تاکسی سواری در خیابان های تبریز با طعم کتابخوانی | فراتاب
کد خبر: 2863
تاریخ انتشار: 24 تیر 1395 - 00:50
گزارشی از یک اتفاق خوب فرهنگی؛
یک راننده تاکسی خوش ذوق و کتاب دوست تبریزی با هزینه شخصی کتابخانه ای کوچک در خودروی خود ایجاد کرده تا از مسافرانش با غذای فرهنگی پذیرایی کند.

فراتاب ـ سرویس فرهنگی:

به گزارش فراتاب،بعد از ظهر یک روز تابستانی اما ملایم در تبریز است، به همراه چند تن از دوستان از دفتر کار بیرون می زنم، مسیری را به رسم هر روز پیاده می رویم و در نزدیکی یکی از چهارراه ها از دوستان جدا می شوم و کنار خیابان می آیم تا سوار تاکسی شوم، این ساعت روز و در چنین مسیری گذر کمتر تاکسی به مقصد من می افتد اما تا دلت بخواهد مسافرکش های شخصی برایت بوق و ترمز می زنند و من هم به عادت چندین ساله هر چند دقایقی طولانی ولی منتظر یک تاکسی می مانم.

تابش مستقیم آفتاب کم کم خاصیت این روزهای گرم تابستان را در ذهن من یادآوری و پیشانی ام را از عرق خیس می کند، خودم را به زیر نیم سایه درختی در گوشه چهارراه می رسانم و همچنان منتظر تاکسی می مانم، سرانجام تاکسی زرد رنگی جلویم ترمز می زند، سوارش می شوم، همان اول قفسه بندی تاکسی و کتا ب‌های موجود در آن توجهم را به خود جلب می کند و مسافر بغل دستی ام نیز که این مرحله را پیش از من تجربه کرده، با کتابی در دست و چهره ای متبسم در ابتدای سوار شدنم نگاهی صمیمانه با لبخندی ملیح به عنوان خوشامدگویی تحویلم می دهد و پس از جابجایی خود بر روی صندلی دوباره مشغول خواندن کتاب در دستش می شود.

در همین حال و هوا هستم و این تصور که حتماً دچار خیالات شده ام و یا گرمای تابستان چشمانم را دچار خطا کرده که راننده متوجه تعجبم می شود، لبخندی می زند و می گوید: اینجا کتابخانه سیار است، یک کتاب بدهم که شما هم بخوانی؟

از کار در پارس جنوبی تا مسافرکشی با ماشین شخصی

هنوز متعجب هستم و البته خوشحال که با چنین صحنه‌ای روبرو شده‌ام و هنوز مرز بین این حس تعجب و خوشحالی را در ذهنم ترسیم نکرده ام که مسافر بغل دستی در حالی که کتاب در دستش را می بندد و در قفسه کناری می گذارد، به راننده تاکسی می گوید: آقا مهدی دستت درد نکنه، لطفاً کنار اون تابلو نگه دار، من پیاده می شم.

پس از پیاده شدن همراهمان در این سفر کوتاه که حواشی آن حس کنجکاوی‌ام را حسابی تحریک کرده است، از نام و نشان راننده تاکسی می پرسم و وی خود را این گونه معرفی می کند: مهدی کمال کاظمی هستم، متولد ۱۳۵۱ در محله عباسی تبریز که به خاطر مشکلات مالی تا دیپلم بیشتر نتوانستم درس بخوانم، بعد از آن هم برای کار شش سال رفتم پارس جنوبی تا این که والده ام تصادف کرد و قطع نخاع شد. من هم به تبریز برگشتم تا از او مراقبت کنم.

عرق پیشانی اش را با آستین پیراهنش پاک می کند و از قفسه کناری کتابی به من تعارف می کند، کتاب را می گیرم و در حالی که هنوز تعجبم از دیدن این تاکسی کتابخانه برطرف نشده است، آن را ورق می زنم اما بیش از مطالعه علاقه دارم تا از آقا مهدی راننده تاکسی بیشتر بدانم و او نیز در مقابل این حس کنجکاوی پاسخ می گوید.

از راننده تاکسی ‌شدنش می پرسم که جواب می دهد: بعد از این که از پارس جنوبی برگشتم، برای مدتی بیکار بودم. با قرض و قوله مقداری پول تهیه کردم و یک پیکان مدل ۶۵ به قیمت یک میلیون تومان خریدم و شروع کردم به مسافرکشی اما چون ماشینم شخصی بود، نگران جان مسافران بودم و به همین دلیل بیشتر کار کردم و بعد از مدتی توانستم این تاکسی را بخرم.

تاکسی کتابخانه ای که با کتاب آیین نامه ی راهنمایی و رانندگی راه افتاد

دوباره شروع به تورق می کنم، این بار خودش بدون این که از او سوالی بپرسم ادامه می‌دهد: زمانی که این تاکسی را خریدم تصمیم گرفتم تا کتابخانه ای جمع و جور را در آن راه اندازی کنم و با همین نیت اول کتاب آیین نامه راهنمایی و رانندگی را در تاکسی گذاشتم که استقبال مردم از این کار خوب بود، سپس هر روز یک ساعت بیشتر کار می کردم تا بتوانم کتابی بخرم و به کتابخانه سیارم اضافه کنم، اول خودم آن ها را می خواندم تا اطلاعاتم بالا برود و سپس آن‌ها را در تاکسی می گذاشتم تا مردم نیز استفاده کنند".

در ادامه از علاقه اش به تبریز می‌گوید: شهرم را بسیار دوست دارم و اطلاعاتی را که درباره‌ تاریخ و تمدن تبریز از خواندن کتاب‌های مختلف به دست آورده ام روی تعدادی فلش کارت نوشته ام و در کتابخانه‌ی تاکسی گذاشته ام تا همه بتوانند استفاده کنند.

کم ‌کم به آخر مسیر نزدیک می شویم که از خاطرات خوشش می گوید و از این که روزی یک خانم بد حجاب با آرایش غلیط را سوار کرده و وقتی آن خانم، کتابخانه تاکسی را دیده است، به او گفته که به خاطر محیط فرهنگی تاکسی آرایشش را پاک می کند.

آقای کاظمی راننده تاکسی کتاب دوست از مسافر بد اخلاقی می گوید که وقتی سوار تاکسی وی شده، مشغول بازی با گوشی همراهش بوده و زمانی که از او خواسته تا یکی از کتاب ها را بخواند با تندی جواب داده که وقتی برای این کارها ندارد و ادامه می دهد: ماشین را یک ساعت متوقف کردم و با او درباره محاسن اخلاق خوب و نیکو صحبت کردم و خوشبختانه در آخر قانع شد و با روی گشاده از من تشکر کرد و در حالی که داشت پیاده می شد گفت تا حالا کسی با این روش به من نگفته بود که بداخلاقم.

آرزو دارم زائر تربت کربلا و سید الشهدا شوم

به مقصد که می رسیم نگه می دارد، کتاب را سر جایش در قفسه می‌ گذارم و  از او می پرسم در زندگی آرزویی هم داری؟ بغضی می کند و می گوید: سفر کربلا تنها آرزویم است، بار ها تلاش کرده ام که به این آروزیم جامه عمل بپوشانم ولی قسمت نشده است.

پیاده می شوم و درحالی که روی سنگفرش خیابان قدم می زنم به تجربه خوب اقدام این راننده تاکسی فکر می کنم، فرقی نمی کند راننده تاکسی یا صاحب فلان کارخانه و بنگاه و دستگاه، هر کسی می تواند در حد توان و بضاعت خود، سفیری فرهنگی باشد و پیام رسان صمیمیت و همراهی همنوعان.

وقتی به لحظه های کوتاه حضورم در این تاکسی کتابخانه فکر می کنم، می بینم از اینکه در چنین فضاهایی قرار بگیرم، احساس آرامش و نوعی رضایت ذهنی و قلبی در من ایجاد می شود و چه خوب می شود اگر من و دیگران هم به اندازه دنیای بزرگ محدود در تاکسی آقا مهدی کمال کاظمی ۴۴ ساله، قدمی در مسیر فرهنگ و نزدیکی دیگران برداریم، قدمی که می تواند حتی با تعارف مطالعه چند خط کتاب در یک سفر کوتاه درون شهری برداشته شود.

منبع:خبرگزاری مهر

 

نظرات
آخرین اخبار