کد خبر: 4022
تاریخ انتشار: 17 شهریور 1395 - 12:16
داستان
به قلم: مريم كاظمي (باران)

 فراتاب – گروه ادبی: رييس مشغول صحبت كردن با حميد بود كه ناگهان ، با سر و صداي يكي از بيماران كه با صداي بلند فحش مي داد،  از جا بلند شد و پس از عذرخواهي سريعي از اتاق بيرون زد. هنوز صدايش از درون راهرو مي آمد: سيفي پور باز چرا سالن ُ رو سرت گذاشتي؟  بدم آقا احمد ببرتت تو اتاق سفيد؟

- پشتشُ  نگاه كن سبزه

- نه سبز نيست، تو برو تو حياط. آقا احمد برات دوغ مياره. برو پسر خوب.

- خودم ديدم مي خواست گربه رو بكشه. پشتش سبزه كره‌خر

حميد كنجكاو بود تا سركي به بيرون از اتاق بكشد و بيمار را ببيند اما مي ترسيد. هنوز رد زخمي كه سري قبل يكي از بيماران بر پشت گردنش گذاشته بود، پاك نشده بود.

سی و سه ساله بود. هشت سالی می شد که هر ماه برای دیدار برادر اینجا می آمد. دقایقی در اتاق رییس می نشست و بعد از تسویه حساب و شنیدن شرح حال محمود به داخل بخش راهنمایی مي شد تا برادرش را ببیند. هزینه ي بستری محمود را معمولاً ماهیانه تسویه می كردند.هزینه ي نگهداری و درمان و رنگ.

 وصیت پدر بود که برادر را تنها نگذارد و حداقل ماهی یکبار هم شده، به او سر بزند. سالهای سال پدر خودش این کار را کرده بود اما زمینگیر که شد، حمید را قسم داد که دست از برادر نشوید. ارثیه ای برای محمود تعیین کرد تا در بانک بگذارند و خرج درمانش را از سود همان بدهند.

 حالا پنج سال بود که پدر هم رفته بود و حمید هر ماه با اکراه و دلی پر درد می آمد و برادر را از پشت پنجره نگاه می كرد که با  پشتکاری ستودنی در سرما و گرما دستمالی به سر می بست و دیوار عریض تیمارستان را دیوارنویسی می کرد.

 یکبار تخلیه چاه احمدی 44715 بر دیوار می نوشت و یکبار غذای دام و طیور سلیمانی25317. بار بعد آگهی تعمیرات لوازم خانگی مستوفی 28890 و دیگر بار لوله کشی آقابزرگ 43345.

سال ها بود که شماره تلفن ها هفت رقمی شده بودند اما در دیوارنویسی های برادر همیشه پنج رقم بر دیوار نوشته مي شد.

يك روز در میان، بعد از صبحانه به حیاط مي رفت و کل دیوار را آبی می كرد و روز بعد آگهی اش را روی آن می نوشت.

هم بخش هایش به او اوس حامد مي گفتند.  هر شب که دیوار را آبی می کرد، برای روز بعد از بچه های بخش سفارش آگهی می گرفت و قول می داد تا فرداشب کار را تحویل دهد.

اینها را سال ها قبل مسئول بخش به حمید گفته بود و هنوز بعد از چند سال اوضاع بر همین منوال بود.

حميد كه به حياط رفت مردي كوتاه قد با موهاي كم پشت روي بلوك سيماني كنار باغچه نشسته بود و هر چند لحظه يكبار، رو به  درخت انجيري كه به آن زل زده بود مي كرد و مي گفت:  جرئت داري بيا بيرون. بیا بیرون تا جرت بدم.

جوانك ديگري با چهره ي زرد و لاغر به نرده هاي سرتاسري پنجره تكيه داده بود و مرتب بر زمين تف مي كردو بعد با دمپايي پاره اي كه پايش كرده بود، روي آن پا‌‌‌‌ مي كشيد.

به  حامد كه رسيد ديد سخت مشغول كار است. از پشت سر صدايش زد: خسته نباشی اوس حامد

یکه ای خورد و نگاه سردی به او انداخت. موهای جوگندمی و صورت چروکیده و آفتاب سوخته، سنش را بیش از آنچه بود نشان می داد. روي پيشاني اش مثل كسي كه آبله گرفته باشد پر از چال هاي ريز بود. هر چند لحظه یکبار ناگهان سرش را به سمت راست کج می کرد و چشم راستش می پرید، گویی تمام عضلات سر و گردنش با هم منقبض مي شد. با هر انقباض زبانش هم می گرفت و بر هر حرفی که در حال ادای آن بود تکیه مي كرد.

حمید نمي دانست چه باید بگوید. هر بار بزرگترین چالش برایش باز کردن سر صحبت با برادری بود که نه درکی از وضعیت خودش داشت و نه آگاهی از نسبتش با او.

 با مِن و مِن گفت: كارِ ت کی تموم میشه اوستا؟ چايي مي خواي بگيرم برات؟

محمود دست از کار نمی كشيد و همانطور در حالي كه فرچه را نرم نرم روی دیوار می كشيد با خودش زيرلب حرف مي زد: ماييم و چچچچرخ گردون، ماييم و كهنه دددددلقي. كار دارم.

 -حالا تموم میشه اوستا. بيا یه نفسی تازه كن.

وحشت زده با صدای بلند به حمید توپید: گفتم نه. نمي بيني دير شده؟

-باشه داداش هر جور راحتی. کاري نداري ؟ چیزی لازم نداری برات بخرم؟

محمود  ناگهان خيره به حميد نگاه كرد و چند قدمي به سويش پيش آمد. مي خواست چيزي بگويد اما انگار كه يادش نيايد، دستي به پشت سرش كشيد و با خنده اي عصبي باز به سمت ديوار رفت.  ناگاه با صداي بلند و به حالت آواز گفت: ماييم و چرخ گگگگردون. بعد مثل اينكه حرفش يادش آمده باشد با صدایی که به زحمت شنیده میشد، گفت: دير شد. شب افطاري دعوتم. باید ممممحمود هم سر راه از دانشگاه بردارم. دیوار مرغداری لللللللشكري کیلومتر ددددددوازده رو هم ننوشتم.

      روز از نیمه گذشته و هوا گرم بود. روی سنگی که رو به روی مرغداری بود نشست و به تماشای کار برادر مشغول شد. دستمالی به سر بسته بود و با چنان دقتی فرچه را روی دیوار آجری آبی می كشيد، گویی در حال کشیدن لبخند ژکوند است.

آگهی تعمیرات صوتی و تصویری امین را می نوشت. هر از گاهی رویش را  به محمود می کرد و لبخندی می زد و سری تکان می داد که یعنی الان تمام مي شود.

 

محمود ایستاد و جاده را نگاه کرد. ماشین ها هر از گاهی با سرعت از آن عبور می كردند و رد می شدند.

بعد از کمی قدم زدن و این پا و آن پا کردن گفت: داداش این اطراف دستشویی نیست؟

حامد خنده ای کرد و گفت: وسط بر بیابون توالت کجا بود برادر من؟!

چند تا دیوار خرابه اون سمت هست. اگر عجله داری تو ماشین دستمال کاغذی هست. بردار برو کارت رو بکن و بیا. تا تو برسی کار منم تمومه. فقط مونده شماره تلفن و والسلام. بجنب برسیم به افطاریِ  عمه تا اون حمید شکمو همه چی رو نلنبونده.

محمود همانطور که مشغول بیرون کشیدن دستمال از جعبه ی داخل ماشین بود گفت: داداش این سوییچ رو همینطور می ذاري رو ماشین خطرناک نيست!؟

حامد چرخی به سمت محمود زد : وسط بیابون خدا کی با این ابوقراضه کار داره اخه محمود . بجنب  دیر شد

 

- خيلي  اونطرف تره؟

- نه ! يه دويست متري ، مگه اومديم حواست نبود؟

محمود همانطور که داشت می گفت؛ -حالا پیداش می كنم- ،  از کنار جاده به سمت خرابه راه افتاد. هوا خیلی گرم بود و احساس می كرد کف کفش هایش داغ شده است.

 دو نفر از روبه رو می آمدند اما به نظر نمی آمد محلی باشند. سر تيغ تراششان برايش كمي عجيب جلوه كرد. او را که دیدند چیزی به هم گفتند و نیشخندی بر لبان یکیشان ظاهر شد. صورت مردي كه لاغرتر بود را ته ریشی پوشانده بود و بالای گونه اش، ردي از اثر چاقو داشت. ديگري كمي چاق بود و مشخص بود موهاي قرمز رنگ دارد و صورتش را كك و مك پر كرده بود. از کنارشان که رد شد حسی مبهم دلش را آشوب كرد.

خواست برگردد و پیش حامد بماند اما فشار مثانه و روده ها جای مغزش را تنگ کرده بود. کمی که رفت، دیوار خرابه ها را دید. پشت دیوار کارش را کرد. مشغول تمیز کردن خودش بود که صدای فریاد حامد را شنید که صدایش مي كرد و کمک می خواست .

با عجله خود را از پشت خرابه ها بیرون کشید و به سمت برادر دوید. از دور ماشين حامد جلوي ديدش را گرفته بود و نمي توانست درست ببيند كه چه اتفاقي در حال وقوع است اما همانطور كه مي دويد دست و پا زدن و تقلاي حامد را ديد كه انگار سعي در دفاع از خودش داشت. همان دو نفر بودند. از دور فریاد زد: کثافت ولش کن آشغال. حامد دارم میام داداش. ولش کن حرومزاده. الان مادرت رو به عزات می نشونم تخم سگ.

با سرعت می دوید اما انگار راه ،خيال تمام شدن نداشت. يكباره پايش به سنگي گرفت و آنچنان زمين خورد كه تا چند لحظه از خود بيخود شد . همانطور كه بلند بلند به خودِ بي عرضه اش فحش مي داد ، به زحمت خودش را از زمين كند اما تا او لنگان لنگان به حامد برسد، آن دو نفر سوار پیکان شدند و گازش را گرفتند و رفتند.

بالای سر برادر که رسید چشمان سیاه باز و خیره مانده اش به سمت دیوار دلش را آشوب کرد. تمام تنش می لرزید و لحظه ای دید چشمانش تیره و تار شد . پشتش را به جنازه كرد و چند قدمي دور شد. مي خواست فرياد بزند اما آنچنان بغضي گلويش را فشرده بود كه احساس خفگي مي كرد. به سرفه افتاد و ميان سرفه هايش ناگهان استفراغ كرد. نتوانست كمرش را صاف كند و به حال سجده نشست.  به افق خيره شده بود و گویی فراموش كرده كه همه اين اتفاقات پيش آمده است اما چند ثانيه بعد با ترسي شديد به خودش آمد و شروع كرد سرش را به زمين كوبيدن. در آن حال فرياد مي زد و خودش را لعن و نفرين مي كرد كه نتوانسته حتي از برادرش دفاع كند.

آنقدر سر كوبيد تا بيحال به زمين افتاد. سرش شكسته بود و سنگريزه هاي تيز پيشانی‌اش را سوراخ سوراخ كرده بودند. صورتش غرق خون شده بود.

ساعتي به آن حال افتاده بود و گريه زوزه مانندي از حنجره اش خارج مي شد. آخر به زحمت بلند شد و بر سر جنازه برگشت. جسد حامد با فرچه رنگ در دستانش، با گلوی بریده به زمین چسبیده و خون زيادي زیرش جمع شده بود. محمود کنار جنازه نشست. با دستش بر چشمان از حدقه درامده ي برادر دست کشید.

کاغذ آگهی مچاله شده اي را که روی زمین افتاده بود، برداشت. فرچه را از دست حامد بیرون کشید و آن را با خون زیر سرش خیس کرد. با قدم هایی لرزان به سمت دیوار آبی رنگ رفت و روی آن نوشت 97632.

 

نظرات
آخرین اخبار