کد خبر: 4182
تاریخ انتشار: 9 مهر 1395 - 03:39
گذر از مرزها (5)
گذر از مرزها خاطراتی واقعی است از سالها زندگی در پشت پرده آهنین در زمانی که هنوز پرچم سرخ داس و چکش نشان، بر فراز کرملین برافراشته بود.

فراتاب – گروه فراسفر / رضا شرفی: ... در این مکان تقریبا همه موظف بودیم که فقط با اطلاع غدیر برای شنا به دریا برویم و از این رو مجاز نبودیم محوطه استراحتگاه را ترک کنیم. همینطور هیچکس هم از بیرون نمی توانست و نمی بایست وارد این محوطه شود یک روز ظاهرا برای بازپرسی در مورد پرونده ام، از یک ارگانی ماشینی سواری و مشکی رنگ به استراحتگاه آمد تا مرا با خودش ببرد. مسئول ساناتاریوم از طریق دوستان به من پیغام داد که لباس نرمال بپوش، چون به بیرون از اینجا می روی. قدری خوشحال شدم که تنوعی پیش آمده و حرکتی صورت می گیرد. اما از طرفی دیگر نگران شدم که چه اتفاقی افتاده. چه کسی و چه مطلبی را خواهند پرسید و یا ... با این دلشوره آقای غدیر مرا تحویل راننده ماشین ولگای سیاهرنگ که یک مامور لباس شخصی هم کنارش نشسته بود داد و ماشین محوطه استراحتگاه را ترک کرد. حالا با ولع بیشتری جاده و مسیر حرکت را که نمی دانستم به کجا می رود، نگاه می کردم. مردمان و مزارع کشاورزی مسیر را از نظر می گذراندم.
با راننده و آن مرد سرنشین حرفی نمی زدم چون زبان آنها را بلد نبودم. ماشین کم کم به منطقه شهری نزدیک می شد و ساختمان های چند طبقه و ماشین های سواری ولگا و ژیگولی و ... در خیابان ها در تردد بودند. ماشین به محوطه ساختمانی قدیمی وارد شد جایی مثل پادگان یا یک ارگان نظامی.
از سواری پیاده ام کردند. به سالنی در طبقه دوم و بعد به اتاقی در انتهای راهرو هدایت شدم در اتاق هیچکس نبود. یک میز چوبی قهوه ای چهار نفره با چهار تا صندلی چوبی. روی میز چند لیوان و بشقاب و کارد و ... چیده شده بود چند بطری پر هم که فکر می کردم عرق یا شامپاین یا شراب است روی میز بود. پنجره ای یکمتر در یک متر به یک باغ باز می شد درب ورودی اتاق هم باز بود و بر روی دیوار عکس سیاه و سفید لنین داخل یک قاب چوبی قهوه ای به وضوح دیده می شد.
از توی راهرو صدای پایی که نزدیک می شد، شنیده می شد و کم کم صدا به ورودی اتاق رسید و به ناگاه دوست قدیمی ام را دیدم که گرم و صمیمانه و با لبخند همیشگی بطرفم آمد. چهار پنج سال از خودم بزرگتر بود و من همیشه هم دوستش داشتم و هم احترامش برایم واجب بود. با ذوق و شوق همدیگر را بغل کرده بوسیدیم و در دو طرف میز نشسته و شروع کردیم به خوش و بش کردن و از هر دری صحبت. یکی از موضوعات چگونگی خروجم از ایران و رفتار مامورین شوروی و موقعیت و شرایط استراحتگاهی که در آن بودم و افرادی که الان در آنجا هستند بود چند دقیقه ای از صحبتمان گذشت که دوستم با اشاره به یکی از بطری ها گفت: میخوری؟ جواب دادم: نه. چون می ترسیدم که مشروب باشد و حالم خراب شود. زیرا تا این سن و سال و در ایران اصلا مشروب نخورده بودم و هم اینکه فکر می کردم تعارف رفیقم از شاید از سر کنجکاوی و امتحان من است ولی بلافاصله خودش درب یک بطری را باز کرد و گفت که بر سر سفره و میز همه مردم اینجا از این بطری آب معدنی همیشه هست. اما آن یکی مشروب است. میخوری؟ گفتم نه نمی خورم.
خلاصه مدتی با هم گفنگو کردیم. از گذشته و شرایط جدید بوجود آمده که مجبور به جلای وطن شدیم و سر آخر مرا به سمت سواری ولگای سیاهرنگ هدایت کرد و با هم خداحافظی کردیم. سواری براه افتاد و ساعتی بعد به محل ساناتاریوم رسیدیم.
در راه برگشت با خودم فکر می کردم که چطور رفیقم مطلع شده که من به شوروی آمده ام. چطور مرا پیدا کرده. مگر رفیق من چه موقعیت و قدرتی دارد که برای دیدن من مقامات و مسئولین آنجا شرایط این دیدار را فراهم کرده اند. آیا این ملاقات تاثیر منفی بر سرنوشت مهاجرت من خواهد داشت. آیا بازهم او را خواهم دید؟ و بازهم سوال و سوال
با بوق ماشین درب سناتاریوم باز شد و آقای غدیر جلو آمد و بعد از خوش و بش با آنها مرا تحویل گرفت و آنها رفتند. همسرم و دیگر دوستان فورا رسیدند و دورم جمع شدند شروع کردند به سوال که چه خبر؟ کجا رفتی؟ قضیه چی بود؟ با کی ملاقات داشتی و ... من هم بطور فشرده و کلی گفتم که یک دوست قدیمی را ملاقات کردم که راجع به وضعیت این استراحتگاه با هم صحبت کردیم. اما هیچکس از جواب هایم راضی نبود و باز هم سوال طرح می کردند زیرا از طرف غدیر کمی اطلاعات به بعضی از دوستان داده شده بود که من کجا رفته ام.
چند روزی به شیوه روزهای گذشته گذران کردیم و منتظر اتفاقات و خبرهای مناسبی بودیم. شبها هم که طبق معمول بعد از شام قدم زدن و گپ و مرور خاطرات گذشته بطور خیلی کلی با همدیگر. چون در اینجا افراد قبلا با هم آشنا نبودند و همدیگر را نمی شناختند بنابر این جایز نبود که کسی از گذشته و زندگی داخل ایران خودش برای دیگری تعریف کند و اطلاعات بدهد. برای اینکه ایده ها و افکار و خصوصیات آدم ها با هم فرق می کرد و هم اینکه ظاهرا کسی بزرگتر یا بالاتر و یا رئیس نبود ضمن اینکه همه به هم احترام و ادب داشتند.

مسمومیت عمومی

تا اینکه یک روز صبح بعد از گذشت حدودا پانزده روز یکی از دوستانمان دچار مسمومیت و اسهال و استفراغ شدید شد. از غدیر خواستیم آمبولانس خبر کند تا رسیدن آمبولانس که تقریبا یک ساعت طول کشید تعداد افراد مسموم زیادتر شدند تقریبا نصف جمعیت ساکن مسموم شده بودند بطوری که اسهال و استفراغ قابل کنترل نبود و کاری هم از کسی بر نمی آمد. بعد از یک ساعت آمبولانس اول و دوم رسیدند و تعدادی را با خود به جایی برد که هنوز نمی دانستیم کجاست؟ در این شرایط همسر من هم حالش خراب و دچار اسهال استفراغ شد. با آمدن آمبولانس سوم من و همسرم و چند نفر دیگر روانه بیمارستان شدیم و بچه مان را به دوستانی که هنوز سالم بودند سپردیم.
من می دیدم که آقای غدیر خیلی دستپاچه و آشفته شده بود ولی نمی دانست علت مسمومیت عمومی چیست؟ آمبولانس با سرعت بسمت شهر و به بیمارستانی دو طبقه و قدیمی در شهر آستارای استان لنکران رفت. در آنجا آمبولانس های اول و دوم مسمومین را پیاده کرده و پزشکان و پرستاران با عجله و جدی کار بستری و مداوا را شروع کردند. من هم همسرم را به تنهایی از آمبولانس در آورده به دوش کشیده به داخل بیمارستان بردم. چون اسهال استفراغش شدید بود کسی همکاری نکرد. خودم به تنهایی شستشویش داده از پرستاران لباس گرفتم و لباس های کثیف را دور انداختم.
تعداد مسمومین آورده شده به بیمارستان حدودا پانزده نفر می شد. که البته چند نفری هم که حال بهتری داشتند در استراحتگاه مانده بودند. همه مسمومین را که زن و مرد بودند در یک سالن از بخش بیمارستان بستری کردند. فورا برای همه سرم وصل کردند و رئیس بیمارستان برای بازدید و نظارت و سفارشات لازم به پزشکان و پرستاران در محل حاضر شد. من چند نفر از دوستان که حالمان خوب بود تا چند ساعت در کنار مسمومین ماندیم و بعد با اصرار پرستاران که قول مراقبت و پزشکان که قول معالجه داده بودند، با همان آمبولانس به استراحتگاه برگشتیم. در بیمارستان که ساختمانی قدیمی و ظاهرا فقیر بود شلوغی و ولوله ای ایجاد شده بود که توجه دیگر بیماران محلی را بخود جلب کرد. آنها از دیدن این صحنه ها پریشان و ناراحت شده بودند و به عنوان مهمانان ایرانی با مهربانی و عطوفت برخورد می کردند. این همه مهمان ایرانی که به یکباره مریض شده باشند تا حالا ندیده بودند. مسئولین بیمارستان هم همینطور. آنها سعی می کردند به ما آرامش بدهند.
بعد از برگشت به استراحتگاه پیگیر شدیم که چرا این اتفاق افتاده. با جر و بحث های زیاد و ردیابی غذاهای خورده شده فهمیدیم که مسمومیت غذایی از آشپزخانه و رستوران سناتاریوم بوده که همه ساکنین را هم مورد حمله قرار داده ولی افراد قویتر، کمتر و یا اصلا مسموم نشده بودند. چند نفر از ما بعنوان اعتراض به این شرایط و وضع غذایی به پیش غدیر رفته و خواهان رسیدگی شدیم. او هم طبق معمول گفت که: من موضوع را و اتفاق را به مقامات بالا گزارش کرده ام و آنها حتما پیگیری و بررسی می کنند. البته این هم چیز مهمی نیست خدا را شکر که تلفاتی در کار نبود.
بعد از شکایت سراغ دخترم رفتم که موقع رفتن به بیمارستان به یکی از خانم ها سپرده بودم. گرسنه اش شده بود و حالا شیر می خواست. مجبور شدم شیر مالاکو را رقیق کنم و به او بدهم، که البته هم سنگین بود و هم خیلی شیرین و قدری هم غیر بهداشتی. تاز همین هم به اندازه کافی نبود و می بایست از مامور خرید رستوران با اطلاع قدیر درخواست خرید از شهر کنم.
تا دو روز مسمومین در بیمارستان ماندند و با بهبودی نسبی آنها را به استراحتگاه آوردند. در این سه روز آنها خیلی ضعیف و لاغر شده بودند حالا برای تغذیه بچه، همسرم شیر نداشت و از این رو تغذیه کودکمان با شیر غیرمادر (مالاکو) ادامه پیدا کرد، که البته اینهم عوارضی داشت که بعدا در چند ماه بعد خودش را نشان داد یعنی باعث خراب شدن سیستم گوارش و ضعیف شدن روده و معده شده بود که کار به بیمارستان کودکان و چندین روز بستری شدن او کشید. از آن پس مسمومین و بقیه دوستان با احتیاط زیاد مراقب تغذیه و بهداشت غذایی شدند و از غدیر هم می خواستیم که قضیه را پیگیری کرده و به ما گزارش بدهد.

زمان رفتن از ویل

با گذشت چند روز دوستان مریض بهبودی یافتند و استراحتگاه که حالا دیگر نامش را فهمیده بودیم (ویل) به آرامش و حالت عادی برگشت و در این مدت هم هیچ خبر و اطلاعی از گزارش و بررسی علت مسمومیت و برخورد مقامات نشد و دیگر ما هم پیگیری نکردیم. حدودا در مجموع یک ماه در ویل ماندیم و خودمان را با اخبار رادیو باکوو ورزش و دریا و گپ و آوازهای شبانه مشغول می کردیم. تا اینکه یک روز صبح یک اتوبوس به داخل محوطه ویل آمد و غدیر و یک نفر دیگر به ما که برای کنجکاوی به اتوبوس نزدیک شده بودیم گفت که امروز تعدادی از شما به جای دیگری می روید، اینهاییکه اسمشان را می خوانم وسایلشان را جمع کنند و به اتوبوس سوار شوند. از دست نفری که همراه راننده اتوبوس آمده بود ورقه ای را گرفت و اسامی تعدادی را بلند اعلام کرد که از جمله من و همسرم هم جزئشان بودیم. در استراحتگاه ویل همه اهالی به تکاپو و تحرک افتادند. شلوغی خاصی ایجاد شده بود و از هم می پرسیدیم کجا می برند؟ چه می شود؟ چرا همه را نمی برند؟ و ... آنهاییکه اسمشان در لیست بود با آنهایی که می ماندند شروع کردند به خداحافظی و روبوسی و آواز و سرود خواندن و حتی بعضیها بغض کرده گریه می کردند.
با بدرقه بقیه ما سوار اتوبوس شدیم و تا خروجی ویل به پشت سر نگاه می کردیم و برای مانده ها دست تکان می دادیم. اتوبوس از استراحتگاه و از کنترل غدیر خارج شد. جاده خاکی و ساحلی را که در طرف دیگرش مزارع کشاورزی بود طی کرد و بعد از تقریبا نیم ساعت به جاده آسفالته رسید و مسیر شهر لنکران را در پیش گرفت. دوستان ترک زبان از راننده و مامور لباس شخصی مقصد را پرسیده و آنها هم گفتند شهر باکو.
در طول مسیر خانه های روستایی و قدیمی و ساختمان های چند طبقه و عبور و مرور مردم با پوششی مثل خودمان و شکل و شمایلی مثل خودمان را می دیدیم. هوا گرم بود و از پنجره باز اتوبوس باد خنکی به داخل وارد می شد. من هم کنار همسر و دخترم در یکی از صندلی های وسط سمت راست اتوبوس نشستم و یک ماهه گذشته را توی ذهنم مرور می کردم. به سرنوشت خودم وخانواده ام فکر می کردم. سوال های زیادی برایم پیش آمد چرا مجبور به ترک وطنم شدم. اگر در مرز دستگیر می شدم چه می شد؟ اگر ما را به ایران برگردانند چطور خواهد شد؟ تا کی و چند مدت در اینجا خواهم ماند؟ حمایت دولت و حکومت شوروی از من و ما تا کی وتا کجا خواهد بود به بستگانم در ایران چطور اطلاع دهم؟ چون بی خبر از آنها آمده بودم و حدس می زدم الان چه وضعی دارند. و دهها سوال دیگر که جواب روشنی برایشان نداشتم. اما خوشحال بودم که تغییری بوجود آمده و حالا به شهری می رویم که پایتخت یکی از جمهوری های شوروی است. شنیده ها و تعریف و تفسیرهایی که قبل از آمدنم شنیده بودم آنقدر بطئی و آرام آرام در ذهنم شکست و از بین رفت که دیگر حواسم به لوله کشی پیاده روها که شیر خوردنی می بایست داشته باشند نبود. آنقدر که دیگر حواسم به غذاهای سالم و مقوی و مفید نبود. آنقدر که دیگر حواسم به بهداشت عمومی و فردی نبود. کالخوزها و مزارع جمعی هم قسمت مان نشد و ... اما از این بیشتر خوشحال بودم که توانسته ام از شرایط ایران خودم را بیرون بیاورم. در اینجا احساس نگرانی نداشتم بلکه بیشتر امیدم به آینده بود حدس می زدم آینده خوبی در انتظارم هست

امید به آینده
از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه می کردم. گاهی برمی گشتم و همسر و دخترم را نگاه می کردم. می خواستم از نگاه آنها درجه رضایتمندی شان را بفهمم. رضایت همسرم مرا در عزم و مسیرم مصمم تر می کرد. در طول سال های زندگی مشترک همیشه سنگ صبور بود و چون فکر می کرد من آدم با دانشی هستم، حرفی بالای حرفم نمی زد. اگر هم ضعفی از من می دید ملامتم نمی کرد. مرا دوست داشت ولی من بلد نبودم دوست داشتنم را بیان یا بروز دهم مشقات و نارسایی ها و نداری هایم بخاطر من تحمل می کرد و با سکوتش مانعی برای من بوجود نمی آورد رنج مهاجرت و دوری از عزیزانش را و این مدت بازداشت سخت را تحمل می کرد تا رضایت من حاصل شود و من هیچگاه نتوانستم این همه مهرورزی و بزرگی را جبران کنم و پاسخگو باشم.
تکان های دست انداز جاده اجازه نداد در این افکار غرق شوم. نگاهی به دخترم که خوابیده بود کردم و باز به بیرون اتوبوس نگاه کردم. مثل ایران مغازه های زیادی در مسیر نبود، مغازه های شیک و لوکس نمی دیدم. روی دیوارها و تابلوها تصاویری از جمعیت مردم با پرچم داس و چکش می دیدم و نوشته هایی با خطی که بلد نبودم بخوانم و نمی فهمیدم که چه نوشته شده.
مردم، مغازه ها، درختها، رودها و آسمان را نگاه می کردم و می دیدم که مشرتکات زیادی با کشور خودم دارد. بخصوص کیلومترها بیابان های بی آب و علف و آسمانی که مثل آسمان ایران همان رنگ را داشت. البته نفس کشیدن در هوای اینجا خیلی تفاوت داشت با نفس کشیدن در هوای ایران.
با ولع و ذوق همه جا را نگاه می کردم چون داشتم در سرزمین شوراها و کشور سوسیالیستی حرکت می کردم به خودم فخر می کردم که توانستم پای در این سرزمین و در این خاک بگذارم. زیرا همیشه برایم الگو بود و حالا از نزدیک این الگوی ساخته شده سال های زیاد را با همه تنم که چشم شده بود می دیدم.
اتوبوس همچنان در حرکت بود و گاهی دست انداز جاده رشته افکارم را پاره می کرد. نگاهی به دیگر همسفرانم می کردم تا حال و روز آنها را دریابم تحرکی خاص و شوری متفاوت از استراحتگاه در همسفرانم بود آنها هم مثل من خوشحال بودند و اکثرا از پنجره بیرون را نگاه می کردند. در مسیر جاده و منطقه تا حدود 20 کیلو متر سرسبز و آباد بود ولی بقیه اش یعنی حدود 150 کیلومتر تا شهر باکو خشک و غیر آباد بود. همسفرانم با هم حرف می زدند. دوستان ترک زبان آواز ترکی می خواندند. آقای راننده هم که یک کلاه پارچه ای مشکی که از جلو لبه دکمه دار داشت به سر گذاشته بود (کلاه آذری) با تمام حواس به جاده نگاه می کرد و مراقب بود که جاده باریک دو طرفه را خوب طی کند.
تقریبا سه چهار ساعت اتوبوس در حرکت بود و فقط یکبار در مسیر متوقف شد که من و همسرم پیاده نشدیم. کم کم از بلندی تپه ورودی شهر آثار شهری و ساختمان های بلند 9 و 5 طبقه با نمایی متفاوت از آنچه در طول مسیر دیده بودیم نمایان شد. ابتدای ورودی شهر تابلوها و نقاشی های بزرگ دیواری بچشم می خورد و من برای اولین بار تصویر بزرگ و تمام قد لنین رهبر سابق شوروی و پایه گذار سوسیالیسم در این سرزمین را می دیدم. تصاویر بیشتر با رنگ قرمز و زرد و پرچم داس و چکش بود تصاویر مارکس و انگلس هم به چشم می خورد و استالین هم یا تنهایی یا در کنار سربازان جنگی که در میدان جنگ جهانی دوم بودند دیده می شد.
اصلا باورم نمی شد که می شود عکس لنین و استالین این قدر بزرگ و علنی در خیابان ها و روی در و دیوار باشد. مغازه ها بیشتر پیدا شدند و اتوبوسهای شهری و ترامواها و ترالیبوس های برقی و تاکسی ها که البته تعدادشان کمتر بود. می دیدم که راننده بعضی ترامواها خانم هستند و این برایم جالب بود. اتوبوس همچنان در حرکت بود و گرما هم بیشتر شده بود. از داخل اتوبوس ساحل دریا سمت راست جاده امتداد داشت. ساختمان های بلند باکو حالا نزدیک تر و ملموس تر می شد و ما وارد شهر باکو شدیم.
در کنار ساحل روبروی ساختمان شورا که بسیار زیبا و قدیمی بود و مجسمه سنگی بزرگ و تمام قد لنین که با دست راستش بطور افقی چیزی را در دور دست نشان می داد یا معنایی را می رساند و یا پیغامی داشت. در بیرون ساختمان و رو به ساحل ورود ما را نظاره می کرد. این مجسمه بزرگ سنگی برای خودش و مردم این سرزمین عظمت و سمبل بود و اولین بار بود این صحنه ها و این مجسمه را می دیدم. رهبر سوسیالیست های جهان را از نزدیک می دیدم.
اتوبوس همانجا متوقف شد و بدون اینکه کسی را پیاده کنند. یک خانم و یک آقا به اتوبوس داخل شدند که از جانب سازمان حلال احمر شوروی و شهر باکو مسئولیت داشتند ما را تحویل گرفته و مسائل زیستی و معیشتی ما را پیگیری کنند. این خانم که فرنگیس نام داشت و آن آقای مترجم که از این پس خیلی با ما کار داشتند و در واقع از این پس ما بیشتر به اینها احتیاج داشتیم، ضمن خوشامدگویی به ما توضیح می دادند که دولت و حکومت سوسیالیستی شوروی از این به بعد مسئولیت شما را دارد و برای شما کار و خانه تدارک دیده است. شما در این خانه ها ساکن و بنا به در خواست و علاقه خودتان می توانید نوع شغل و کار خودتان را انتخاب کنید و مشغول کار شوید.

البته تا مدت سه ماه سازمان حلال احمر به شما حقوق و پول خواهد داد تا شما بتوانید زندگی کنید. بعدا که مشغول کار شدید این پول قطع خواهد شد. حقوقی که از ما یعنی حلال احمر می گیرید 90 روبل در ماه است برای هر نفر. که چون خانه هم بدون اجاره و مجانی هست برای زندگی کفایت می کند. شما از این پس تحت پوشش و مدیریت زیستی—اجتماعی حلال احمر هستید و همه مسائل صنفی و اداری شما از این کانال حل و فصل خواهد شد. به شما پاسپورت برای زندگی کردن و تردد داده خواهد شد که شما را در این پاسپورت غیر وطن داش و غیر بومی معرفی میکند (بزگراژدان). این شناسنامه شماست و نباید گم یا پاره و یا دست دیگری باشد. آدرس محل حلال احمر هم پشت همین ساختمان شوراست که هر وقت حرفی و یا مشکلی دارید می توانید مراجعه کنید. البته اینجا مثل کشور شما نیست. شنبه و یکشنبه تعطیل است و هیچ اداره ای کار نمی کند. من در مدتی که خانم فرنگیس حرف می زد می دیدم که تعدادی خانم در خیابان مشغول نظافت و جارو کشیدن هستند و اغلب هم مسن. قدری تعجب کردم که این چه توضیح و توجیهی دارد که خانم های مسن باید الان استراحت کنند نه کار کنند باید بازنشسته شوند و حقوق بگیرند، نه مجبور به کار باشند. یکبار هم به ذهنم رسید که شاید از روی علاقه به کشورشان و به سوسیالیسم دارند این کار را می کنند.

با این توضیحات که خیلی کلی بود به راننده دستور حرکت داد و باز هم کوتاه کوتاه توضیحاتی را به مترجم می گفت که او هم بما اعلام می کرد. اتوبوس باز هم حرکت می کرد از چند خیابان چپ و راست و یک پل گذر کردیم پارکی را دیدیم کنار خیابان که مجسمه سنگی بزرگی از یک کارگر تنومند قوی را به نمایش گذاشته بود که با یک اهرم محکم و استوار داشت زنجیری را از دور کره زمین پاره می کرد و این خیابان هم به همین نام کارگر معروف و ثبت شده بود (رابوچی پراسپکت).

 

 

 

 

نظرات
آخرین اخبار