مترسک! | فراتاب
کد خبر: 2575
تاریخ انتشار: 10 تیر 1395 - 13:35
داستان کوتاه

فراتاب‌ـ سرویس فرهنگی/ شیرین بغدادی: صبح ها، با لچک قرمزت که می آیی، نور می پاشد به من، به این باغ، به این دنیا. از پیچ این جاده - که نمی دانم از دامنه ی کدام کوه، راه گرفته تا آمده اینجا، خوابیده وسطِ این دشت – توی غوغای ِ گوسفند های لجوج و بره های بازیگوشت که پیدایت می شود، روز نو می شود و من نمی دانم با صدای آن همه زنگوله، که شیرین ترین لالایی دنیاست، مدهوش شَوَم یا چشم باز کنم برای دیدنِ تو. چوبدستت را که می چرخانی، دلِ من که هیچ، آسمانها به هم می ریزد. باور کن...باور کن راست می گویم. تو که شب ها اینجا نیستی، نمی دانی که هر شب چند کرور ستاره از آسمان می ریزد توی دل این دشت. اصلاً چوبدستت اعجاز دارد. آن دو بار که آمدی و با همان چوبدستی افتادی به جان من و ستونِ تنم تا کلاغ ها از روی سر و دستم بپرند، یادت هست ؟


نازِ شستت که دیگر کلاغی پا به این مزرعه نگذاشته، گفتم که اعجاز داری. اما راستش از همان روزها تا همین الان و شاید تا نمی دانم کِی، تنم یک جوریست. تو که گله ات را هِی میکنی، آوازت که بلند می شود، انگار آتش به جان گندم زار افتاده باشد و آمده باشد تا پایینِ پایِ من، بعد شعله ای به نازکیِ همین سیم هایِ برقِ بالای سرِ جاده، بپیچد دورِ این ستونِ چوبی، راه باز کند تا میانِ کاه هایِ تنم، زیر این شولایِ کهنه و آنجا، درست سمت ِ چپِ سینه ام، جایی که نمیدانم جایِ چیست، بماند و بی صدا بسوزد و بسوزد و بسوزد.

از آن درخت گیلاس که بالا میروی، روی آن شاخه ی رو به روی ِ من که می نشینی، آنهمه گیلاسِ سرخ که پُر می شود تویِ دست و دامنت، مثلِ گوشواره می نشیند رویِ گوشت، انگار تمام کلاغهایِ عالَم با منقارهایشان افتاده اند به جانِ این تنِ کج و معوجِ من و هِی نوک می زنند. اول این تن پوش را، بعد کاه و خار و خاشاک را و بعد هم می رسند به ستونِ نازک تنم و باز نوک می زنند. آن وقت است که من، تنِ من، می لرزد. با هر ضربه ی منقاری که نیست، از حضورِ کلاغی که نیست .

کنار چشمه ی پایِ درختها که می نشینی، پاهایت را که توی آب می کنی، سر که برهنه میکنی، عطر لاله های واژگونِ دشتی دور، طراوتِ جنگل های سرسبزی که هیچوقت ندیده ام، می پیچد لای تک تک این درختها، توی این گندم زار  و آن وقت من آنقدر نفس میکشم، آن قدر نفس می کشم، که انگار چیزی نمانده به قحطی هوا، چیزی نمانده به پایانِ این جهان.

عصر که می شود، گله ات را که جمع می کنی، تَشَرِشان که میزنی، دامنت را که می تکانی، خاک که روی اجاقِ کوچکت می ریزی، از اینجا که می روی، شب که بقچه اش را پهن می کند  رویِ این گندم زار، انگار آسمان با آن همه ستاره، با همه ی سنگینی، یله شده روی گردنِ لاغر من و چیزی به اندازه ی گردو و به وزن تمامِ گندمهای دنیا، گیر کرده حوالیِ گردنم، جایی که باید گلو باشد و نیست.

میدانی من از شبها میترسم، نه به خاطر موشهایی که شبها پاهایم را می جوند، نه به خاطر مارهایی که به جانم می پیچند، نه به خاطر آتشی که شاید به گندم زار بیفتد، نه ... میترسم از اینکه شاید صبح نشود، شاید تو نیایی، شاید گیلاس نچینی، شاید آواز نخوانی، شاید با چوبدستت به تنِ من نزنی .... من از این چیزها خیلی میترسم .

راستی دیروز یک کبوترِ سفید اینجا بود . همه ی اینها را برایش گفتم . گفت آدمها به این چیزها ، به این احوال ، می گویند : عشق، راست می گفت؟ 

نظرات
آخرین اخبار