در برزخ | فراتاب
کد خبر: 3507
تاریخ انتشار: ۱۱ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۰:۰۰
گذر از مرزها (2)
گذر از مرزها خاطراتی واقعی است از سالها زندگی در پشت پرده آهنین در زمانی که هنوز پرچم سرخ داس و چکش نشان، بر فراز کرملین برافراشته بود

 فراتاب فراسفر / رضا شرفی:  ... در محل حمام ما دو خانواده بودیم. یک خانواده دیگر هم درست مثل ما، مردی جوان با همسر و بچه چند ماهه اش که با ما از مرز گذشته بودند و با هم دستگیر شده بودیم. ما دو خانواده را بعد از حدود یک ساعت بازجوئی مکتوب که خودمان می نوشتیم به فارسی، به یک اتاق در همین پادگان که شبیه بیمارستان هم بود یا شاید بیمارستان ارتش بود بردند و درب اتاق را بستند. حالا در این اتاق هیچگونه امکان استراحت و یا تغذیه وجود نداشت فقط دو عدد تخت بدون پتو و یک پنجره که به حیاط و محوطه پادگان باز می شد و ما گاهی صدای حرف زدن می شنیدیم و یا افرادی را با لباس نظامی می دیدیم.

بعد از حدوداً 2 ساعت درب باز شد و یک نظامی مرا بنام صدا زد، با او به اتاقی رفتم که در آنجا یک افسر که فارسی بلد بود شروع به بازجوئی مجدد کرد که از کدام شهر آمده اید؟ چرا آمده اید؟ وضعیت امنیتی و سیاسی شما چطور است؟ با کدام گروه یا سازمان سیاسی در ایران مرتبط هستی و مسئول تو در آن ارتباط کیست و چه نام دارد و تو مسئول چند نفر بودی؟ و چند بار در ایران دستگیر شده ای و رهبر و یا هیات سیاسی سازمان شما کیست؟ و چه کسی می تواند تو را تائید کند؟ و .... که به همه سئوالات با دقت و صداقت جواب دادم و همه اطلاعات خودم را در اختیارشان گذاشتم. چون اولاً اینها از ما با صلاحیت تر و کمونیست تر بودند و ما به این برادران بزرگ و رفقای شوروی اقتدا می کردیم و صد در صد قبولشان داشتیم یا داشتم و دوم اینکه برای پذیرشم فکر می کردم باید در مقابلشان راستگوئی کنم.

بعد از بازجوئی دوباره مرا به اتاق برگرداندند و حالا به اعضاء اتاق گزارش دادم که چه گذشت و چه گفتند و چه گفتم؟ حدوداً ساعتی بعد آن مرد جوان همسرم را صدا زدند و بردند، در آنجا همان افسر از او بازجوئی کرد و اطلاعات وی را گرفت. بعد از ساعتی وی را برگرداندند و دوباره ما در اتاق دور هم جمع شدیم. حالا بعد از حدوداً 10 - 12 ساعت که غذا نخورده بودیم منتظر صبحانه شدیم. از طرفی به دستشوئی (توالت) هم احتیاج داشتیم و بچه هایمان جایشان را خیس و کثیف کرده بودند که لازم بود آنها هم تمیز شوند. من به درب بسته اتاق زدم و تقاضای غذا و محل دستشوئی کردم، نگهبان بعد از دقایقی که ظاهراً اجازه گرفته بود درب را باز کرد و راهنمائی کرد که تَه راهرو که در دو طرفش اتاق های دربسته بودند محل دستشوئی (توالت) قرار دارد. با صحنه عجیبی روبرو شدیم ... در این مکان به اصطلاح دستشوئی که شبیه زباله دان بود فقط آب بود و از بهداشت و صابون و شوینده و توالت خبری نبود. البته کاسه توالت ایرانی بود ولی بقدری کثافات جمع شده بود و غیربهداشتی بود که قابل استفاده نبود، ما هم چیزی نگفتیم و در ذهنمان حدس و خیال هائی بوجود آمد. با مکافات و کلی عذاب و ناراحتی آبی به سر و صورت زدیم و لباس بچه ها را شستیم که بشود مجدد استفاده اش کنیم ... به اتاق برگشتیم و منتظر غذا شدیم تا ظهر خبری از غذا نشد ولی ظهر که شد دیدیم که دو عدد کاسه که مقداری آب رنگی گرم داخلش بود با قدری نان برایمان آوردند و گفتند که این ناهار است. ما فکر کردیم که اشتباه شده و اینها دارند اشتباه می کنند. به نگهبان خبر دادیم که این چه جور ناهاری است؟ که هیچی ندارد و فقط آب است تازه مقدارش هم فقط برای یک نفر بود ... چکار کنیم؟ نگهبان گفت: فقط همین است با این مقدار غذا بایستی سیر شوید ... تحمل کردیم و چیزی نگفتیم. من با خودم فکر می کردم که رفقای شوروی دارند ما را امتحان می کنند و می خواهند ما را در شرایط سخت قرار دهند که اگر از آمدن پشیمان شده ایم ما را برگردانند و ما را وارد جامعه نکنند. یعنی اول باید خوب ما را شناسائی و محک بزنند تا اگر لایق ورود به جامعه هستیم آن وقت وارد شویم ... تا فردای آن روز وضعیت همین بود.

دوستم تعریف می کرد که: «روز بعد که صبحانه را آوردند نان سیاه برای هر نفر یک قطعه و برای هر نفر یک استکان چای بدون قند و خیلی کمرنگ که ما همه خیلی ناراحت شدیم چونکه صبحانه و ناهار و شام تقریباً چیزی نخورده بودیم و آن چیزی هم که آورده بودند دادیم به خانمها تا بتوانند شیری به بچه بدهند. نوبت دستشوئی هم خیلی دیر دیر و هر وقت نگهبان می خواست، انجام می گرفت و ما هم مجبور به تحمل بودیم که لباس کثیف و خیس بچه را روی دست گرفته در اتاق بچرخانیم تا کمی نَمَش گرفته شود و دوباره با همان وضعیت برای نوبت بعد بچه استفاده اش کنیم.

خانمها کلافه شده بودند و مرد همسفرمان با عصبانیت به درب  می کوبید که کسی بیاید و حرفمان را گوش کند. کسی نمی آمد و فقط نگهبان گاهی می آمد درب را باز می کرد نگاهی می کرد و می رفت. این وضعیت تا روز بعد ادامه داشت که در واقع تحمل همه مان تمام شده بود و حالا دیگر فریاد می زدیم ... داد می زدیم ... این چه وضعی است چرا کسی به داد ما نمی رسد ... آی فاشیستها ... آی نامردها ... آی آدم کُشها و .... خبری نبود و کسی به فریادمان نمی رسید، دوستم می گوید من چندین بار با مُشت به درب اتاق زدم و فریاد زدم کمک کنید ... کسی جوابگو نبود. در همین راهرو گاهی صداهایی می آمد که معلوم بود به غیر از ما کسان دیگری هم در اتاقهای دیگر هستند ولی چه کسانی بودند و چه مدت بودند معلوم نبود و اطلاعی نداشتیم. حدوداً بین صبح و ظهر درب اتاق باز شد و افسری وارد شد و نام همسفرانمان را که خانواده سه نفری بودند صدا زدند و بردند و دیگر از آنها باخبر نشدیم. این اوضاع و این شرایط به شدت سخت و مشقت بار برای همسر و کودک من، قابل توصیف نیست ... زیرا وضع غذا و آب و چای همان بود که گفتم وضع بهداشت داخل اتاق هم همانگونه بود که روز اول بود و فقط با رفتن آن خانواده یک تخت اضافه شده بود دو تخت بدون پتو ... وضع بهداشت و دستشوئی (توالت) هر روز بدتر از روز قبل می شد. در اتاق هم هیچگونه سرگرمی و امکاناتی وجود نداشت اِلا فقط یک چهاردیواری و یک سقف ... گاهی می شد از پنجره محوطه را نگاه کرد که یا سربازی عبور می کرد یا زیر پنجره ما چند ارتشی می ایستادند و سیگار می کشیدند و حرف می زدند که ما چیزی نمی فهمیدیم.

من چندین بار از نگهبان خواستم که با افسری که فارسی بلد بود صحبت کنم، اما فایده ای نداشت ... با همسرم صحبت می کردم که اینها دارند ما را امتحان می کنند و از ما مطمئن نیستند که ما از خودشانیم ... شاید مشکوک شده اند که ما جاسوسیم و از این رو این رفتار شکنجه وار را با ما می کنند که ما خسته و اذیت شویم و تقاضای بازگشت به ایران را کنیم. پس باید قوی بود و مقاومت کرده و ثابت کنیم که ما از رفقا هستیم و همه رفتار آنها را حمل بر درستی سیاست و روش و برنامه آنها می شمریم و به خودمان دلداری می دادیم که ما باید از این آزمایش سربلند بیرون بیائیم. همسرم دیگر شیر نداشت که بچه را سیر کند ... من هم هر چه می آوردند به همسرم میدادم تا کمی بچه را سیر کند به جرأت می توانم بگویم بجز آب و قطعه ای نان به اندازه یه بند انگشت چیزی نمی خوردم. البته من تجربه 29 روز اعتصاب غذا را در زندان شاه داشتم و این بی غذائی برایم چیزی نبود بفکر همسرم و بچه ام بودم. این وضعیت تا سیزده روز در همان اتاق ادامه داشت. در یکی از روزها که از پنجره بیرون و محوطه را نگاه می کردیم، کودکی با مادرش را دیدیم و آرزو می کردیم ای کاش ما هم روزی بتوانیم آزادانه در محیطی باز و بدون نگهبان قدم بزنیم وآدم نرمال و معمولی بشویم. تمام این سیزده روز مرا یاد سلولهای زندان کمیته شاه می انداخت که روزها را می شمردم بلکه زودتر هفته شود تا شاید هفته بعد آزاد شوم.  

نظرات
آخرین اخبار