کارگران امتیاز دارند | فراتاب
کد خبر: 4634
تاریخ انتشار: 24 آبان 1395 - 23:57
گذر از مرزها (6)
گذر از مرزها خاطراتی واقعی است از سالها زندگی در پشت پرده آهنین در زمانی که هنوز پرچم سرخ داس و چکش نشان، بر فراز کرملین برافراشته بود قرار ما هر هفته روزهای دوشنبه در فراسفر فراتاب.

 فراتاب گروه فراسفر / رضا شرفی: این مجسمه سمبل رسالت کارگر و طبقه کارگر برای نجات جهان از زنجیر استثمار و رهایی از قید و بند سرمایه داری و گذار جهان به سوسیالیسم بود. و این نماد و این نوع کار های هنری و مجسمه ای آن طور که بعد ها از مردمان این سرزمین شنیدم از آغاز انقلاب سوسیالیستی اکتبر 1917 گسترش پیدا کرده بود و جایگاه خاصی در فرهنگ و زندگی سیاسی اجتماعی مردم باز کرده بود.

ارج و منزلت کارگر از آن سالها بیش تر شده بود و اهمیت به نقش کارگر و طبقه کارگر تا جایی رسیده بود که مثلاً اگر دستمزد یک معلم، در ماه 90  یا 120 روبل بود به کارگر 120 یا 160 روبل داده می شد. اگر یک مهندس معمولی در ماه 180 روبل می گرفت بودند کارگرانی که 180 روبل می گرفتند. اگر پزشک در ماه 120 یا 150 روبل می گرفت کارگر کارخانه 150 روبل می گرفت.

در مسیر حرکت اتوبوس در رابوچی پراسپکت دو طرف خیابان کارخانه های بزرگ و کوچکی خودنمایی می کرد که از دود دودکش آنها حیات و فعالیت شان معلوم بود. هوای این منطقه بوی نفت و گاز می داد. بر در و دیوار های این کارخانه ها تا جایی که به چشم می آمد تصاویر لنین و شعار هایی مزین به داس و چکش و ستاره دیده می شد. شعارها هم همه به زبان روسی بودند که من چیزی نمی فهمیدم.

این خیابان و این کارخانه ها در داخل شهر بودند و اغلب به ویژه آن هایی که با موضوع نفت و گاز سرو کار داشتند دو شیفت یا بیشتر کار می کردند.

این توضیحات کم و کوتاه را مترجمی که به همراه ما در اتوبوس بود می داد.

حدوداً تا یک کیلومتر در دو طرف خیابان کارخانه ها بودند و بعد از آن ساختمان های مسکونی پیدا شدند که یا 5 طبقه بودند و یا 9 طبقه. همه شبیه هم بودند و تماماً هم رنگ. و تفاوتی بین طبقه اول با بقیه طبقات یا بین بلوکها و ورودی ها نبود. همه به رنگ همان دیوار های پیش ساخته ی سیمانی بودند که به هم متصل شده بودند. فقط تفاوت در تعداد اتاق هایشان بود که آن هم بعداً من فهمیدم و توضیح مترجم هم همان را گفته بود. همه ی این ها را دولت در اختیار مردم قرار داده بود.

توزیع مساوی

اما بر اساس این که هر خانواده چند نفر جمعیت دارد. مثلاً خانواده دو نفره آپارتمان یک خوابه. سه و چهار نفره دو خوابه. پنج و شش و هفت نفره سه خوابه. هفت و هشت و نه نفره چهار خوابه بود. که چگونگی تقسیم و  تحویل مسکن از طریق محل کار افراد، سابقه کار افراد، چگونگی عضویت در حزب کمونیست  و .... صورت می گرفت که همه مجانی و بلاعوض در اختیار مردم بود. یعنی مثلاً جوانی که از سربازی مرخص می شد بعد از ازدواج از طریق محل کار که قبلاً ثبت نام شده بود و در نوبت بود صاحب خانه می شد.

البته بعداً راجع به این موضوع بیشتر توضیح خواهم داد.

ساختمان های 9 طبقه و 16 طبقه همه آسانسور داشتند ولی 5 طبقه ها بدون آسانسور بودند.

اتوبوس همچنان در حرکت بود و در کنار ساحل دریای خزر گذر می کرد در گرمای تابستان خنکای باد دریا به درون اتوبوس احساس می شد. از یک تپه ی مشرف به دریا بالا رفت و چند خیابان چپ و راست را طی کرده و سرانجام در محوطه ی یک ساختمان بزرگ 9 طبقه ای که 6 بلوک ورودی داشت توقف کرد.

مهمان نوازی

خانم فرنگیس که همچنان از طریق مترجم توضیحاتی می داد اعلام کرد که دولت شوروی در این ساختمان به شما خانه داده است و این مدت هم که در وِیل بودید برای این بود که هنوز این خانه ها آماده نبودند و حالا که آماده شده اند بر طبق دستوری که دولت داده است به هر خانواده یک واحد و یک دستگاه آپارتمان تعلق می گیرد.

این آپارتمان ها و کل این بناها با آرماتور و بتون و قطعات پیش ساخته سیمانی درست شده بودند و آن طور که مترجم می گفت و بعدها هم ما مطالعه کردیم و به طور عملی هم دیدیم، تا 9 درجه ریشتر زلزله را تحمل می کردند و هیچ سابقه منفی از این بناها وجود ندارد.

و توضیح داد که همه امکانات همه شبیه هم هستند و هیچ فرقی با هم ندارند. همه تلویزیون دارند، حمام و دستشویی و اتاق خواب و مبل و میز و صندلی، ظروف آشپزخانه، وسایل خواب و یخچال و اجاق گاز و ... همه مثل هم و حتی از یک کارخانه. فقط به خانوارهای بزرگ واحد بزرگتر داده می شود. همچنین توضیح داد که آب و برق و گاز و سایر خدمات و امور شهرداری برای همه مجانی و رایگان است و این امکانات برای زندگی در اختیار شما می باشد و کسی حق گرفتش را از شما ندارد در مرکز شهر بطور دایم آب هست اما چون اینجا تازه ساز است و امکانات ضعیف است روزانه فقط به مدت چهار ساعت در وقت غروب، آب به شما می رسد. که بایستی همه امورات مربوط به آب را در این فاصله انجام داد. البته آب را مثل ایران نمی شود مستقیم از لوله نوشید، بلکه باید حتما جوشانده شود.

ادامه داد که در این منطقه و در فاصله چند ایستگاه اتوبوس، پلی کلینیک هست که برای همه مردم رایگان است و شما هم در صورت نیاز می توانید مراجعه کنید در همین نزدیکی هم تعدادی مهدکودک و دبستان و یک دبیرستان هم هست که بچه هایتان می توانند مثل بقیه شهروندان بطور رایگان تحصیل کنند. در این محله انواع فروشگاه ها و داروخانه وجود دارد. آدرس همه را اعلام کرد که چون آذری صحبت می کرد دوستان ترک زبان ما در جریان دقیق قرار گرفتند گفت که چند ایستگاه اتوبوس جهت رفت و آمد به شهر و دیگر محله ها هم وجود دارد که هزینه بسیار کمی برای تردد می گیرند.

این توضیحات را موقعی می داد که همه ما از اتوبوس پیاده شده و در محوطه به اطراف و ساختمانمان نگاه می کردیم. محوطه بدلیل اینکه ساختمان تازه و هنوز ساکنین زیادی نداشت تمیز و آسفالت بود. در فاصله تقریبا 40 -50 متری موازی اینجا، ساختمان های مشابه دیگری هم بودند و در امتداد  نیز.

خانم فرنگیس که نماینده و فرستاده هلال احمر بود حدودا 40 سال سن داشت و با مهربانی و بصورتی خودمانی صحبت می کرد در حین صحبت هم به جمع نگاه می کرد تا تاثیر توضیحات خود را ببیند. در مواجهه اولیه با لبخند تحویل می گرفت. در برخوردهایش نشان می داد که می خواهد بما کمک کند. کلامش همیشه همراه بود با کلمه جانم، عزیزم و ... گاهی هم در بیان، از کلمات و جملات روسی استفاده می کرد، از طریق مترجم از ما خواست که برای تحویل کلید آپارتمان ساکت باشیم تا اسامی را با شماره آپارتمان اعلام کند.

با خواندن اسامی که نام سرپرست خانواده بود کلید آپارتمان را هم تحویل می داد و راهنمایی می کرد که در کجا واقع شده. نام من هم خوانده شد وکلید آپارتمان شماره 70 در طبقه هشتم ساختمان 50 تحویل من شد. ساختمان ها به زبان روسی دم-DOM به زبان آذری بنا BENA نامیده می شد نام این محله هم گونشلی به معنی آفتابی، در منطقه احمدلی بود.

در این فاصله تعدادی از ساکنین به گرد اتوبوس جمع شدند و ورود ما را نظاره می کردند. بعضی از آنها خوشامد می گفتند و می خواستند که به ما کمک کنند.

کلید آپارتمان را گرفتم و با همسر و فرزندم به ورودی بلوک 4 و آسانسور و طبقه هشتم رفتیم. وسیله ای نداشتیم. درب آپارتمان را باز کردیم و به خانه ای که دولت بما داده بود وارد شدیم.

البته من شخصا هیچ احساسی بجز امنیت نسبت به این آپارتمان نداشتم. می دانستم و فکر می کردم که این امکانات بطور موقت و امانت در اختیار ماست. چون فکر می کردیم مهمان هستیم  و احساس مالکیتی نسبت به اینها نداشتیم و بالاخره روزی به شهر و دیار خود بر می گردیم.

بوی تازگی در تمام فضاپر بود همه وسایل نو وتازه بود کمدها، صندلی ها، تلویزیون و ...

همه اینها را ما می توانستیم به سلیقه خودمان چیدمان کنیم، که البته این کار را کردیم.

اول تلویزیون را به برق زدیم. آنتن نداشت و فقط برفک سیاه –سفید بود. از کارگری که در دیگر آپارتمانها مشغول کار بود با ایما و اشاره خواستیم که کمک کند و تلویزیون را راه اندازی کند. اوهم تکه ای سیم بجای آنتن وصل کرد و روشن کرد. سیاه سفید بود و فقط سه کانال نشان می داد. دو تا روسیه و یکی باکو. رادیو را هم روشن کردیم. فقط چند کانال رادیویی کار می کرد. دو تا باکو دو تا روسیه و با پارازیت یکی هم ترکی.

ضمن رضایت از این امکانات دلخور این شدم که مجبوریم ترکی و روسی گوش کنیم و ببینیم که اصلا بلد نبودیم و در داخل منزل هم کتاب و روزنامه و تلفن و مشغولیات دیگری وجود نداشت.

از پنجره های دو طرف آپارتمان که شرقی  غربی بودند، بیرون و چشم انداز را نگاه کردیم. منظره شرق بسیار زیبا و مشرف به دریای خزر بود و تمام گستره دریا تا دور دست ها را می دیدیم. به بالکن رفتیم و با ذوق وآرامش ساختمان های اطراف را که درست شبیه همین ساختمان بود، ورانداز کردیم. یک بازدید هم از امکانات داخل کردیم و برای استراحتی کوتاه با همسرم روی صندلی نشستیم. از اینکه این آپارتمان مال خودمان است خیلی راضی و خرسند بودیم. بانگاه به همسرم رضایت و شادمانی او را دنبال می کردم. گفتم: خوب زندگی جدید را از امروز شروع می کنیم. حداقل های لازم برای زندگی را بما داده اند، امنیت و آرامش هم که داریم، امیدوارم در آینده بهتر هم بشود. او در جواب لبخند رضایت بمن نشان داد و مثل یک ماه گذشته نشان داد که بخاطر من حاضر به تحمل هر شرایطی هست.

گفتم، خوب بریم سری هم به بقیه دوستان بزنیم. به پایین و پیش آنها رفتیم.

آنها هم داشتند جابجا می شدند و یا آپارتمان هایشان را تحویل می گرفتند.

اطراف را بازدید کردم و از نزدیک سر و ته دم را ورانداز کردم. به جمع برگشتیم.

خانم فرنگیس و مترجم و راننده اتوبوس که وظایف شان را انجام داده بودند کم کم آنجا را ترک و ما هم آنها را بدرقه کردیم. فرنگیس گفت که باز هم اینجا خواهد آمد. آدرس هلال احمر را هم که داده بود، که اگر کاری یا مشکلی بود مراجعه کنیم.

تا دم دمای غروب سرگرم امور مربوط به تحویل و تحول بودیم. حالا پول داشتیم، خانه داشتیم، امکانات داشتیم ولی نمی دانستیم برای خوردن شام چکار کنیم؟

در هنگام ورود اتوبوس به محوطه تعدادی افراد ایرانی که بطور پراکنده در ساختمان 50 ساکن بودند، به دور اتوبوس جمع شدند که معلوم بود این ها قبل از ما آمده اند، شاید دو ماه یا زودتر اینها با خوشامدگویی شان به ما خودشان را هم معرفی می کردند، که اتفاقا دو نفر در حین معرفی خودشان را بما نزدیک کردند وگفتند که همشهری ما هستند:

سلام، خوش اومدید، ما شنیده بودیم که تعدادی ایرانی به زودی به این ساختمان می آیند. منتظرتان بودیم.

علیک سلام، به به شما اینجا چکار می کنید؟ کی اومدید اینجا؟ چکاره اید ؟ و ...

با دیگران هم بطور سرپایی آشنا شدیم. آدرس و شماره آپارتمان های خود را رد و بدل کردیم تا بعد ...

این همشهریان از سر مهمان نوازی و اینکه هنوز چیزی نمی دانیم، با مهر و علاقه گفتند:

ما شام درست کرده ایم، بیایید پیش ما.

ما هم از خدا خواسته ... باشه چشم خیلی هم ممنون. اتفاقا ناهار هم نخورده ایم.

آنها مجرد بودند. خیلی مهربان و صاف و ساده.

تا جا بیافتید پیش ما باشید. فقط برای استراحت به خانه خودتان برید.

چهار نفر مجرد بودند که در یک واحد دو اتاقه زندگی می کردند. دوتا ترک و دو تا لر.

خیلی صمیمانه با هر امکانی که داشتند از ما پذیرایی کردند و تا دیر وقت شب راجع به سفر ما به اینجا و موقعیت این دم و شهر باکو وکار وهزینه ها و ... گپ و گفتگو کردیم.

از همان سر شب برای بچه امان شیر تهیه کردند و برای روزها در پیش هم راهنمایی کردند. دیر وقت شب گفتند:

ما چون در کارخانه کار می کنیم کمی زودتر می خوابیم. بعد از کار دوباره بیایید پیش ما.

پرسیدم: کدام کارخانه چه کاری؟ چقدر حقوق می گیرید؟ شرایط کار چطور است؟

جواب دادند: فردا برایتان خواهیم گفت. ما چون از هلال احمر پول نمی گیریم زودتر سر کار رفتیم.

با این توضیح کوتاه و مختصر، شوق کار در کارخانه سوسیالیستی و تولید برای این سیستم را در من زنده کردند.

برای دیدار بعد تا فردا از هم خدا حافظی کردیم.

بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است

نظرات
آخرین اخبار