آغاز زندگی زیر چتر اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی! | فراتاب
کد خبر: 4001
تاریخ انتشار: 13 شهریور 1395 - 13:59
گذر از مرزها (4)
گذر از مرزها خاطراتی واقعی است از سالها زندگی در پشت پرده آهنین در زمانی که هنوز پرچم سرخ داس و چکش نشان، بر فراز کرملین برافراشته بود.

فراتاب - گروه فراسفر / رضا شرفی: .... ­­­­­در این استراحتگاه روابط افراد حوری برقرار شده بود که ظاهرا کسی بالاتر یا بزرگتر از دیگری نبود اما در واقع و به طور عملی بود. آن آقای غدیر که مسئولیت سلامت و امنیت و خورد وخوراک معیشت ما را داشت فقط به امور صنفی ما رسیدگی می کرد البته در ظاهر او از افراد مورد اعتماد امنیتی آن منطقه بود. منطقه ای که در شهر مرزی لنکران –آستارای آذربایجان به حساب می آمد. کارگران سالن غذا خوری افرادی کاملا عادی و معمولی و محلی از روستاهای اطراف بودند که با ما و ساکنین این استراحتگاه مناسباتی نداشتند و گاهی به زبان آذری حرفی می زدند و فقط مسئولیت طبخ و توزیع میوه را داشتند.

در بین ساکنین سناتاریوم (استراحتگاه) هرکس که قدیمی تر و عقبه غیرصنفی داشت مورد قبول و پذیرش دیگران می شد و ناخواسته یک سلسله مراتب و یک رده بندی جایگاهی بین همه عمل می کرد و کسی که در ایران نام دارتر و سرشناس تر بود، هم مورد تایید تر بود و هم مورد پذیرش جمع و در نتیجه صلاحدید جمع و مصلحت جمع را 3 یا 4 نفر معلوم می کردند.

به نظر می رسید شاید نظر مثبت یا منفی این 3 یا 4 نفر در مورد دیگران، در سرنوشت و آینده آنها نقش به سزایی داشت. رفتار آدم ها و حتی کلام آدم ها در این مکان زیر ذره بین یکدیگر قرار می گرفت و به طور ناخواسته همه برای هم در ذهن و غیر رسمی و غیر علنی و غیر مکتوب پرونده داشتیم.

البته به غیر از آن پرونده رسمی که در بدو ورود به طور مکتوب تحویل و در اختیار مسئول استراحتگاه بود که نرم اداری و گزارشی و بایگانی داشت. ما در این محل ساعت 8 تا 9 صبح صبحانه می خوردیم. همه در محل سالن غذاخوری جمع می شدیم و بعد از صبحانه هر کس دنبال کاری و یا مشغولیاتی می رفت.

بازی شطرنج و تخته نرد و والیبال و پینگ پنگ و بیلیارد و گشت زدن در محوطه خوش آب و هوا در آن فصل نسبتا گرم سال و گپ زدن با یگدیگر پیرامون هر چیز مشترک. تا وقت ناهار که حدودا ساعت 1 تا 2 ظهر می شد. کارگران روز که اصطلاحا شهردار نام داشتند (این نام به عاریت از ایران و از کسانی که زندان دوران شاه را کشیده بودند گرفته شده بود) با کمک 2 نفر آشپز سالن غذاها را روی میز می چیدند و هر سه یا چهار نفر از یک میز استفاده می کردند.

من اولین بار بود می دیدم که آب معدنی گازدار در بطری های نیم لیتری در موقع سرو غذا آورده می شود اولش فکر می کردم این شیشه ها مشروب باید باشد و همه باید بخورند ولی وقتی دیدم به راحتی همه می خورند فهمیدم که آب معدنی گازدار است که به فراوانی در آشپزخانه وجود داشت البته این فراوانی شیشه آب معدنی را در بیرون مغازه هایی که در طول مسیر به سناتاریم می آمدیم دیده بودم، آنجا هم فکر می کردم که مردم اینجا چقدر عرق می خورند و چقدر فراوان یافت می شود. این آب معدنی ها هر عدد مثلا 3 تومن بود که برای استفاده مجدد شیشه اش را مغازه دار 15 ریال می خرید و بعدها دیدم که بعضی از مردم شهرها این بطری ها را از گوشه و کنار جمع آوری و می فروختند و با پول آن مایحتاج دیگری می خریدند.

بعد از هر نوبت غذا خوردن دوباره شهردار و کارگران سالن ظروف را جمع و می شستند و آماده می کردند سپس برای نوبت بعد سالن جارو و نظافت می شد. تمام میز و صندلی ها تمیز می شد و شهردار بر کار بهداشت سالن و مطبخ نظارت می کرد. حمام ها و توالت ها به خوبی تمیز و بهداشتی می شد و همیشه جلوی درب ورودی و توالت ها پودر کلر پاشیده می شد. بعد از ظهرها هر کس می خواست می توانست به ساحل که چسبیده به پرچین باغ و استراحتگاه بود برود و تنی به آب دریا بزند. در آن زمان آب دریای خزر خیلی زلال تر بود شاید در آن منطقه.

دوستان ترک زبان ما اخبار رادیو باکو را که همیشه و تقریبا 16 تا 17 ساعت در شبانه روز روشن بود را اگر مطلب جالبی داشت برای بقیه که ترکی بلد نبودند ترجمه می کردند همانطور که قبلا گفتم از رادیو همیشه آهنگ های شاد آذری پخش می شد. اوایل انقلاب هم من در ایران وقتی رادیو باکو را باز می کردم همیشه صدای آشنایی به زبان فارسی اعلام می کرد که مثلا در دولت سوسیالیستی ما تولیدات کشاورزی رو به افزایش بوده و نرخ نخود ارزان تر شده است.

ساعت سرو شام هم ساعت 8 تا 9 شب بود که بعد از سرو شام قدم زدن در محوطه و گپ و گفت های دو یا سه نفره شروع می شد. در همین ساعات دوستانی که صدایی داشتن آواز و ترانه خوانی را تا ساعت خاموشی که از 12 شب شروع می شد ادامه می دادند و باز صبح فردا همان برنامه ها تکرار می شد. برای شیرخوارها و بچه های کوچک غذای مخصوصی داشتند به نام کاشامانا که با شیر درست می شد که البته بزرگترها هم خوب می خوردند چون آشپزخانه زیادتر درست می کرد و چقدر خوشمزه و مقوی بود.

شیر عسل (مالاکو) هم برای کودکان داده می شد یک نوع لبنی هم به نام سیمیتان که شبیه ماست بود می دادند که البته از ماست خیلی خوشمزه تر بود یک چیز هم شبیه پنیر داده می شد که اسمش تواروک بود اما از پنیر خوشمزه تر. برنج و گوشت گاو و حبوبات و یک غذایی که من در ایران ندیده بودم به نام گریشگا که شبیه عدس بود، میوه فصل هم در محل رستوران سرو می شد و همه اینها همه روزه به طور مرتب با نظارت غدیر به تعداد نفرات استراحتگاه با ماشین از محلی در شهر آورده می شد همه به سفارش و مجانی از طرف حکومت سوسیالیستی شوروی در اختیار ما قرار می گرفت.

به غیر از سیگار که هر کس می خواست مبلغی پول که قبلا با خودش از ایران تومن آورده بود و حال بنا به درخواست به روبل تبدیل شده بود توسط غدیر می داد به مسئول آنجا او هم به راننده ماشین کامیون که مسئول خرید بود سفارش سیگار می داد.

این پذیرایی از جانب دولت ذهنیت طلبکارانه ای برای من و یا شاید برای همه ایجاد کرده بود و خودمان را محق این پذیرایی می دیدیم گویا حکومت شوروی در  مقابل ما وظیفه مند بود. غدیر رابطه دوستانه و محترامانه ای با همه داشت ولی گاهی می دیدم که چند نفر دیدارهای ویژه تری دارند که بعدا فهمیدم که این رابطه عمدتاً برای رابطه تامین مشروب بیشتر بود. در آنجا هیچ گیر و گرفتاری برای خوردن مشروب وجود نداشت ولی اینگونه هم نبود که هر شب و هر روز فراهم باشد.

اصلا غدیر از جانب حکومت گاهی همه را در سالن غذا خوری به مشروب دعوت می کرد در بین جمعیت ما افراد با شخصیت ها و خلق و خوها و ویژگی های متفاوت وجود داشتند اما عموما آرام و منطقی و مهربان و مودب ولی موقع مشروب خوری یکی دو نفر رفتارهای خاصی داشتند مثلا یک جوان داشتیم که هروقت مشروب می خورد از تیر چراغ برق بالا می رفت و آنجا شروع به آواز خواندن به زبان محلی می کرد و دیگری با شلوغ بازی هایش و طنز گویی هایش جمع را سر حال و شاد می کرد.

رابطه صمیمی و پاکیزه ای که بین افراد بود آن جمع را مثل یک خانواده کرده بود که همدیگر را هم دوست داشتند و هم احترام می کردند. گاهی تندی بین افراد پیش می آمد اما دعوا و درگیری اصلا نبود. زنان و مردان عین خواهران و برادران هم بودند و از بچه های هم مراقبت می کردند.

من و همسرم که بچه مان کوچک بود و همیشه روی تخت می خوابید یا والیبال می رفتیم یا قدم زدن و گپ و گفتگو فقط موقع غذا دادن و یا نظافت بچه او را بیدار می کردیم یک روز هم که طبق معمول رفتیم والیبال و قدم زدن دیرتر از زمان عادی به بچه سر زدیم. همسرم با پریشانی و ترس آمد و گفت که بچه نیست تو ندیدی کسی برده باشد؟ گفتم نه!

از دیگران پرسیدیم کسی خبر نداشت آخر بچه هم که نمی توانست راه برود و هنوز طفل بود مدت ها با نگرانی دنبالش گشتیم سرانجام به طور اتفاقی دیدم که از تخت به زمین افتاده و به زیر تخت غلت خورده و پیدا نبود. خلاصه چند نفری از جمع ما را دعوا کردند که چرا مراقب بچه نبودیم.

روزهایمان و شب هایمان بدین گونه در زیر چتر حمایت سوسیالیزم می گذشت و گاهی افراد جدیدی به جمع مان اضافه می شد هیچکس نمی دانست تا چه زمان ما در اینجا خواهیم بود کسی نمی دانست بیرون از این استراحتگاه زندگی چگونه است؟! البته تلویزیون هم داشتیم ولی سیاه و سفید که فقط باکو و مسکو را نشان می داد فیلم های آذری هم می دیدیم ما که فارس و غیرترک بودیم از ترجمه دوستان ترک زبان کمک می گرفتیم.

 در این مدت اقامت چون با مردم ارتباط و تماسی نداشتیم به غیر از نوع گویش و نوع غذا و آن شیشه های آب معدنی و مشروبات چیز زیادی اطلاع نداشتیم. تصوری از درآمد و شغل و تحصیل و بهداشت و آداب و فرهنگ نداشتیم و فقط هرکس شنیده ها و تصوراتش را تعریف می کرد تا به حال کسی از پشت دیوار های آهنین خبری موثق و واقعی نداشت. همانطور هم آنها و بعدا فهمیدم که کل مردم آنجا از زندگی و شرایط مردمان دیگر سرزمین ها مطلع نبودند. مثلا چند سال بعد از این تاریخ یک روز یک شهروند وقتی که ما به شهر آمده بودیم از من پرسید در کشور شما ایران خر (الاغ) هست؟ اگر هست چه رنگی است؟

 

بازنشر این مطلب با ذکر منبع «فراتاب» بلامانع است

برای دیدن یادداشتهای پیشین گذر از مرزها بر روی تیترهای آبی رنگ کلیک کنید:

 گذر از مرزها (1):  ورود به پشت پرده آهنین

گذر از مرزها (2):  در برزخ

گذر از مرزها (3):  زندگی در نخستین کمون!

نظرات
آخرین اخبار