کد خبر: 4351
تاریخ انتشار: 3 آبان 1395 - 12:36
به بهانه 39مین سالگرد آزادی ام!
39 سال قبل صبح چنین روزی بود که وقتی در حیاط زندان قصر در حال پیاده روی بودیم به ناگاه از بلندگوی زندان اسامی برخی زندانیان را خواندند ...

 فراتاب – رضا شرفی: ماهها و سالها گذشت و دیگر به شرایط و فضای زندان عادت کرده بودم. تصوری هم برای آزادی نداشتم. تا اینکه یک روز ورق برگشت و درب زندان دیگر به همان پاشنه نچرخید. سوم آبان هزار و سیصد و پنجاه و هفت، ساعت هفت صبح مثل همه صبح های سال های زندان، ورزش صبحگاهی جمعی را همه باهم انجام دادیم و بعد از دوش آب سرد در حیاط بند 6، برای صرف صبحانه، طبق معمول از بند  4 و 5 و6 سر سفره کمون در بند 5 جمع شدیم. باز هم طبق معمول بعد از صبحانه هرکس به بند خودش رفت و مشغول امورات برنامه ریزی شده روزانه شدیم که عموما مطالعه و یا بحثهای دو و سه نفره بود.

آن روز صبح برخلاف همیشه و دیگر روزهای قبل مسئول فروشگاه درب مغازه را باز نکرد و از بیرون هم چیزی به داخل بند نیامد. ساعت به وقت ناهار رسید و بازهم سفره کمون باز شد و غذای گرفته شده از آشپزخانه زندان بر سر سفره آمد و به هر دو نفر یک بشقاب سهمیه پخش شد. بعد از ناهار کارگران (شهردار) سفره را جمع کردند. در وقت همیشگی درب ما بین بند 4 و 5 و6 بسته نشد و استوار مسئول بند (کشایی) هم با وجود اینکه به داخل بند رفت و آمد میکرد، چیزی نگفت که باید درب بندها را ببندد. حتی گروهبان صارمی هم چیزی نگفت.

ساعت به حدود 3 بعد از ظهر رسید که از بلندگوی زندان که در داخل بند و حیاط شنیده میشد، اعلام شد: «تمامی زندانی ها توجه کنند زندانیان توجه کنند اسامی زندانیانی که خوانده می شود وسایلشان را جمع کنند و زیرهشت بیایند ...»

ما همه در داخل بندها و حیاط های بند 5 و6 کاملا ساکت شدیم تا اسامی را بشنویم. اعلام جمع کردن وسایل از بلند گوی زندان همیشه ناخوشایند و سوال برانگیز بود نگرانی در چهره همه دیده می شد.

اسامی چند نفر اعلام شد که من نفهمیدم اولین اسم چه کسی بود اما در میان آنها نام محمد اعظمی هم بود. با تعجب اینکه این تعداد برای چه موضوعی و چرا با وسایلشان زیر هشت باید بروند، در این بین همه پچ پچ های دو سه نفره ای شروع شد.

زمان زیادی طول نکشید که باز هم از بلند گو اعلام شد: این اسامی که خوانده می شوند وسایلشان را جمع کنند و به زیر هشت بیایند. هنوز سری اول به زیر هشت نرفته بودند شک و تردید و نگرانی و حدس زدنهای زیاد بین همه زندانیان، گمانه زنیهای جور واجوری را بر زبانها جاری کرد.

بعضیها می گفتند: جابجایی است. بعضیها می گفتند: شاید بخاطر اعتراضات و راهپیمایی های مردم می خواهند تعدادی از زندانیان را سر به نیست کنند تا هم از درد سر زندانیان خلاص شوند و هم مردم به زندانیان سیاسی دسترسی پیدا نکنند و هم ایجاد رعب شود. در اعلام سری بعدی اسامی از بلندگو گمان شد که احتمالابردن این تعداد زندانی از قصر به مقصد باغ شاه است که در آنجا همه را جلوی گلوله بگذارند و ... باز هم حدس و گمان های جور واجور.

هیچکس احتمال و امکان آزادی زندانیان سیاسی را فکر نمی کرد. تعداد اسامی خوانده شده از بلندگوی زندان به زیر هشت بیشتر شد. تا اینکه نام قدیمی ترین و قهرمان ترین زندانی سیاسی ،یعنی صفرخان قهرمانی، سمبل زندانیان سیاسی ایران خوانده شد. صفر قهرمانی تمام وسایلش را جمع کند و به زیر هشت بیاید.

با این اعلام دیگر برای کسی جای شک و شبهه نماند که رژیم تصمیم بزرگ و جدی و قطعی گرفته است که زندانیان را آزاد کند. البته تایید این نظر را دوستان زیرک و متخصص زندان از روابط زیر هشت گرفته بودند. همه مبهوت بودیم. اصلا فکرش را هم نمی کردیم. اصلا آمادگی اش را نداشتیم. چه باید بکنیم؟ چکار می شود کرد؟

صفرخان اصلا منتظر اسم خودش نبود. فوری دوستان و نزدیکان خان او را بر سر دوش گرفته و دورتادور داخل حیاط بند 6 گرداندند و دیگر زندانیان هم که اکثرا در حال سرود و آواز خواندن، گریه می کردند به دنبال صفرخان در حیاط می چرخیدند. خان را به اتاقش بردند و لباس های تمیز و مرتب پوشاندند و نوشیدنی خنکی هم برایش فراهم کردندکردند تا در این لحظات پایان زندان و آغاز آزادی کمی برای جمع صحبت کند.

خان به بالکن حیاط بند 6 آمد و از بلندی بالکن با لهجه شیرین ترکی همه را به آرامش دعوت کرد و خیلی صمیمانه و شوق دار لحظه خداحافظی و آزادی همه زندانیان سیاسی را با صدای بلند و رسا اعلام و رقم زد. گفت در این مدت طولانی امید و انتظار چنین روزی را داشتم این آزادی را به همه تان تبریک میگم.

در این سال ها سعی کردم با همه تان خوب و رفیق باشم. شما هم همگی مردانه و سربلند زندان را تحمل کردید. اینجا برای همه دانشگاه بود. من می دیدم و فراوان دیدم که همه تان موفق و سالم در این دانشگاه درس خواندید. به همه تان افتخار می کنم. جای آنهاییکه در این همه سالها کشته شدند یا اعدام شدند خالی است و یاد همه شان گرامی باد. آرزو میکنم که همتون سلامت بمانید و در بیرون از زندان هم با شجاعت و مردانه مبارزه را ادامه دهید و برای آزادی کشورمان، آزادی و نجات از ظلم و ستم رژیم شاهنشاهی مبارزه کنید. ما در هر کجای ایران و در هر شهری که باشیم با هم هستیم ما زیاد هم نمی رویم. همدیگر را فراموش نکنید.

صفرخان که این سخنرانی را ادامه می داد همه زندانیان در حین سکوت گریه می کردند. با ذوق و شوق و صمیمانه یکدیگر را در آغوش گرفته با رد وبدل آدرس ها و تلفن ها وقرار مدارهای آینده، پایان سخنرانی را با سرود و آواز همراهی کردند. حدود ساعت 5 عصر که همچنان اسامی از بلند گو اعلام می شد، در این زمان نام من هم خوانده شد:

این اسامی با وسایل بیایند زیر هشت امیر ... ناصر ... محمد ... رضا شرفی باورم نمی شد. اولش نفهمیدم. آخر قرار بود 15 سال اینجا باشم. چطور شد؟ با اعلام نامم دلم گرفت، نه بخاطر اینکه عادت کرده بودم. بلکه بخاطر جدا شدن از عزیزانی که تا بحال 5 سال را با آنها گذرانده بودم. در همه شرایط با هم بودیم. سختی ها، امیدها، شکنجه ها، شادی ها و ... هم اینکه در بیرون چطور مثل این شریفترین انسان ها را پیدا کنم. دلم گرفت چون بخش اعظم بزرگان و رهبران جنبش انقلابی ایران در کنارم نخواهند بود. با آنها دیگر از نزدیک گپ و گفتگو نخواهم داشت و آنها را براحتی و نزدیکی که در بند داشتم در بیرون نخواهم داشت.

در حین دلتنگی شوق دیدار خانواده ام را هم داشتم و امید و دلخوشی ام به این بود که رفقای لر و بروجردی ام را براحتی خواهم داشت و در بیرون با اینها می توانیم ادامه راه مبارزه علیه دیکتاتوری و رژیم شاه را داشته باشیم.

به داخل اتاقم (9بند6) رفتم و قدری خرت و پرت جمع کردم و با یک پتوی یادگاری از صفرخان و یک ژاکت یادگاری از حسین رضایی (مبارز کنفدراسیون) و یک ساعت مچی یادگاری از یک مبارز کرد بنام جعفر قاضی و یک دریا خاطره و موضوع و یک سینه پر از علاقه و مهر جمع آوری شده در طول این 5 سال، به همراه دیگرانی که اسامی شان با من اعلام شده بود، شروع کردم به خداحافظی.

حالا دیگر درب همه بندها و راهروهای یک تا شش باز شده بود وهمه زندانیان به همه جا سر می زدند و همه به هم آدرس و تلفن می دادند. تا مبادا که ارتباط قطع شود آخر در این سال ها سالم ترین، زلال ترین و شفاف ترین رابطه ها بینمان برقرار بود چیزی که برای همه عمر ماندگار شد.

خیلی ها همچنان اشک شوق و شادی در چشم شان بود وسایل اندکم را جمع کردم و راهی زیر هشت شدم برای آخرین بار حیاط بند 5 و6 و راهروی بند 4 را که بنظرم خیلی بزرگ می آمد از نظر گذراندم و درب قطور وآهنی بند به زیر هشت را زدم تا نگهبان باز کند.

ول وله و هیجانی به اندازه ی تاریخ زندانیان سیاسی دربندها بود. هرکس به جایی می رفت. هرکس به دنبال کسی می گشت. هرکس در حال جمع کردن وسایل اندک و خاطرات بسیارش بود سرآخر همه با کوله باری از خاطرات ماندگار، بترتیب زندان را ترک می کردند. فقط تعدادی از زندانیان آن روز و آن شب بنا به دلایلی آزاد نشدند که آنها هم روزهای بعد آزاد شدند.

نگهبان درب را باز کرد و مرا به اتاق افسر نگهبان راهنمایی کرد. بعد از 5 سال به اتاقی رفتم که در بدو ورود لباسهایم را گرفته بودند. کاپشنی که یادگار حسین مخلصی بود و کفشی که یادگار محمود خرم آبادی و کمربندم را که داخل کمد کوچکی گذاشته بودند، تحویلم دادند و امضاء گرفتند.

هوا دیگر تاریک شده بود من با دوست خوب و مهرمندم آقای محسن میردامادی قرار گذاشته بودم که با هم خارج شویم. چون من در آن وقت شب جایی را نداشتم که بروم وتلفنی هم از فامیلم در تهران نداشتم. پولی هم نداشتم که با ماشین جایی بروم، تصمیم گرفتم آنشب را با محسن به منزلشان بروم.

ما را سوار اتوبوس کردند که بغیر از من و محسن تعدادی دیگر از دوستان زندانی در آن بودند اتوبوس حرکت و محوطه اصلی زندان قصر را طی کرد و به درب خروجی رسید که با توقف کوتاهی درب بزرگ آهنی کشویی اصلی زندان باز و به خیابان پلیس وارد شد.

دیگر آزاد شدیم آزاد ...

من نمی دانستم اتوبوس به کجا می رود فقط یادم هست که مثلا بعد از طی مسافتی حدود 300 متر عده ای را پیاده کرد بعد از مثلا 200 متر عده ای دیگر و در ادامه  در خیابان شمیران من و محسن را پیاده کردند.

در خیابان شمیران با بقچه ای زیر بغل به همراه محسن سرگردان و رها شده به این طرف و آن طرف خیابان می رفتیم. شاید شمال و جنوب را گم کرده بودیم تا اینکه یک تاکسی برایمان ایستاد و مارا به به سمت آدرسی که محسن گفت برد من با همه چشم خیابان های تقریبا خلوت تهران را نگاه می کردم تا اینکه به منزل میردامادی رسیدیم.

محسن زنگ در را زد کسی منتظر ما نبود درب حیاط باز شد آشنای محسن با شوق و شعف و تعجب و ناباوری ما را در آغوش گرفت و به داخل برد. آن شب را من در منزل محسن ماندم و فردایش یعنی 4 آبان من از خانواده میردامادی خداحافظی کردم. برای اینکه به شهر خودم بروجرد بروم محسن مرا تا جلوی دانشگاه با ماشین خانوادگی رساند، 1000 تومان پول سفر داد و خودش راهی بهشت زهرا شد. گفت که: «موقعی که در زندان بودم همسرم در آتش سوزی منزل سوخته و الان نزد او می روم.»

از محسن جدا شدم و در پیاده روی روبروی دانشگاه با بقچه زیر بغل  برای رفتن به گاراژ و بروجرد از کتابفروشی ها آدرس می پرسیدم.

یاد باد آن روزگاران یاد باد / گرچه یاران غافلند از حال ما  / از من ایشان را هزاران یاد باد.

نظرات
آخرین اخبار