ايمان رنجي عظيم است! | فراتاب
کد خبر: 4887
تاریخ انتشار: 17 آذر 1395 - 16:41
یادداشتی کوتاه درباره سینما
جهان و انسان رخت پيشرفت بر تن كرد و وسيله اي ساخت كه از داخل آن مي شود خود را ديد، وانموده ي خود را ديد. بر پرده اي بزرگ انسان هايي مي آيند و مي روند و حرف مي زنند و كلامشان منقلب مي سازد. آن پرده را بزرگان هنر هفتم نام نهادند.

فراتاب‌ـ گروه فرهنگ/ بابک صفری: آفاق ظلماني ذهنم را به ياد مي آورم كه چگونه مرداني بزرگ بر ديواره ي آن بيدار و دريا وار خواندن رثاي قتل عام خون پامال تبار آن شهيدان را. دلم را مي جويم كه چگونه آنها بر رستن گاه ايمان خويش آغازيدن را بنا نهادن و رنجي را بر دوش كشيدن كه اكنون خودم و تورا وامدارش مي بينم. رنجي كه بنيانش را براي رهايي و رستگاري بشر با ايمان خود به دوش كشيدن، مرداني كه هريك بر لوح سنگين خود چنين لوح سيمين نهادند و جاودانه چنين گفتنشان را زرتشتي كردند. در روانشان چه گذشت كه اينگونه آتش فشاني از كلمات و دردها و رنج ها را زايش كردند. مگر چه بود (اين انسان) كه به خاطرش آن مرد كوتاه قامت  ژرمن تبار با سبيل هاي پر پشتش (اينك) را بر آن افزود و چنين گفت زرتشت كه: اينك آن انسان.

جهان و انسان رخت پيشرفت بر تن كرد و وسيله اي ساخت كه از داخل آن مي شود خود را ديد، وانموده ي خود را ديد. بر پرده اي بزرگ انسان هايي مي آيند و مي روند و حرف مي زنند و كلامشان منقلب مي سازد. آن پرده را بزرگان هنر هفتم نام نهادند. وسيله اي شد براي گذراندن احوالات و گذران زندگي انسان، ولي به يكباره چه بر سر آن مرد ملعون و تصوير گريز (اشاره به روبر برسون فيلمساز بزرگ فرانسوي كه صدا را بر تصوير ارجحيت داد) آمد كه بالتازار (نام الاغي كه قهرمان فيلم بزرگ برسون به نام ناگهان بالتازار بود) بينوا و دردمند را جانشين انسان متمدن نهاد. بالتازاري كه رنج ها را مي ديد و بر دوش مي كشيد بر تمام احوالات آدمي حاضر و ناظر بود. آه بيچاره ماري و موشت.

كودكي ديوانه وار بر روي ريل هاي قطار اطراف شهرك هاي حاشيه ي توكيو صبح تا غروب مي دود و مدام با خود يك جمله را تكرار مي كند: دودسكادن! كه مي گويد بمان اينجا چو آن پير به درد آلوده ي مهجور؟ خدايا آن كودك مانند آن آواره با سايه اش چه مي گفت كه پيرمرد خالق ‍ژاپني اش (كوروساوا) را  به خودكشي وا داشت.

اين همه درد و رنج. چه كسي بر دوش مي كشد؟ چه كسي پاسخگو خواهد بود؟ آنكس كه به سوي ساحل هاي ديگر گام زد در خونش چه بود؟ طلا و شرف؟

اكنون لحظه ي رهايي فرا رسيده احساس مي كنم حالم روز به روز بهتر مي شود! منظورم را مي فهميد؟ اكنون مي فهمم چرا خدا مرده است؟ دليلش را مي خواهيد؟ به خاطر حماقت مخلوقاتش.

من ندانم با كه گويم شرح درد         قصه رنگ پريده خون سرد

 

بابک صفری

 تحلیل‌گر و منتقد فیلم و سینما

بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است.

نظرات
آخرین اخبار