصف کل حقوق بود را از طریق یک بانک که در بیرون کارخانه ولی مربوط به کارخانه بود دریافت کردم. دولت در ماه 2 بار حقوق پرداخت میکرد 15 برج و آخر برج! آنقدر خوشحال شدم و افتخار می کردم که شادمانه به خانه آمده و با اولین حقوق در منزل جشن گرفتیم.

در همین کارخانه سالن غذاخوری برای عموم بود که غذای گرم می فروخت. نزد یک وقت ناهار که می شد بوق بلند کارخانه به صدا در می آمد و کارگران به هم و به من می گفتند عابد برای اولین بار که شنیدم تعجب کردم که چقدر عابد نام اینجا کار می کند و بیخیال می شدم ولی می آمدند دستگاه را خاموش می کردند و با اشاره می گفتند ناهار. این کلمه روسی بود که اکثر مردم استفاده می کردند. (اساسا در محاوره از کلمات و جملات روسی فراوان استفاده می کردند. مثل مردم شهر آبادان که کلمات انگلیسی را زیاد بکار می بردند.)

از ادعا بر آذربایجان ایران تا مصرف بی رویه مشروب!

یکی دو بار برای آشنایی همکارانم مرا به ناهار دعوت کردند ولی از آن پس از خانه برای ناهار غذا می آوردم که خیلی مختصر بود مثل نان و کره و پنیر. یک روز یکی از همکاران موقع ناهار به من مراجعه کرد و ضمن ابراز دوستی گفت: تو تمیز مسلمانی و قرآن را خوب بلدی بیا روزهای پنجشنبه با هم به قبرستان برویم و تو آنجا قرآن بخوان و من هم پول ها را جمع می کنم و بعد از دو -سه ساعت با هم تقسیم می کنیم من قبول نکردم ولی او همچنان اصرار می کرد و من هم باز جوابم نه بود به چند دلیل قبول نکردم که مهمترینش دروغ گویی و کلاهبرداری و عوامفریبی بود و با اعتقادات من همسنگ نبود. اما او همچنان اصرار می کرد که این کار درآمدش از کارخانه بیشتر است.

پیشنهاد دهنده زیاد سخت نگرفت ضمن دلخوری رفت نزد دیگر همکاران و با یک استکان ودکای روسی برگشت و گفت بنوشیم به سلامتی برادران خونی و جنوبی آذربایجان. آنها فکر می کردند و اینطور آشنا شده بودند که آذربایجان نصفش در جنوب و در ایران است و روزی این دو برادر به هم خواهند پیوست و برای اینکه برادر خونی بودن خودش را نشان دهد می گفت (با اشاره به کارگران روس) آنها روس و مسیحی هستند ولی ما مسلمانیم و قرآن داریم. مردم آذربایحان اکثریت 70 درصدی آذری و مسلمان بودند و بقیه ارمنی، روس و یهودی بودند من نوشیدن وودکا را رد کردم. چون از بدو ورود به کارخانه بر این تصمیم بودم که در موقع کار وودکا نخورم اما آنها می خوردند و در  همین وضعیت هم پای دستگاه خودشان کار را ادامه و پیش می بردند. مثلا ساعت حدود 10 صبح بودند کسانی (بیشتر روس ها) یک استکان وودکا می خوردند و به کارشان با انرژی ادامه می دادند و یا ساعت 3 عصر نزدیک تایم و شیفت روز کار یک استکان و تقریبا در همه کار گاه ها این موضوع جریان داشت البته اگر مدیر کارگاه مطلع می شد برای این افراد بد می شد. ولی کسی را توبیخ و اخراج نمی کرد.

ممنوع شدن مصرف مشروب در سرکار

این قضیه تا ریاست جمهوری گرباچف به طور علنی و عادی در همه محل های کار وجود داشت اما  با آمدن گرباچف طرح ممنوعیت نوشیدن وودکا در محل کار به شدت و طبق برنامه به عنوان یک ضابطه اجرا شد. اعلام این دستور در همان روزهای اول اجرایی نشد چون یعضی ها پشت دستگاه یا در پناه دیواری با میزی جمع می شدند و وودکایی را که شریکی خریده بودند با هم می نوشیدند نوشیدن وودکای شریکی یک امر سابقه داری بود. یعنی آنهایی که نمی خواستند یک بطری کامل را بخرند یا   بخورند و یا آنهایی که پولشان کفاف خرید وودکا را از مغازه نمی داد با یک یا چند نفر دیگر حتی آدم های ناشناس و غریبه به طور شراکتی خرید می کردند. یادم هست یک روز در خیابان شخصی در پیاده رو به من نزدیک شد و به رسم خودشان خطاب به من که شاید ظاهرم شبیه به آنها بود گفت 50- 50 من هم رد کردم گفتم نه. می خواهم توجه دهم که این موضوع همه گیر و عمومیت نداشت اما کسانی که از نظر مالی وضع خوبی نداشتند و توان خرید یک بطر کامل وودکا برایشان نبود اینچنین رفتار می کردند.

در تبریز جواد را می شناسی؟

در فاصله ی زمانی کمتر از 3 ماه اندک اندک رفتار عادی و مناسبات با مردم هرچند که زبان بلد نبودیم ما را به آنها نزدیک تر می کرد و عموما در رفتارشان محبت و مهمان نوازی دیده می شد تا جایی که علیرغم یک بار دیدار به طور خانوادگی ما را به مهمانی های خودشان دعوت می کردند و با افتخار در این مهمانی از دیگران هم دعوت می شد که به  دیدار ما بیایند. گاهی آنها سوالاتی راجع به وضع ایران می کردند که ناشی از عدم اطلاعات درست و روشن از وضع اقتصادی و اجتماعی ایران بود. مثلا فکر می کردند که تبریز بزرگ تر از تهران است و یا تهران شهر کوچکی است که همه همدیگر را می شناسند مثلا یکی می پرسید در تبریز جواد را میشناسی؟ یا دومی در ایران پرتغال هست؟  سومی اینجا بهتر است یا ایران؟ چهارمی آیا در اینجا فامیل و آشنا داری؟

هم در کارخانه و هم در محیط محله و دیگر روابط اجتماعی همیشه مردم با گرمی و خوش رویی و محبت استقبال می کردند. اما آنجایی که صحبت مسکن بود لحن صحبت و گفت و گو تغییر می کرد مثل اینکه از این موضوع اکثرا راضی نبودند چون که
آنها باید خودشان برای گرفتن خانه پروسه ای را طی کنند ولی همه  ما که تازه وارد این کشور شده بودیم به فوری و بدون نوبت صاحب خانه ای شدیم که خیلی هم به زعم آنها امکانات داشت داشتن خانه برای آنها آرزو نبود چون دولت به گفته خودشان از همان آغاز حکومت سوسیالیستی همه مردم را صاحبخانه کرده بود، اما می خواستند که این پروسه سریع تر بشود و فکر می کردند ما وارد صف شده ایم.

 

بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است

نظرات
آخرین اخبار