زندگی در نخستین کمون! | فراتاب
کد خبر: 3489
تاریخ انتشار: 16 مرداد 1395 - 13:19
گذر از مرزها (3)
گذر از مرزها خاطراتی واقعی است از سالها زندگی در پشت پرده آهنین در زمانی که هنوز پرچم سرخ داس و چکش نشان، بر فراز کرملین برافراشته بود

 فراتاب گروه فراسفر / رضا شرفی: ... هم من و هم همسرم بشدت لاغر شده بودیم وضع مان معلوم نبود اما چشم به در بودیم  تا شاید تغییری پیش بیاید. همسرم که در طول این مدت ازدواج همیشه همراهم بود، بخاطر من و نجات از شرایط ایران، حتی یکبار هم لب به شکایت باز نکرد. فقط تحمل کرد و نگران بچه مان بود که 4 ماهه بود و احتیاج به غذا و بهداشت داشت. پارچه های کثیف شده و خیس شده بچه را در داخل اتاق کوچک، من و همسرم دست می گرفتیم و در هوا می چرخاندیم تا خشک و قابل استفاده مجدد شود بچه هم می سوخت و از سوزش بی بهداشتی گریه می کرد و بی قرار بود.

روز چهاردهم صبح حدود ساعت 10 صبح آن افسری که فارسی بلد بود در اتاق را باز کرد و به ما گفت خانواده شما پذیرفته شد بیایید برویم پرسیدم: کجا؟ گفت جایی بهتر از اینجا. من و همسرم نگاهی شادمانه به هم کردیم و سه نفری دنبال افسر روس به راه افتادیم. از راهرو گذشته و به محوطه باز پاسگاه یا بازداشتگاه رسیدیم، احساس خوبی داشتیم مثل این بود که از جهنم نجات پیدا کردیم و این احساس خوب را مدیون افسری می دیدیم که ما را از آن اتاق بیرون آورد. هوای بیرون خیلی مطبوع و زلال و دلپذیر بود خود قدم زدن و طی کردن پیاده این فاصله کوتاه خیلی خوشایند بود .

در محوطه یک ماشین جیپ ارتشی منتظر ما بود مارا دعوت به سوار شدن کردند و به غیر از راننده، همان افسر روس هم سوار شد، ماشین حرکت کرد. از درب اصلی پاسگاه خارج و به خیابان رسید که در دو طرفش ساختمان های مسکونی و تردد ماشین های دیگر هم بود از خیابان به جاده ای خارج از شهر با نمایی از روستاهای پراکنده .

من و همسرم در سکوتی کامل فقط حرکت ماشین و عبور از محل ها را میدیدم. اصلا با یکدیگر هم حرف نمی زدیم. در تنهایی خودمان داشتیم فکر می کردیم. مارا به کجا می برند؟ وضعمان چه خواهد شد؟ این وضع و این مسیر تقریبا دو ساعتی طول کشید. ماشین به ساحل دریا رسید که من حدس می زدم در این منطقه فقط دریای خزر باید باشد. مدتی در جاده های کنار ساحل به رفتن ادامه داد. از پنجره  ماشین  بیرون همه جا سبز و خوش منظره بود. خانه های روستایی در میان زمین های کشاورزی و دستجات مردم در حین انجام کارهای کشاورزی دیده می شدند. ماشین به درب ورودی یک باغ بزرگ که تقریبا محصور بود رسید و راننده چند مرتبه با بوق حضور و آمدنش را اعلام کرد. مرد جوانی درب باغ  بزرگ را باز کرد و به ماشین اجازه ورود داد.

گفتم عجب جایی آمده ایم، چه قدر قشنگ چقدر سرسبز و زیبا. اشتباه نکرده باشم ما را به یک کالخوز کشاورزی  آورده اند. با این فکر تصور کار کردنم در کالخوز و کارهای کشاورزی و کار کردن همسرم روی زمین ها و جمع کردن میوه جات و تولیدات کشاورزی و حضور در جمعی که همه برای سوسیالیسم دارند کار می کنند و صداقت و جدیت و ابتکار کاری و نظم و دیسیپلین جامعه سوسیالیستی، رشد و پرورش فرزندم، تحصیل و ازدواج و عروسی و خوشبختی و ... همه و همه مثل فیلم سینمایی از ذهنم عبور کرد. شوق رسیدن به محوطه کالخوز دلشاد و خندانم کرد .

 نگاهی به همسرم انداختم، او نیز با نگاهش از من می پرسید ما را کجا آورده اند؟ گفتم احتمالا کالخوز. ماشین حدودا 20 متری رفت و ایستاد افسر و راننده پیاده شدند و به ما گفتند که پیاده شوید.  ما را به داخل اتاقی بردند که بامش شیروانی سفالی مثل خانه های شمال ایران بود .

به یاد شمال وطنم افتادم.

 به ما صندلی تعارف کردند،  مسئول آنجا مرد جوانی بود که زبان فارسی را هم می دانست اما اصالتا آذری بود و اهل آنجا و از زبان روسی هم گاهی در صحبت هایش استفاده می کرد. افسر روس ما را تحویل ایشان که نامش غدیر بود داد و خداحافظی کرد و رفت.

این آقای غدیر که لباس شخصی به تن داشت ضمن خوش آمد به ما گفت که چون شما خانواده هستید در یک اتاق که آنجاست، با دست اشاره کرد و اتاق را از پنجره به ما نشان داد. زندگی خواهید کرد اگر هم مشکل و حرفی داشتید می توانید به من مراجعه کنید. مارا از اتاق بیرون آورد و قدم زنان به محوطه رسیدیم، از اینکه از آن خرابه و جهنم بازداشتگاه یا پاسگاه خلاص شده بودیم خوشحال و ذوق زده منتظر موضوعی دیگر بودیم که غدیر بایستی با ما در میان بگذارد .

 با بیرون آمدن ما از آن اتاق یا دفتر چند نفر مرد و زن به استقبال ما آمدند غدیر ما را به آنها تحویل داد معرفی کرد و خودش رفت این مهمانان هم ایرانی هستند و با اینها گرم باشید.

چقدر خوب اینها ایرانی هستند.

این جمله همسرم بود که چون بلند بلند به من می گفت آنها نیز شروع به خندیدن کردند. آره درست است ما هم ایرانی هستیم و ماها هم مثل همه شما از مرز ایران  وارد شده ایم. اینجا هم سناتاریوم یا همان استراحتگاه است در روستای ویل Veile. یکی از آنها که به استقبال ما آمده بود دوستی از دوران قبل از انقلاب من کارگر شرکت نفت  ایران بود به اسم حشمت الله رئیسی.  بنا بر این خاطر جمع شدم که این ایرانی های جمع شده در این محل همه مثل ما مجبور به مهاجرت و جلای وطن شده اند .یعنی در دو موضوع شرایط مشترکی داریم. گذر از مرز و قبول این سرزمین .

این دوستان جدید یکی یکی خودشان را معرفی کردند و ما را آرام آرام به جمع خود پذیرا و قدم زنان به اتاق محل استراحتمان بردند .

وضع ظاهری مارا که دیدند ضمن تاسف و ابراز ناراحتی راهنماییمان کردند که به حمام برویم و نظافت کنیم .

لباس نداشتیم یک نفر که مسئول امور صنفی بود برای ما لباس و وسایل اصلاح و صابون و ... آورد من و همسرم هم ذوق زده و خوشنود از این شرایط حمام رفتیم و سر و صورتی صفا دادیم و لباس های بوگندی را دور انداخته و لباس تازه پوشیدیم و در فکر این بودیم که حالا در این محل کالخوز من چه مسئولیت و وظیفه ای باید بگیرم که هم خدمت به سوسیالیزم باشد و هم توان و دانش اش را داشته باشم .

 در آیینه که خودم را اصلاح کرده بودم دیدم که چقدر لاغر و نحیف شده ام.  فکر می کردم آیا ما همه عمر در اینجا خواهیم ماند؟ آیا سوسیالیست خواهیم ماند؟ آیا زبان  اینها را خواهیم فهمید و ... بعد از استحمام به جمع دیگر ایرانی ها پیوستیم. حدودا 30 نفر در آنجا زندگی می کردند. بودند افرادی که مجرد بودند ولی اکثرا خانواده. همه هم جوان یعنی مسن ترینشان حدودا 37 سال تا جوان ترین که 4 ماهه بود!

خانواده ما لر بود خانواده های ترک هم آنجا بود خوزستانی، فارس، شمالی و کرد هم بودند. ابتدا مارا به سالن غذاخوری بردند غذا برای ما آوردند غذا پوره سیب زمینی بود با گوشت ما هم با ولع با نان سوسیالیستی به شکل آجر خوردیم.

برای بچه هم شیر آوردند و اورا هم سیر کردیم.

قدیمی ترین خانواده 20 روز بود و جدیدترین هم مابودیم همه این افراد غذای سوسیالیتی می خوردند لباس سوسیالیستی می پوشیدند استراحت به هزینه سوسیالیسم داشتند هوای سوسیالیستی استنشاق می کردند و تحت نظارت  سوسیالیسم بودند .

حالا در سالن غذاخوری این دوستان جدید ما را حلقه کرده و تند تند سوال می کردند از قبل از حمام یکی به من گفت نام واقعی ات را نگو تا مبادا مشکلی برایت پیش بیاید ما هم مثل بچه خوب قبول کردیم و اسم من شد منصور .

از نحوه و نوع سوال ها معلوم بود که همه شرایط یکسان و دغدغه مشترکی داریم.

 کم کم برایم معلوم شد که از کالخوز و کار کردن برای سوسیالیسم خبری نیست.

 همه ما به طور موقت در اینجا در کنار دریای خزر در استراحتگاه سبز و آرام با غذا و آب و امکانات مجانی منتظر بقیه سرنوشتمان بودیم .

 ما خیلی زود با جمع خو گرفتیم و صمیمی شدیم این محل یک جور کمون و زندگی جمعی بود که ضوابط و مقررات خودش را داشت محل استراحتگاه وسیع تقریبا 1000 متر مربع می شد در ضلع شمالی اش یک ردیف اتاق در دو طبقه و در ضلع جنوبی هم به همین ترتیب در ضلع غربی سالن غذاخوری و دیوار مشجر باغی دیگر و ضلع شرقی هم درب ورودی مشرف به ساحل دریا و مشجر، در سمت جنوب شرقی هم 2 ردیف دستشویی پاکیزه و بعد از آن دو ردیف حمام که همیشه آب داغ داشت .

مجردها در اتاق هایی جداگانه در طبقه بالا و خانواده ها در اتاق های طبقه پایین بودند.

حیاط محصور مشجر نبود صاف و خاکی بود که یک عدد میز بیلیارد، یک عدد میز پینگ پونگ و یک تور والیبال داشت. یک رادیوی همیشه روشن و گویا هم از بلندگو پخش برنامه داشت که اکثرا به زبان ترکی و کمی هم روسی بود ترانه های شاد آذری و اخبار هم از آنجا پخش می شد. به دوستان آذری زبان و ترک ساکن در اینجا اخبار را اگر مهم بود به بقیه اطلاع می دادند.

روزی یک بار هم کامیونی حامل آذوقه به محل ما می آمد با گوشت و میوه و نان و پنیر و غیره را به سالن غذاخوری که دو نفر آذری محلی در آنجاکار می کردند تحویل می داد به طور روزانه دو نفر هم از جمع ما در سرو و پخش غذا و کارهای صنفی به طور نوبتی همیشه همکاری می کردند در اولین شب ورودمان همه در محل سالن غذاخوری جمع شدند و به رسم مهمانی برای همه نوشیدنی سرو شد آوازهای تکی و جمعی خوانده شد و سپس از من هم خواستند که آوازی لری بخوانم. من برای اولین بار در عمرم جرعه ای شراب با ترس نوشیدم و همه اش مترصد اتفاقی بد بودم که مثلا بدمستی کنم خراب شوم و غیره  ولی طوری نشد البته طوفانی دیگر به پا شد همسرم که تا بحال این حرکت را از من ندیده بود و نوشیدن شراب را برای خودش و من بعید و غیرمناسب و یک حرکت غیرطبیعی و نابخشودنی و دور از شاًن به حساب می آورد کلی عصبانی و ناراحت شد و تا دو روز مرا بایکوت و قهر کرد آن شب دوستان آذری و ترک ایرانی ما هم آواز ترکی خواندند و هم ترکی رقصیدند و مجلس را گرم کردند فردای آن شب بعد از صبحانه متوجه شدم که در اینجا ضمن قاعده و مقررات استراحتگاه که صنفی است روابط دیگری هم موجود است که خودی ها آنرا مدیریت می کردند. افرادی که از ایران آمده بودند هرکدام با انگیزه و هدف و مسائلی متفاوت اما همه در یک چیز مشترک بودند فرار از شرایط ایران در حال گذار.

نظرات
آخرین اخبار