کد خبر: 2216
تاریخ انتشار: 16 خرداد 1395 - 14:08
تاثیر ایدۀ گناه ازلی بر فرهنگ مغرب‌زمین;
تاریخ اندیشۀ غرب همواره ازایدۀ گناه ازلی متاثر بوده است و دغدغۀ پاسخ به این سوال را داشته که آیاانسان بالذات گناه‌کار است یا موجودی است بالفطره پاک که در مسیر زندگی خود سرنوشتش رابر می‌گزینددیردا بابررسی کتاب بدزاده تاثیرگناه اولیه بر سنت فکری غرب رابررس

فراتاب - سرويس فرهنگی: اگرچه شاید برای یک دانشیارِ پژوهشیِ افتخاری در دانشکدۀ مطالعات جغرافیا و زیست‌محیطی در دانشگاه تاسمانیا، تحقیق دربارۀ گناهِ اصلی امری غیرمعمول است؛ امّا با‌وجوداین «جیمز بویس۱» در این موضوع اثری ارزشمند نوشته است. من معمولاً هنگام مطالعه، زیرِ مطالب مهم کتاب را خط می‌کشم. در این موردِ به‌خصوص، تمام صفحات نسخه‌ای که در اختیار دارم، خط‌خطی است.

نکتۀ اصلی بویس این است که ذهن غربی با این نگاهِ سیطره‌آمیز شکل‌گرفته است که «انسان ذاتاً گناهکار است و شایستۀ غضب خدا... علت آن هم... چیزی است که ما هستیم». نافرمانی اولیۀ [حضرت] آدم (ع) تنها سرنوشت خودِ ایشان را تحت تأثیر قرار نداد؛ بلکه تا ابد نوع بشر را از چشم خدا انداخت. بااین‌حساب از زمان هبوط، همۀ انسان‌ها بَدزاده‌ای محسوب می‌شوند که در برابر خالق خود ناسپاس‌اند. این لکۀ ننگ نیز تنها از طریق لطفی که انسان‌ها «مستحق آن نیستند و از ناحیۀ خدا بر آنان ارزانی می‌شود» در قالبِ غسل تعمید از بین می‌رود. هیچ‌کس به‌تنهایی نمی‌تواند این لکۀ ننگ موروثی را از میان بردارد. چنان‌که در متون مربوط به دوران استعماری نیز آمده است، «در هبوط آدم، همۀ ما بشر مرتکب گناه شدیم».

انسان‌ها در بدو تولد بی‌گناه متولد می‌شوند امّا می‌توانند از طریق آزادی و اختیاری که از ناحیه خدا به آنان اعطا شده است، گناه کردن را برگزینند.

«سنت آگستین» برای تباهی موروثی نوع بشر، در ساحت اندیشه مشروعیتی ایجاد کرد که برخی اندیشمندان متقدم مسیحی از آن پیروی کردند؛ امّا برخی دیگر چون پلاگیوس که بعدها وی را مرتد اعلام کردند، به گونه‌ای دیگر می‌اندیشیدند: انسان‌ها در بدو تولد بی‌گناه متولد می‌شوند؛ امّا می‌توانند از طریق آزادی و اختیاری که از ناحیۀ خدا به آنان اعطا شده است، گناه‌کردن را برگزینند. کارزار این عقیده‌های مخالف، یعنی سنت آگستینی و پلاگیوسی، سرنوشت نوزادانی بود که اندکی پس از تولد از دنیا می‌رفتند. پلاگیوس و بسیاری از مسیحیان متقدم سِلتی «نوزاد را ذاتاً گناهکار قلمداد نمی‌کردند که نیازمند آمرزش باشد»؛ امّا آگستین و بسیاری از آباء کلیسا معتقد بودند که گستاخیِ ذاتی انسان در برابر خدا چنان خطیر بوده است که حتی نوزادِ تعمیدنیافته را هم در برمی‌گیرد.

با وجود آنچه عنوان شد، آگستین همچنان کورسوی امید را در دلِ والدین داغ‌دار نگه‌داشت. وی اظهار می‌کرد که خداوند همچنان بر اساس اراده و مشیتش می‌تواند نوزادان را از آتش جهنم مصون بدارد؛ امّا چنان‌که از این گفته نیز مشهود است، هیچ تضمینی برای این موضوع وجود نداشت. فرض کنید نوزاد تازه متولدشده فقط به‌سبب اینکه آب، پیشانی‌اش را لمس نکرده است، نفرین‌شده باشد. این مسئله نه‌تنها برای ما در روزگار مدرن تعجب‌آور است، بلکه مردمان روزگاران قدیم را نیز متعجب می‌کرد.

کلیسای کاتولیک برای اینکه بتواند این آموزۀ وحشتناک را قدری دلپذیرتر کند، نهایتاً تصمیم گرفت که ایدۀ «لیمبو» را ترویج دهد. بر اساس این ایده، کودکان از آن جهت که از فیض حضور خداوند در بهشت محروم بودند، در عرصه‌ای از زندگیِ پس از مرگ ساکن بودند که نوعی برزخ گوارا و دلپذیر بود. اگرچه این ایده در سال ۱۹۹۲ منسوخ شد.

نهضت اصلاح دینی، بر این تأکید داشت که انسان‌ها تنها از طریق «بخشودگی خداوند که مستحق آن نبودند» می‌توانستند از نفرین رهایی یابند که «دست یافتن به آن، به صرف اعتقاد به مسیح مسیر می‌شد».

همین که کلیسای قرون وسطایی گسترش می‌یافت، این تصور که غسل تعمید به‌تنهایی برای رستگاری کفایت می‌کند، با شعایر دینی ‌دیگر چون اعتراف مقدس و عشای ربانی تقویت می‌شد. ضمناً دکترین شناخته شدۀ آمرزش نیز از این تصور حمایت می‌کرد. در واقع فرد می‌توانست در طول زندگی یا وارد رحمت‌الهی شود یا از آن بیرون رانده شود. بنابراین، کلیسا بر اساس آنچه بویس می‌گوید، «مدیریتِ خُردِ رستگاری» را از طریق مناسک در اختیار داشت.

باوجوداین،نهضت اصلاح دینی، بر این تأکید داشت که انسان‌ها تنها از طریق «بخشودگی خداوند که مستحق آن نبودند» می‌توانستند از نفرین رهایی یابند. «دست یافتن به آن [نیز] به‌صِرف اعتقاد به [حضرت] مسیح (ع) میسر می‌شد». از نظر لوتر و کالوین بشر هرگز نمی‌توانست به‌تنهایی یا با تقدس به رستگاری برسد. در این وادی حتی پرهیزگاری، سخاوتمندی یا پاک‌دامنی نیز تأثیری نداشت؛ «چراکه، مسئله فقط این نیست که انسان گناه کرده باشد تا بخشوده شود؛ بلکه بالذات گناهکار و مستحق کیفر خداوند است». در همین راستا کالوین معتقد بود: «اعتقاد به وجودِ حداقلی از خوبی در ذات انسان، امید باطلی را در دل او زنده می‌کند که نتیجۀ عملی‌اش این است که انسان می‌تواند کاری برای نجات و رهایی خود بکند. همین اعتقاد او را مستقیماً رهسپار جهنم خواهد کرد.» همان‌گونه که بویس از این گفته‌ها نتیجه‌گیری می‌کند، برای پیروان نهضت اصلاح مذهبی، کلیسای کاتولیک شامل «بستۀ رستگاریِ قرون وسطایی، از صومعه تا برزخ» می‌شد که این برای آنان در واقع چیزی بیش از «اغفال شیطان از تنها مسیر منتهی به بهشت نبود».

 

بویس می‌نویسد، آموزه‌های اختیار و قضاوقدر در دکترین نهضت اصلاح دینی منجر به پیامدهای غیرمنتظرۀ سیاسی شد. آنها با ارائۀ فهم جدید از گناه «نوعی برابری روحیِ رادیکال را ترویج می‌کردند... که در آن همۀ انسان‌ها به‌طور ذاتی و اجتناب‌ناپذیری گناهکار بودند و به‌صِرف بخشش خداوند همۀ آنها می‌توانستند به قدیسان تبدیل شوند». دیگر بین کشیشان و رعیت فرقی وجود نداشت و در گذر زمان، این اخلاق پروتستان، همان‌گونه که ماکس وبر هم اشاره کرده است، باعث پیدایش بسیاری از دینامیسم‌های تمدن غرب و سرمایه‌داری گردید.

بویس تأکید می‌کند که اصل بنیادین مسیحیت در غرب، چنان‌که بسیاری تصور می‌کنند، مبتنی بر اصول اخلاقی یهودی‌مسیحی نیست. «رستگاری از خوب و شایسته‌بودن نشئت نمی‌گیرد»؛ بلکه از همان ابتدا، مسیحیت «بر اساس تأکیدی شخصی و عمیق بر «خودِ» ازهم‌پاشیده و اعتقاد به خدایی که رستگاری را مقرر می‌کرد، بنا نهاده شده است». در نیمۀ دوم کتاب، بویس تلاش می‌کند نشان دهد که چگونه این اعتقاد به خباثت ذاتی انسان، خود را در اَشکال مختلف در دنیای سکولار مدرن بروز داده است.

 

به‌عنوان‌مثال، توماس هابز انسان را بالذات پست و وحشی می‌دانست. دیوید هیوم خِرد را در حصاری از بی‌ارادگی و هیجان در نظر می‌گرفت. آدام اسمیت نظریۀ اقتصادی‌اش را بر مؤلفۀ خودخواهی انسان‌ها استوار کرده بود. بنجمین فرنکلین معتقد بود که «عشق به قدرت و پول» بر انسان غلبه دارد و در همین راستا، کسانی که قانون اساسی امریکا را تدوین کردند، با درنظرگرفتن همین خصلت‌های بشری، دولتی را سازمان‌دهی می‌کردند که بتواند گناهکاربودن ذاتیِ ما را «به‌طور عقلانی مدیریت» بکند. حتی روسو در اعترافات خود نشان داده است که خودِ درونی ما مملو از احساسات، انحرافات و روان‌گسیختگی است. با فرارسیدن قرن بیستم، فروید عنوان می‌کند شخصیت انسان‌ها «به‌واسطۀ انگیزه‌های غریزیِ جنسی و پرخاش شکل می‌گیرد که در تنازع با اخلاق و تفکر خودآگاه به سر می‌برند». بااین‌تفاسیر، ما از بیخ تا بن بد هستیم.

«بنجامین فرانکلین» معتقد بود که «عشق به قدرت و پول» بر انسان غلبه دارد؛ و در همین راستا، کسانی که قانون اساسی آمریکا را تدوین کردند، با در نظر گرفتن همین خصلت‌های بشری، دولتی را سازمان دهی می‌کردند که بتواند گناه‌کار بودن ذاتیِ ما را «به طور عقلانی مدیریت» بکند.

پس بااین‌اوصاف، تعجب‌آور است که بویس مسیحیت تبشیری معاصر را مطالعه می‌کند و چنین نتیجه می‌گیرد که مذهب «حسِ خوب» در واقع دکترین گناه اصلی را فرو نشانده است. واعظان مشهوری چون بیلی گراهام پلیدی را به‌جای ذات انسان، به شیطان یا اسلامِ افراطی نسبت می‌دهند. پیروان «عیدِ خمسین۲، به‌طور خاص، تجربۀ احساس رهایی را برای باورشان بنیادین می‌دانند. مذاهب خوش‌بین در واقع بر این اعتقاد استوار نشده‌اند که سرنوشتِ انسانِ ذاتاً گناهکار در دستان خدایی غضبناک است.

باوجوداین، بویس معتقد است ایدۀ گناه اصلی کماکان محو نشده است؛ بلکه امروزه در نظر روان‌شناسان تکامل‌گرا به «ژن خودخواهی» تبدیل شده است. یافته‌های علمی ریچارد دوکینز و استیون پینکر به‌طور جدی مفهوم تباهی موروثی را طرح و پیگیری می‌کند.
بویس در ردگیریِ گناه اصلی در طول تاریخ، تلاش کرده است انصاف را زیر پا نگذارد. تلاش وی بیشتر معطوف به فهم موضوع بوده است تا قضاوت راجع‌به آن. در صفحۀ پایانی کتابش او به‌نحوی، چرخشی در موضوع ایجاد می‌کند که به ما یادآوری کند او مدرس مطالعات زیست‌محیطی است. نهایتاً گناه اصلی در نظر بویس درخصوص «رانده‌شدن انسان از بهشت نیست؛ بلکه راجع‌به رخت‌بربستن خداوند از روی زمین است».

در انتها بویس نتیجه‌گیری می‌کند که «روزگاری مردمانی آموخته بودند که پروردگارشان از آنان روی برگردانده است. به یک معنی تاریخ غرب روایتی است از درک این موضوع». او می‌گوید آنچه امروزه به آن نیازمندیم، این است که رحمت الهی را به زمین بازگردانیم تا بفهمیم که سرنوشت جهانِ ما با سرنوشت ارواح ما در هم تنیده شده است.


پی‌نوشت‌ها:
[۱] James Boyce
[۲] Pentecostals

منبع:سايت ترجمان

نظرات
آخرین اخبار