کد خبر: 2669
تاریخ انتشار: 10 مرداد 1395 - 00:13
گذر از مرزها (1)
37 سال پیش تر از امروز، در شرایطی که ایران در فضای انقلابی و دوره گذار قرار گرفته بود شبی به همراه همسر و فرزندم دل به دریا زدم و در راه سرزمین رویاها راهی مرزهای شمالی شدم

 فراتاب / فراسفر – رضا شرفی: سالها قبل از پرستوریکا در شوروی وقتی که هنوز حزب کمونیست وکمونیستها زمام امور سرزمین پهناور را در دست داشتند و دیوار آهنین به گرد آن کشیده بودند؛ غروب یک روز بهاری بدون داشتن پاسپورت و مجوزهای لازم مرزی و مرزبانی با سری پرشور و امید و دلی پربیم و مملو از دلشوره (شیرین) مثل داستان ها و شنیده ها و کتاب ها برای دور شدن از شرایط بوجود آمده بعد از انقلاب ایران دست زن و فرزند را گرفته راهی سرزمین آرمانی خود شدم.

هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود. از یک ماشین پیکان در میانه جاده های شمال کشور پیاده شدیم و فقط با هزار تومان پول  و لباس های تنمان بدون غذا و دارو و از بلندی تپه ای مشرف به خط و سیم خاردار مرزی با حسرت به آنطرف سیم خاردار نگاه می کردیم و در دل شوق دیدار و رسیدن به آن وطن دوم را داشتیم.

با اضطراب اینکه مرزبانی و گشت ژاندارمری ایران ما را دستگیر نکند. از تپه به زیر آمدیم. همسرم جلو و بچه ام را بدوش از عرض رودخانه ای که عمقش را نمی دانستیم با ترس غرق شدن گذشتیم. آب رودخانه تا بالای کمرمان را خیس کرده بود.

از قبل از حرکت یک عدد قرص مسکن به بچه سه ماهه مان دادیم تا مبادا گریه یا شلوغ کند که مورد توجه قرار بگیریم و دستگیر شویم. بعد از رودخانه سربالایی تندی را می بایست طی کنیم تا به سیم خاردار مرز شوروی برسیم. از میان خار و خاشاک و بوته های جنگلی با زحمت خودمان را به سیم خاردار رساندیم. دستم به سیم نازک زنگ اخبار مرزبانی خورد و بقیه سیمها را هموار کردم تا همسرم از مرز بگذرد. بلافاصله بعد از سیم ها خودمان را در سرزمین شوروی دیدیم وکمی احساس آرامش.

در زیر درختان سبز و تنومند جنگلی کمین کردیم تا مسیر طی شده را بررسی کنیم اما لحظاتی بعد چند پلیس مرزی قوی هیکل با یک سگ بزرگ به اندازه الاغ سررسیدند که من شوکه شدم. آنقدر سریع دستگیر شدیم که فکر می کردم هنوز در ایرانیم و توسط مرزبانی ژاندارمری دستگیر شده ایم.

من ترسیدم و ملتمسانه خواهش می کردم که ما راه را گم کرده ایم واشتباه آمده ایم و اجازه دهید که برگردیم اما آنها جوابی نمی دادند. با نگرانی و دقت روی کلاهشان را نگاه کردم آرم شوروی (داس.چکش.ستاره) کاملا مشهود بود قدری آرام شدم و به گفتگوی آنها با خودشان گوش دادم که البته چیزی نمی فهمیدم.

در کمتر از دقیقه ای یک ماشین ارتشی روسی رسید و به ما اشاره کردند که سوار شویم. هوا تاریک شده بود و شب جنگل ترسناک. اما چون رفقای شوروی نزدمان بودند باکی نبود. ماشین که بوی تند بنزینش هنوز در مشامم مانده بعد از طی مسافتی در جنگل به یک پاسگاه مرزی رسیدیم و با اشاره مارا پیاده کردند. وارد ساختمانی کهنه شدیم و در یک اتاق حدود نیم ساعت ما را نگه داشتند. یک افسر ارتشی که زبان فارسی بلد بود پیش ما آمد و شروع کرد به سئوال پرسیدن: از کجای جاده به رودخانه زده اید؟ آیا موقع آمدن به سمت سیم خاردار کسی شما را دید؟ آیا کسی از شما آنطرف جامانده؟ آیا آن طرف رودخانه کسی منتظرتان هست؟ آیا میخواهید که بر گردید؟ برای چه آمده اید و اسم مشخصات تان چیست؟ بعد از بازجویی ساده و اولیه که تمام شد مطمئن شدیم که در خاک شوروی (وطن دوم) هستیم. البته تمام متن بازجویی را آن افسر می نوشت.

تقریبا بعد از دو ساعت ما را سوار یک جیپ روسی کردند و حدود یکساعت از جاده های جنگلی گذشته به جاده آسفالته و چراغ هایی با نور زرد و خانه ها و ساختمان های خاموش و خیابان های بدون تردد و بعد چند خیابان چپ و راست و سرانجام به محلی که مثل پادگان یا سربازخانه بود رسیدیم.

در این محل ابتدا ما را به یک حمام بردند که من با خودم می گفتم: «چقدر با برنامه و حساب شده ما را تحویل گرفتند احتمالا اول از نظر بهداشتی و سلامت جسمی معاینه و چک آپ و حتی استریل می کنند بعد اجازه ورود به داخل جامعه و اجتماع را می دهند. چقدر خوب که به همه چی فکر کرده اند و سلامت و بهداشت انسان ها برایشان مهم است.»

اما بزودی معلوم مان شد که برای انجام امور اداری خودشان به این محل حمام آورده شده ایم و نه برای استحمام کردن. هنوز نیمه شب بود هوا تاریک. در این حمام خانواده دیگری هم که همزمان با ما از مرز گذر کرده بودند حضور داشتند.

... ادامه دارد

نظرات
سمانه م
| |
2016-07-31 00:37:26
بسیار ساده، دلنشین و خوب بود بی صبرانه منتظر ادامه این نوشته هستم
آخرین اخبار