کاربران ابزار در مقابل هوموساپینس و مگاماشین | فراتاب
کد خبر: 2030
تاریخ انتشار: 4 خرداد 1395 - 07:17
سیر تاریخی رابطۀ انسان و تکنیک:
برخی معتقدند در عصر استفاده از مگاتکنیک‌ها انسان‌ بجای ایفای نقشی فعال و خودمختار، به حیوانی بی‌هدف و منفعل تبدیل شده است. لوییس مامفورد با تاکید بر ماهیت تاریخی انسان نظریاتی را که دربارۀ نقش ابزارها و ماشین‌ها در پیشرفت انسانی اغراق میکنند، به نقد میکشد

فراتاب‌ـ سرویس اندیشه
لوییز ممفورد_ همۀ ما تصدیق می‌کنیم که قرنِ گذشته شاهدِ دگرگونی‌ بنیادینی در سرتاسرِ محیطِ انسانی بوده است؛ در این دگرگونی، تأثیرِ علوم فیزیکی و ریاضی بر تکنولوژی نقشِ اصلی را داشته است. چرخش از تکنیک‌های تجربی و متکی به سنت به روالی آزمایش‌گرانه، قلمروهای جدیدی را گشوده است، قلمروهایی همچون انرژیِ هسته‌ای، حمل‌و‌نقل [با سرعت] فراصوت، هوش «سایبرنتیک» و ارتباطِ فوریِ راهِ دور. از عصرِ اهرامِ ثلاثه تاکنون چنین تحولاتِ فیزیکیِ وسیعی در چنین زمانِ کوتاهی به انجام نرسیده بودند. این تحولات به نوبۀ خود سببِ بروزِ تغییراتی در شخصیتِ انسان شده‌اند، اگر این فرآیند باهمین قوت و به همین نحو اصلاح‌ناپذیر ادامه یابد، دگرگونی‌هایِ بنیادینِ بیشتری در پیش خواهند بود.
براساس توصیفی از رابطۀ میانِ انسان و تکنیک‌ که در حال حاضر قبولِ عام دارد و رایج است، عصر ما از وضعیتِ بدویِ انسان که مشخصۀ آن اختراعِ ابزار و سلاح برای حصولِ سروری بر نیروهایِ طبیعت است، به وضعیتی از بیخ و بن متفاوت گذر کرده است؛ وضعیتی که در آن انسان نه‌تنها بر طبیعت سلطه یافته بلکه تا آن جا که مقدور است خویشتن را از زیستگاه ارگانیکِ [خود] منفک نموده است.
اقلیتِ مسلط با تمسک به این «مگا‌تکنیک‌هایِ» جدید، ساختاری متحدالشکل، فراگیر و فراجهانی خلق خواهد کرد؛ ساختاری که برای اتوماتیک عمل نمودن طراحی شده است. [در این ساختار] انسان به جایِ آن که فعالانه به عنوان شخصیتی خودمختار ایفایِ نقش کند؛ حیوانی خواهد شد منفعل، بی‌هدف و مشروط به ماشین که کارکردهایِ اصلی‌اش تکنسین‌ها نقش‌هایِ انسان را اینطور تفسیر می‌کنند، یا به خوردِ ماشین خواهد رفت و یا در جهتِ منافعِ شخصی‌زدایی‌شدۀ نهادهایِ جمعی، شدیداً محدود و کنترل خواهد شد.


هدف من این است که مفروضات و محاسباتی را به پرسش بکشم که پایبندیِ ما به اقسام کنونیِ پیشرفتِ علمی و تکنیکی -که گویی فی‌نفسه غایت‌اند، بر آن‌ها ابتناء دارد. [برای این مقصود] باید شاهدی به دست دهم که نظریات فعلی در خصوص طبیعتِ بنیادینِ انسان را زیرِ سوال ببرد؛ [نظریه‌هایی که] در خصوصِ نقشی که ابزارها زمانی در پیشرفت انسانی ایفا کرده‌اند و حالا ماشین‌ها آن را ایفا می‌کنند، دست به مبالغه می‌زنند. باید بگویم که فقط «کارل مارکس» نبود که با اختصاص دادنِ جایگاهی محوری به ابزارهایِ مادیِ تولید در پیشرفتِ انسانی دچار خطا شد؛ بلکه حتی تفسیرِ علی‌الظاهر ملایمِ «تیلار دو دشاردن» نیز سرگذشتِ انسانِ را یکسره بواسطۀ رئالیسمِ تکنولوژیکِ عصر حاضر قرائت می‌کند و وضعی نهایی را به آینده نسبت می‌دهد که در آن تمامیِ امکان‌هایِ پیشرفتِ انسانی به نتیجه خواهند رسید. در «نقطۀانجام» هیچ چیز از طبیعتِ خودمختارِ نخستینِ انسان باقی نخواهد ماند، جز هوشِ سازمند : سطحی مطلق و همه‌توان از ذهنِ انتزاعی، بی‌حیات و بی‌عشق.
نمی‌توانیم نقشی را دریابیم که تکنیک‌ در شکوفاییِ انسانی بازی می‌کند، بی‌آنکه بینشی عمیق‌تر نسبت به ماهیتِ تاریخیِ انسان پیدا کنیم. بااین حال، چنین بینشی در طول قرن گذشته، تیره و تار گشته ‌است. زیرا محیطِ اجتماعی، که انبوهی از اختراعاتِ مکانیکیِ جدید به صورت ناگهانی در آن گسترش یافتند، این بینش را مشروط کرده ‌است. این گسترش، نهادها و پروسه‌هایِ کهن را از بین برده ‌است و تلقیِ سنتی از محدودیت‌های انسانی و امکاناتِ تکنیکی را دگرگون کرده ‌است.
نیاکان ما، به‌اشتباه، روالِ ویژۀ پیشرفت‌هایِ مکانیکی‌شان را به نحوی توجیه‌ناپذیر به رشدِ برتریِ اخلاقی پیوند می‌زدند. اما معاصرانِ ما -که برای کنار نهادنِ این باور خودبینانۀ ویکتوریایی، یعنی اصلاح اجتناب‌ناپذیر تمامیِ نهادهایِ انسانیِ دیگر به واسطۀ فرمان راندن ماشین، دلایلی [کافی] دارند – علی رغم این دلایل، توجه خود را با اشتیاقی دیوانه‌وار بر بسط و توسعۀ علم و تکنولوژی متمرکز کرده اند، چنان که گویی صرفِ علم و تکنولوژی، به نحو معجزه‌آسایی، یگانه راه‌ِ رستگاری انسان را فراهم می‌کند. نخستین گام به سوی بازیابیِ تعادلِ [اولیه]مان این است که مراحلِ اصلیِ پیدایش و زایشِ بشر را از نخستین خاستگاه‌هایش و [حرکت او] رو به جلو را یادآوری کنیم. زیرا التزام همه‌جانبه و امروزیِ ما به تکنیک، تا اندازه‌ای، ناشی از برداشتی کاملاً غلط از کل جریانِ پیشرفتِ انسانی است.
ما باید در برابرِ تاکید بیش از اندازه بر نقشِ ابزارهای سنگی، آن هم صدها هزار سال قبل از آنکه کارکردهایِ متفاوتی پیدا کنند و بتوانند به نحو کارآمدی عمل کنند – بایستیم. زیرا نیاز بشر برای [ساخت] ابزارها کاملا واضح و بدیهی است. تا مدت‌هایِ مدیدی، زیست‌شناسان و انسان‌شناسان در بررسیِ مسئلۀ ابزار-سازی به عنوانِ دلیلِ اصلیِ بقای انسان اولیه، انبوهی از فعالیت‌ها را که سایر انواع برای مدتی طولانی در آن‌ها کاردان‌تر از انسان‌ها بوده‌اند، دست کم گرفته یا نادیده می‌گرفتند. علی رغم شواهدی که «آر.یو.سایس»، «دارِل فورد» و «آندره لروی گورهان» بر ضدِ این نظریه ارایه کرده‌اند، هنوز این گرایش وجود دارد که ابزارها و ماشین‌ها را به عنوانِ [تمامیت] تکنولوژی تعریف کنند تا بدین ترتیب جزو را جانشینِ کل سازند.

هوادارن این روّیه حتی در توصیفِ صرفِ مولفه‌هایِ مادیِ تکنیک متوجه اهمیتِ نقشِ گنجانه‌ها، که به همان اندازه حیاتی و ضرروی هستند، نمی‌شوند: اجاق‌هایِ آتش، چاله‌ها، چاه‌ها، طناب‌بست‌ها و نیز سبد‌ها، صندوق‌ها، آغول‌ها، خانه‌ها. بدین طریق، آن‌ها دربارۀ گنجانه‌هایِ جمعی‌ای که بعدها پدید آمدند نیز چیزی نمی‌گویند، گنجانه‌هایی مانند مخازن آب، کانال‌ها، شهرها. این مولفه‌هایِ ایستا بخشی اساسی از تمام تکنولوژی‌ها هستند وحتی در تکنولوژی‌هایِ زمانۀ ما نیز نقشی اساسی دارند: مبدل‌هایِ فشار قوی، قرع‌های شیمیاییِ بزرگ و رآکتورهایِ اتمی.

هر تعریفِ بسنده‌ای از تکنیک باید این نکته را با وضوحِ هر چه تمام‌تر برساند که تا قبل از پیدایش «هومو ساپینس» بسیاری از حشرات، پرندگان و پستانداران در نسبت با اجداد انسان در ساختن ابزارها، ابداعاتِ ریشه‌ای‌تری در ساختِ گنجانه‌ها داشته‌اند: آشیانه‌ها و سرپناه‌هایِ ظریف و پیچیده، کندوهایِ هندسی و نیز ساختارِ شهرمانندِ لانه‌ها و حفره‌هایِ مورچگان. خلاصۀ کلام اینکه اگر صرفِ ورزیدگیِ تکنیکی برای تشخیص و پروراندنِ هوش کافی بود، انسان، در مقایسه با بسیاری از دیگر انواع، مدت‌زمانی طولانی عقب‌مانده‌تر بوده است. پیامدهایِ چنین دریافتی باید آشکار باشد: یعنی انسان در ابزار-سازی هیچ ویژگی منحصر به فردی ندارد، مگر زمانی که توانست ابزارسازی‌اش را با نمادهایِ زبانی، طرح‌هایِ زیبایی شناسانه و دانشی که می‌تواند از طریق اجتماعی منتقل شود، اصلاح کند و بهبود ببخشد.

بیش از یک قرنِ پیش، «توماس کارلایل» انسان را «حیوانِ کاربرِ ابزار» تعریف کرده بود. این تعریف چنان است که گویی فقط این ویژگی است که انسان را فراتر از دیگر موجوداتِ فاقدِ شعور قرار می‌دهد. تاکید بیش از اندازه بر نقشِ ابزارها، سلاح‌ها، اسباب و آلات فیزیکی و ماشین‌ها، مسیر واقعیِ پیشرفتِ انسانی را مبهم و مغشوش کرده است.

در این مقطع، مغزِ انسان، و نه صرفاً دستانش، تمایزی ژرف [میان او و سایر انواع] ایجاد کرد و چنین مغزی احتمالاً نمی‌توانست صرفاً محصولی دست-ساخت باشد. زیرا مغزِ موجوداتِ چهارپایی مانند موش، پیش از این، به‌خوبی رشد کرده بود، در حالی که انگشتانِ دست‌شان [برای ساختن] آزاد نبود.
بیش از یک قرنِ پیش، «توماس کارلایل» انسان را «حیوانِ کاربرِ ابزار» تعریف کرده بود. این تعریف چنان است که گویی فقط این ویژگی است که انسان را فراتر از دیگر موجوداتِ فاقدِ شعور قرار می‌دهد. تاکید بیش از اندازه بر نقشِ ابزارها، سلاح‌ها، اسباب و آلات فیزیکی و ماشین‌ها، مسیر واقعیِ پیشرفتِ انسانی را مبهم و مغشوش کرده است. تعریفِ انسان به «موجود کاربر ابزار» (حتی اگر این تعریف را تصحیح کرده و بگوییم موجودِ ابزار-ساز) برای «افلاطون» امری غریب به نظر می‌رسد. افلاطون پیدایش انسان از وضعیتِ نخستین را همان اندازه که به «مارسیاس» و «اورفئوس» (که مبدعانِ موسیقی هستند) نسبت می‌دهد به «پرومتئوس» (نخستین سارق) یا به «هفائستوس» (خدایِ آهنگر که یگانه کارگرِ یدی در معبدِ خدایان در المپ بود) نیز نسبت می‌دهد.
با وجود این، توصیفِ انسان به عنوان حیوانی اساساً ابزار-ساز، توصیفی است که جایِ پای خود را به‌محکمی استوار کرده است. کشفِ جمجمه‌های کوچکِ نخستی‌ها در نزدیکیِ سنگریزه‌هایِ تراشیده شده، مانند نمونه‌هایِ ساخته شده توسطِ جنوبی‌کَپی آساها در آفریقا، دکتر «ال.اس.بی.لیکی» کاشف این نمونه‌ها را به این نتیجه رساند که چنین شواهدی دلیلی کافی برای این مطلب هستند که این موجودات نیای مستقیم و بالادستیِ انسان هستند. این در حالی بود که این موجودات اختلافات فیزیکیِ برجسته‌ای هم با کپی‌ها و هم با انسان‌ها داشتند. ظرفیتِ مغزی این زیر گروه از انسانیان حدود یک سومِ «هوموساپینس» و البته کم‌تر از برخی از کپی‌ها بود. توانایی آنها برای تراش دادنِ سنگ‌ها و استفاده از ابزارهایِ ساخته شده از سنگ‌هایِ زمخت، بو‌ضوح نه نیازمند قابلیت‌هایِ مغزیِ غنیِ انسان بود و نه بنفسه می‌توانست چنین قابلیت‌هایی را بیافریند.

اگر درست باشد که جنوبی‌کپی‌آساها مشخصه‌هایِ ابتداییِ دیگر انسان‌ها را ندارند، می‌توان گفت که توانایی‌ِ آنها در تصرف ابزار صرفاً ثابت می‌کند که دستِ کم یک نوعِ دیگر،که خارج از جنس حقیقیِ «هومو» هاست، نیز می‌تواند به این خصیصه بنازد؛ همان گونه که طوطی‌ها و زاغی‌ها نیز دستاوردِ متمایز انسان برای سخن گفتن را دارا هستند و مرغ کریچ‌ساز تواناییِ آرایشِ [لانه‌های] زینتی و رنگارنگ دارد. هیچ خصیصۀ واحدی، حتی ابزار-سازی، برای تعریفِ انسان کافی نیست. آنچه انسان را خصوصاً و اختصاصاً آن می‌کند که هست قابلیت اوست برای درآمیختنِ دامنۀ گسترده‌ای از گرایش‌هایِ حیوانی با یک موجودیتِ فرهنگیِ بالنده‌: یعنی شخصیتِ انسانی.
اگر نظر محققانِ متقدم را تصدیق کنیم و ابزار-سازی را از نظرِ کارکردی دقیقاً معادلِ وسیله-سازی بدانیم، کاملاً آشکار خواهد شد که مصنوعاتِ سنگیِ ساختۀ دستِ انسان هیچ ویژگیِ قابل توجهی ندارند، مگر در مراحل متأخرِ پیشرفت انسان. حتی خویشاوندانِ دور انسان، مانند گوریل‌ها، از برگ‌هایِ درختان برای خود لانه می‌سازند تا بهتر بتوانند بخوابند. آنها، احتمالاً برای خیس نشدن یا زخم نشدنِ پاهایشان، برای عبور از جویبارهایِ کم‌عمق پل‌هایی از ساقه‌هایِ قطورِ سرخس می‌سازند. کودکان پنج ساله، که می‌توانند حرف بزنند و بخوانند و استدلال کنند، استعداد کمی برای به کار گیریِ ابزار از خود نشان می‌دهند و حتی توانایی کم‌تری در ساختن ابزار. لذا، اگر ابزار-سازی را هم‌چنان [به عنوان مولفۀ انسان] بپذیریم، چنین کودکانی را هنوز نمی‌توان انسان دانست.
بنا به این دلیل، می‌توانیم حدس بزنیم که انسان‌هایِ نخستین آمادگی‌ها و توانایی‌هایِ مشابه و نیز خام‌دستی‌ها و بی‌عرضگی‌هایِ مشابهی داشته‌اند. اگر در جست و جویِ مدرکی برای اثباتِ برتریِ راستینِ انسان بر دیگر هم‌جنسانش هستیم، باید در پیِ نوعِ دیگری از شواهد باشیم، شواهدی متفاوت با صرف سنگ-ساخته‌هایِ نامرغوبِ انسانی. باید از خود بپرسیم که انسان در تمامی این سالیانِ بی‌شمار به چه فعالیتی مشغول بوده است. مخصوصاً با توجه به اینکه انسان بعدها توانست با همین مواد و همین نیرویِ بدنی، با مهارت هر چه تمام‌تر، ابزارهایِ بهتری بسازد.
تکنیک‌هایِ بدوی، غیر از تکنیکِ استفاده و مراقبت از آتش، هیچ ویژگی‌ای نداشتند که مختصِ انسان باشد؛ تا اینکه انسان توانست اندام جسمانی خود را از نو سازماندهی کند، آن هم از رهگذرِ به کار گیریِ این اندام برای کارکردها و اهدافی کاملا متفاوت از کارویژۀ اولیه و اصلی‌شان. شاید نخستین مرحلۀ چنین انتقال بنیادینی این بود که انسان توانست بالۀ جلوی خود را – که در آن با دیگر چهارپایان شریک است – از اندامی که کارکرد ویژه‌اش جابه‌جایی و حرکت است به ابزاری تبدیل کند که به کارِ اهداف مختلف می‌آید: بالا رفتن، چنگ زدن، ضربه زدن، پاره‌پاره کردن، کوبیدن، کندن زمین و نگه داشتنِ چیزها. دستانِ انسانِ اولیه و ابزاری که با سنگ‌هایِ کوچک می‌ساخت نقشی بی‌بدیل در پیشرفتِ انسان ایفا کرد؛ مخصوصاً – چنان که «دو برول» اشاره می‌کند – دست‌ها عملکردهایِ ابتدایی انسان برای برداشتن، حمل کردن و نرم کردنِ غذاها را تسهیل کردند «و به همین دلیل دهانِ انسان برای سخن گفتن آزاد و رها شد»
اگر بپذیریم که انسان حقیقتا ابزارسازاست، باید بگوییم که او از همان ابتدا یک ابزارِ اصلی ‌داشت که همۀ اهدافش را با آن به انجام ‌می‌رساند، ابزاری که بسیار مهم‌تر از جمع‌آوری (در مراحلِ بعدیِ پیشرفتش) بود: یعنی بدن‌اش، بدنی که به واسطۀ ذهن عمل می‌کند با تمام بخش‌هایِ آن، (از جمله آن اعضایی که انسان با آنها چماق یا تبرهایِ دستی یا نیزه‌هایِ چوبی می‌سازد.) انسانِ اولیه برای جبرانِ ابزارآلاتِ ساده و ابتدایی‌اش موهبتی داشت که سرتاسرِ افقِ تکنیکی او را گسترش می‌داد: او تدارکاتِ زیستی‌ای داشت که بسیار غنی‌تر از سایر حیوانات بود، بدنی که حیطۀ کارکردش محدود به فعالیتِ واحدی نبود و مغزی که می‌توانست محیط وسیعی را به‌دقت بررسی کند و بخش‌هایِ مختلف تجربۀ او را یک‌پارچه و منسجم کند. انسان، دقیقاً به دلیلِ همین حساسیت و انعطاف‌پذیریِ خارق‌العاده‌اش، می‌توانست به میزان معتنابهی هم از محیطِ بیرونی‌اش بهره ببرد و هم از منابع و امکاناتِ روان‌تنیِ درونی‌اش.
انسان از طریقِ مغزِ فوقِ پیشرفته‌اش که پیوسته در حالِ فعالیت بود، می‌توانست از انرژیِ ذهنی‌اش استفادۀ بیشتری ببرد، بیش از مقداری که برای بقاء در چنین جهانِ صرفاً حیوانی‌ای بدان نیاز داشت. بنابراین، او باید انرژی‌اش را هدایت می‌کرد و بدان جهت می‌داد، نه‌تنها برای جمع‌آوریِ غذا و تولیدِ مثل از طریقِ سکس بلکه برای صوری از حیات که بتوانند این انرژی را به نحو مستقیم‌تر و البته موثرتری به فرهنگی مناسب بدل کنند؛ یعنی فرهنگ در صورت‌هایِ سمبلیک‌اش. او صرفاً با خلق چنین جلوه‌گاه‌هایِ فرهنگی‌ای بود که می‌توانست از طبیعتِ خود حداکثرِ استفاده و بهره را ببرد و آن را به اختیار خویش درآورد.
ضرورتِ «کار» فرهنگی مقدم بر کارِ یدی است. انجام فعالیت‌هایِ جدید، به نسبتِ پرورشِ دست و ماهیچه و چشم، مستلزمِ این بود که ابزارهایِ بیشتری ساخته و استفاده شود، با وجود این، این فعالیت‌ها به انسان یاریِ بسیاری رساندند. علاوه بر این، اقتضایِ این فعالیتها آن بود که بر تمامیِ کارکردهای طبیعیِ بشر کنترل داشته باشند. از جمله بر اندام‌هایِ مربوط به دفع‌اش، عواطفِ جوشانش، فعالیت‌هایِ جنسیِ بی بند و بارانه‌اش، رنج‌هایش و رویاهایِ وسوسه انگیزش.
اصرارِ انسان برای مداقه و کند و کاو دربارۀ توانایی‌هایِ ارگانیک‌اش، باعث شد که دماغ‌ها، چشم‌ها، گوش‌ها، زبان‌ها، لب‌ها و اندام‌هایِ جنسی نقش‌هایِ تازه‌ای پیدا کنند. دست‌هایِ انسان دیگر صرفاً دستانی پینه بسته به دلیلِ استفاده از ابزارها نبود، بلکه اکنون می‌شد با آن بدن معشوق را نوازش کرد، کودک را به پستان‌هایِ مادر نزدیک نگاه داشت، ژست‌هایِ قابل توجه گرفت یا احساساتِ توضیح‌ناپذیر را دربارۀ زندگی یا مرگ، گذشتۀ خاطره شده یا آینده‌ای بی‌قرار، از طریق مراسمِ مذهبیِ جمعی و یا رقصِ موزون اظهار کرد، احساساتی که راهِ دیگری برای اظهارشان نبود. ابزار-تکنیک، در واقع، چیزی نیست مگر پاره‌ای از بیوتکنیک: تدارکاتِ انسان برای حیات.

«یوهان هویزینگا» ، مورخِ آلمانی، مدتی قبل، در کتابِ خود هومو لودنس شواهدِ بسیاری به نفع این ایده ارایه کرد که عنصرِ سازندۀ فرهنگِ انسانی بازی است و نه کار. به گفتۀ او جدی‌ترین فعالیتِ انسان متعلق به قلمرو ظاهرسازی و وانمود‌گری است.این ارمغان انرژی عصبی‌، که اکنون آزاد شده است، پیش از این خود را در اجدادِ نخستیِ انسان نشان داده بود. دکتر «آلیسون جولی» اخیراً روشن کرده است که رشدِ مغز در لمورها از فعالیت‌هایِ ورزشی بازیگوشانۀ آنها، نگهداریِ آنها از یکدیگر و روابط اجتماعیِ پیشرفتۀ آنها ناشی شده است؛ این رشدِ مغزی نتیجۀ به‌کارگیریِ ابزار یا عاداتِ جمع‌آوری غذا نیست. این در حالی است که کنجکاویِ کاوشگرانۀ انسان، استعدادِ تقلید او و فریبکاریِ بی‌دلیل‌اش را (بدونِ در نظر گرفتنِ پاداشِ پنهانی) می‌توان در خویشاوندانش از ردۀ میمون‌ها به عینه دید. آمریکاییان برای اشاره به رویکردِ بازیگوشانه و بی اعتنا به سود در قبالِ امور، عموماً، از دو واژۀ (monkeyshines) و (monkeying) استفاده می‌کنند... حتی می‌توان به‌نحو معقولی پرسید آیا الگوهایِ استاندارد شده که در ابزار-سازی‌های نخستین مشهودند، تا اندازه‌ای ناشی از حرکاتِ کاملاً تکراریِ آیین‌ها، آوازها و رقص‌ها نیستند؟ فرم‌هایی که مدت‌ها پیش و در عصرِ طلایی در میانِ مردمانِ بدوی وجود داشت، فرم‌هایی که نسبتِ به ابزارهایشان کامل‌تر هستند.
«یوهان هویزینگا»، مورخِ آلمانی، مدتی قبل، در کتابِ خود هومو لودنس شواهدِ بسیاری به نفع این ایده ارایه کرد که عنصرِ سازندۀ فرهنگِ انسانی بازی است و نه کار. به گفتۀ او جدی‌ترین فعالیتِ انسان متعلق به قلمرو ظاهرسازی و وانمود‌گری است. بر این اساس، آیین‌ها و محاکات، بازی‌هایِ ورزشی و مسابقاتِ ورزشی و رویاها، انسان را از تعلقاتِ حیوانیِ مکررش رها می‌کند. من به گفتۀ هویزینگا این مطلب را می‌افزایم که مناسکِ بدوی‌، که انسان‌ها در آنها نقشِ حیوانی دیگر را بازی می‌کنند، این نکته را کاملاً آشکار و مبرهن می‌سازند. انسان، مدت‌ها پیش از آنکه قدرتِ تغییر و تبدلِ محیطِ طبیعی را پیدا کند، محیطی در مدلی کوچک‌تر آفرید: عرصۀ سمبلیکِ بازی. در این عرصه همۀ کارکرد‌های ِحیات می‌تواند صورتی کاملاً انسانی به خود بگیرد، چنان که در بازی‌هایِ ورزشی می‌بینیم.

بنابراین، نکتۀ خیره کنندۀ تزِ هومو لودنس این است که فرهنگ به‌تمامه شکلی از بازی است. اما مترجم حیرت زدۀ این کتاب عامدانه گفتۀ هویزینگا را عوض کرده است و آن را به مفهومی متعارف‌تر و واضح‌تر تغییر داده است: بازی یکی از مولفه‌هایِ فرهنگ است. اما این تلقی که انسان نه «هوموساپینس» است و نه «هومولودنس»، بلکه «هوموفابر» (انسان سازنده) است، چنان جایِ خود را در در بینِ متفکرانِ امروزیِ غربی محکم کرده است که حتی «هانری برگسون» هم بدان معتقد شده است. باستان‌شناسانِ قرن نوزدهم دربارۀ تقدمِ سلاح‌ها و ابزارهایِ سنگی در «نزاع برای بقاء» یقینی قطعی داشتند؛ یقینی چنان محکم که زمانی که نخستین نقاشی‌هایِ غاری متعلق به دورانِ پارینه سنگی در سال ۱۸۷۹ در اسپانیا کشف شد، بی تأمل و مطالعه [این شواهد] را حقه‌هایی وقیحانه خوانند و آنها را رد کردند. مبنایِ آنها برای ردِ این شوهد این بود که شکارچیانِ عصرِ یخبندان نمی‌توانستند اوقاتِ فراغتی داشته باشند و یا اینکه چنان قابلیتِ ذهنی‌ای نداشتند که بتوانند چنین آثار هنریِ ظریفی را ، که در غار آلتامیرا کشف شده بود، پدید آوردند.
اما ذهن دقیقاً همان چیزی بود که «هوموساپینس‌ها» به‌ نحو منحصرِ به فردی از آن بهره‌مند بودند. اساسِ این ذهن استفادۀ تمامِ عیار از اندام‌هایِ بدنی، و نه صرفاً دست‌ها، بود. من در ادامه می‌کوشم تا این کلیشه‌هایِ منسوخ را تصحیح کنم. زیرا ادعایِ من این است که در تمامی مراحل، اختراعات و استحاله‌هایِ بشر بیش از آنکه به قصدِ افزایشِ ذخایرِ غذایی یا کنترلِ طبیعت محقق شده باشند، به قصدِ استفاده از منابعِ ارگانیکِ گسترده‌اش و اِبرازِ توانایی‌هایِ بالقوه‌اش محقق شده‌اند، تا انسان بتواند مطالبات و خواست‌هایش را به نحوِ مناسب‌تری برآورده کند.
انسان همواره با بسط و گسترشِ فرهنگِ سمبلیک – بجز در مواقعی که فشارِ خصمانۀ محیطی او را در مضیقه قرار داده است – به نیازهایِ واجب‌تریِ نسبتِ به نیاز به کنترلِ طبیعت پاسخ داده است. می‌توان چنین نتیجه گرفت که گسترش فرهنگ سمبولیک هم تقدمی طولانی مدت بر نیاز به کنترلِ طبیعت دارد و هم از آن پیشی می گیرد. از میانِ جامعه‌شناسان، [آثار] «لزلی وایت» معتبر‌تر است، زیرا او با برجسته‌کردنِ «فعالیت ذهنی» و «فعالیتِ سمبلیک» بر این واقعیت صحه می‌گذارد. با همۀ این احوال، کار او چیزی جز این نبود که بصیرت‌هایِ بدیعِ پدرِ انسان‌شناسی، «ادوارد تیلور»، را از نو برای نسلِ فعلی احیا کند.
بر اساس این خوانش، تطورِ زبان – که نقطۀ اوجِ صورت‌هایِ ابتدایی‌ترِ اظهار و انتقالِ معنا برای انسان است – برای پیشرفتِ هر چه بیشتر انسانی، به نحوی استنثنایی مهم تر از تراشیدنِ کوه‌ها با تبرهایِ دستی بوده است. مضاف بر شرایطِ به‌نسبه ساده‌ای که برای به‌کارگیریِ ابزار لازم است، تحققِ میان‌کنشِ ظریف میانِ بسیاری از اندام‌ها – که برای سخن‌گفتنِ رسا و شمرده مورد نیاز است – پیشرفتی کاملاً چشمگیر محسوب می شود. این تلاش، بی شک مستلزم صرفِ زمان، انرژی و فعالیت ذهنیِ زیادی برای انسانِ اولیه بوده است. زیرا، در طلیعۀ پیدایشِ تمدن، محصولِ جمعیِ نهایی، یعنی زبانِ گفتاری، بی‌نهایت پیچیده‌تر و متاملانه‌تر از جعبه‌ابزارِ مصریان و ساکنانِ میان‌دورود بود.

بنابراین، در نظر گرفتن انسان به عنوان حیوانی، اولاً و بالذات، ابزار-ساز، به معنی نادیده گرفتنِ فصولِ اصلی تاریخِ انسانی است. در تقابل با این تلقیِ متصلب، من این ایده را پیش می‌نهم که انسان عمدتاً حیوانی ذهن-ورز، خود-چیره و خود-طراح است و جایگاهِ اصلیِ تمامیِ فعالیت‌هایش در مرتبۀ نخست همان ارگانیسم‌اش است و در مرتبۀ بعدی ساختِ اجتماعی، ساختِ اجتماعی‌ای که این جایگاه را آشکارتر می‌کند. تا زمانی که انسان دانشی دربارۀ خود پیدا نکرده بود، هنوز چندان از جهان اطرافش سر در نمی‌آورد.

در این پروسۀ خود-یابی و خود-دگرگشتیْ ،ابزارها در معنایی محدود، به عنوان وسایلِ فرعی به کار انسان آمدند، اما آن ها در پروسۀ پیشرفت انسان عامل موثرِ اصلی نبودند. زیرا تکنیک هیچ گاه، مگر تا زمانۀ ما، خود را از تمامیتِ فرهنگیِ بزرگ‌تری که انسان، بما هو انسان، همواره در [بسترِ] آن عمل می‌کرده است، جدا نکرده است. واژۀ کلاسیکِ یونانی، «تخنه»، به طور خاص، هیچ تمایزی میان تولیدِ صنعتی با هنر سمبولیک یا «زیبا» نمی‌نهد. این جنبه‌ها‌، که از یک سو با کارکردها و شرایطِ ابژکتیو مرتبط اند و از سوی دیگر با ارضا کردنِ نیازهایِ سوبژکتیو، بخشی جدایی‌ناپذیر از قسمتِ عمده‌ای از تاریخِ انسانی هستند.

تکنیک، در لحظۀ تکوین‌اش، با کلِ طبیعت انسان مرتبط بود و این طبیعت نیز سهمی در تمامیِ جنبه‌های صنعت داشت. لذا تکنیک، در آغاز، به طور کلی حیات-محور بود، نه کار-محور یا قدرت-محور. علایق و اهدافِ متنوعِ انسانی و نیازهایِ ارگانیگ گوناگون، جلوی رشد بیش از اندازۀ یک مولفه و جزء سازندۀ منفرد را گرفته اند، این امر را می‌توانیم در سایرِ مجموعه‌هایِ بوم‌شناسانه نیز ببینیم. گرچه زبان کارگرترینِ اظهار سمبلیکِ انسان بود، اما از همان منبعِ مشترکی نشات می‌گرفت که نهایتا ماشین را تولید کرد: نظمِ مکرر و بدویِ مربوط به آیین‌ها، گونه‌ای از نظم که انسان برای خود-مراقبت می‌بایست آن را بسط می‌داد. بدین ترتیب، او می‌توانست ظرفیت عظیم انرژی روحی خویش را کنترل کند، انرژی‌ای که مغز بزرگ او آن را به خدمت خود در آورده بود.
تکنیک، در لحظۀ تکوین‌اش، با کلِ طبیعت انسان مرتبط بود و این طبیعت نیز سهمی در تمامیِ جنبه‌های صنعت داشت. لذا تکنیک، در آغاز، به طور کلی حیات-محور بود، نه کار-محور یا قدرت-محور.قصدِ من به هیچ عنوان کوچک شمردن نقشِ تکنیک نیست. بلکه می‌خواهم نشاندهم که به محضِ اینکه این ساختارِ درونیِ بنیادی مستقر و تثبیت شد، تکنیک از توانایی‌هایِ بشر برای اظهارِ خویش حمایت کرد و آنها را گسترش داد. بر حسب این فرضیه، قاعدۀ ابزار-سازی و به‌کارگیری ابزار خطاهایی را که انسان به دلیل قدرت بی حد و حصرِ ابداع‌اش به آن دچار می‌شود تصحیح می‌کند، قدرتی که زبان گفتاری به انسان بخشیده است. اگر خطاهایِ این قدرت جبران نشود، این خطاها من انسانی را بی‌خود و بی‌جهت متورم می‌کنند و انسان را می‌فریبند تا فرمولِ جادوییِ کلامی را جانشینِ کار موثر کند. [...] 
این مطالعه، خواننده را به آستانۀ جهان مدرن می‌آورد: قرن شانزدهم در اروپایِ غربی. برخی لوازم و تضمنات چنین مطالعه‌ای را تنها زمانی می‌توان بررسی کرد که رخدادهایِ چهار قرن گذشته از نو وارسی و ارزیابی شوند؛ اما برای خوانندۀ تیزبین و زیرک، عمدۀ مطالب ضروری برای فهم و در نهایت تغییرِ جهت دادنِ مسیر تکنیک جدید، با آغاز فصولِ نخستینِ کتاب آشکار خواهد شد. تفسیرِ گسترده از گذشته، حرکتی ضروری برای گریختن از دستِ کاستی‌هایِ وحشتناکِ دانشِ نسلِ فعلی است. اگر ما برای مطالعۀ گذشته زمان نگذاریم، بینشی مناسب برای فهمِ زمانِ حال یا تحت اختیار درآوردنِ آینده نخواهیم داشت. زیرا گذشته هیچ گاه ما را ترک نمی‌گوید و آینده نیز اکنون نزد ماست.

مگاماشین
حدود پانصد سال قبل، نوعی «مونوتکنیک » – که با سازماندهیِ نظام‌مند فعالیت‌هایِ روزهایِ کار در یک الگویِ مکانیکیِ سفت و سخت، مسبب افزایشِ ثروت و قدرت شده بود – به وجود آمد. در این مقطع، تلقی تازه‌ای از طبیعتِ انسانی پدید آمده بود و همراه با آن بهره‌کشی از انرژی‌هایِ فیزیکی و انسانی و کیهانی، جدا از پروسۀ رشد و تولید – چنان اهمیت یافته و برجسته شد که تا پیش از آن سابقه نداشت. در مصر، «ازیریس» نمادِ تکنیکِ کهن بود، تکنیکی بارور و حیات-محور. «آتوم-رع»، خدایِ بزرگِ خورشید که به نحو خاص جهان را از نطفۀ خویش و بدون دخالت ماده خلق کرده بود، نماد تکنیک ماشین-محور بود. بدین ترتیب، بسطِ قدرت، از طریق قوۀ قهریِ انسانِ ظالم و ساختارهایِ مکانیکی، بر [پیدایشِ] طبیعت و ازدیادِ حیات مقدم شد.

مهم‌ترین نشانۀ این تغییر، ساختِ نخستین ماشین‌هایِ پیچیده و قدرتمند بود و بدین وسیله رژیمِ تازه‌ای آغاز شد که تمامِ جوامعِ متمدن بعدی آن را پذیرفتند، گرچه پذیرش ازجانب اغلب فرهنگ‌های باستانی با اکراه همراه بود. در این رژیمِ تازه، کار در قالب شغلِ تخصصیِ منفرد و مجزا، که از دیگر فعالیت‌هایِ زیست‌شناسانه و اجتماعیِ انسان تفکیک و جدا شده بود، نه‌تنها تمامِ روز فرد را اشغال می‌کرد بلکه، به نحو فزاینده‌ای، تمامِ طولِ حیاتِ فرد را به انحصارِ خود در می‌آورد. این امر، همان نقطۀ انحرافِ بنیادین است. انحرافی که در طولِ چند سدۀ گذشته منجر به مکانیزه شدن و اتوماتیک‌ شدن فزایندۀ تمامیِ تولیدات شده است. با گردِ هم آمدنِ نخستین ماشین‌هایِ جمعی، کار – که اینک به‌نحوِ نظام‌مندی از باقیِ حیات جدا شده بود – تبدیل به لعنتی ابدی شد، کار، باری بر دوش انسان شد و او را در پایِ خود ذبح کرد: کار، مجازات انسان شد. در واکنش به این رژیم جدید، رویاهای انسان به سرعت بیدار شدند، رویاهایی که قرار بود جبران کنندۀ آرزوهایِ او باشند: رویایِ رسیدن به ثروت بدون تلاش، تا بدین گونه انسان نه‌تنها از بردگی رها شود بلکه از شر ِکار نیز خلاص شود. این رویاهایِ کهن، نخستین بار خود را در اساطیر نشان دادند اما تعبیر آن‌ها تا زمانۀ ما به تاخیر افتاد، رویایی که اکنون عصر ما را تسخیر کرده است.

ماشینی که من به آن اشاره می‌کنم هیچ گاه در حفاری‌هایِ باستان‌شناسانه پیدا نشد؛ دلیل آن هم بسیار ساده است: اجزایِ این ماشین انسان‌ها بودند. این اجزا در ساختاری سلسله‌مراتبی و تحت فرمانِ حاکمی مطلق در کنار هم قرار داده شده بودند. اتحادی از روحانیان و اشراف نظامی و بوروکرات‌ها که از فرامینِ حاکمِ مطلق حمایت می‌کردند. آنها اجزایِ این ماشین، یعنی انسان‌هایی مطیع که چون جنازه شده بودند – را محکم کنارِ هم بسته بودند. اجازه بدهید این ماشینِ کهن الگویِ جمعی را «مگاماشین» بنامیم، ماشینی که الگویِ انسانیِ تمامی ماشین‌هایِ تخصصیِ بعدی است. این نوعِ جدیدِ ماشین بسیار پیچیده‌تر از چرخِ کوزه‌گری یا مته-کمان در آن زمان بود و تا زمانِ اختراعِ ساعتِ مکانیکی در قرنِ چهاردهم پیشرفته‌ترین ماشین بود.

صرفاً به واسطۀ اختراعِ حساب شدۀ چنین ماشینِ قدرتمندی بود که کارهایِ بزرگ مهندسی، که ویژگیِ عصر اهرام هم در مصر و هم در میان‌دورود است، در مدت زمانِ کوتاه ِزندگیِ یک نسل امکان تحقق یافت. نقطۀ اوجِ آغازینِ این تکنیکِ جدید هرم بزرگ «جیزه» است. چنان که «جی. اچ. بریستد» اشاره می‌کند ساختارِ این اثر از نظرِ دقتِ اندازه گیری مانند دقتِ یک ساعت ساز برای ساختن ساعت است. ۱۰۰ هزار انسان، مانند یک دستگاهِ مکانیکیِ تخصصی که بخش بخش است و همۀ اجزا به یکدیگر چفت و بست شده‌اند، نیرویی معادل نیروی ۱۰ هزار اسبِ بخار تولید کردند. مکانیسمِ انسانی، به‌تنهایی، ساختِ چنین بناهایِ کوه‌پیکری را ممکن می‌ساخت، بناهایی که فقط با به‌کارگیریِ ساده‌ترین ابزارآلاتِ سنگی و مسی بالا می‌رفتند. بدونِ چنینِ ماشینی امکان نداشت چنین بنایی بدونِ چرخ، ارابه، قرقره، جرثقیل یا وینچ ساخته شود.

باید دو نکته را دربارۀ این ماشینِ قدرتمند یادآوری کنم. زیرا این دو نکته با روایتِ تمامِ مسیر تاریخیِ این ماشین، از گذشته تا به امروز، هویتِ آن را روشن می‌کنند. نخست اینکه سازمان‌دهندگانِ این ماشین قدرت و مشروعیت‌شان را از منشئی کیهانی اخذ می‌کردند. دقت در اندازه‌گیری، نظم مکانیکی انتزاعی و انضباط خیره‌کنندۀ این ماشین کار، همگی ناشی از مشاهداتِ اخترشناسانه و محاسباتِ علمیِ انتزاعی بود. این نظم انعطاف‌ناپذیر و البته پیش‌بینی پذیر، که در تقویم گنجانده شده بود، به اجزایِ انسانیِ این ماشین منتقل شد و انضباطی خشک را بر این اجزا تحمیل کرد. با پیوندِ میانِ امر الاهی با اجبارِ ظالمانۀ نظامی، تودۀ عظیمی از مردم مجبور شدند فقری وحشتناک‌ را تحمل کنند و کار اجباری را‌، که شغلی ملال‌آور و تکراری بود، مجبور شدند تاب آورند تا از «حیات، پیروزی و سلامتی» حاکمِ الاهی یا نیمه-الاهی و ملازمان‌اش مراقبت و محافظت کنند.

دومین نکته این است که دستاوردهایِ فوق‌العادۀ انسان‌ها در کنترلِ سیل، برداشتِ محصولات و ساخت و سازِ شهری تاحدی نقایصِ اجتماعیِ خطرناکِ این ماشینِ انسانی را جبران می‌کردند. (این مطلب دربارۀ زمانِ حاضر نیز صادق است) این فعالیت‌ها، آشکارا، به تمامیِ اجتماع سود می‌رساندند. این امر زمینه‌سازِ گسترشِ تمامی حیطه‌هایِ فرهنگ بشری شد: هنرهایِ ماندگار، قوانینِ مدون و اندیشه‌هایی که انسان، نظام‌مندانه، آنها را پیگیری و،دائماً، ثبت کرده است. در زمانۀ ما ممکن نبود چنین نظم و امنیتِ جمعی و وفوری حاصل شود، چنان که در میان‌دورود و مصر یا بعدها در هند و چین و در فرهنگ‌های مایا و آند حاصل شده بود – مگر با استقرارِ مجدد مگاماشین در صورتی نو. اما از منظر مفهومی، این ماشین حتی پیش از آنکه قدرت و نظمِ مکانیکی اش افزایش یابد از کارکردها و غایاتِ انسانی جدا افتاده بود. اگر بخواهیم از سمبلیسمی گزنده استفاده کنیم باید بگوییم که محصولاتِ نهاییِ مگاماشین در مصر آرامگاه‌ها، مقبره‌ها و مومیایی‌ها بودند. اما بعدها و در امپراتوری آشور، اصلی‌ترینِ شاهدِ این کارآمدیِ غیر انسانی، باز هم عموماً، صحنۀ غم‌انگیز شهرهایِ نابود شده و خاک‌هایِ آلوده بود.
مبدأ عصرِ ماشین ، چنان که اقتصاد دانانِ مدرن، بعدها، ادعا کردند ، قرنِ هجدهم نیست، بلکه آغازِ تمدن است. تمامیِ نشانه‌هایِ برجستۀ عصر ماشین، از همانِ ابتدایِ تمدن، هم در وسایل و هم در غایاتِ ماشینِ جمعی هویدا بودند.به عبارتِ دیگر، مبدأ عصرِ ماشین، چنان که اقتصاددانانِ مدرن، بعدها، ادعا کردند، قرنِ هجدهم نیست، بلکه آغازِ تمدن است. تمامیِ نشانه‌هایِ برجستۀ عصر ماشین، از همانِ ابتدایِ تمدن، هم در وسایل و هم در غایاتِ ماشینِ جمعی هویدا بودند. بنابراین، توصیۀ قاطع «کینز» برای «ساخت اهرام»، به عنوانِ شیوه‌ای ضروری برای غلبه بر مشکلاتِ بهره‌وریِ بی‌دلیل و بی‌فایدۀ تکنولوژی‌هایِ کاملاً مکانیکی، هم بر مظاهرِ نخستینِ این پدیده اطلاق‌پذیر است و هم بر نمونه‌هایِ امروزی آن؛ زیرا، اگر بخواهیم از اصطلاحاتِ الاهیات و کیهان‌شناسیِ امروزه استفاده کنیم، باید بگوییم که موشک‌هایِ فضایی دقیقاً معادلِ پویایِ هرم‌هایِ ایستای ِمصری هستند. هم اهرام و هم موشک‌هایِ فضایی وسیله‌ای هستند تا قلیلی از نخبگان بتوانند، با هزینه‌ای گزاف، راهی به سویِ آسمان پیدا کنند، در حالی که، به طور ضمنی، مدعیِ ایجاد تعادل در ساختاری اقتصادی هستند که بهره‌وریِ افراطی‌اش آن را تهدید می‌کند. 
گرچه این ماشین کار ِخود را در اختیارِ کسب و کارهایِ گستردۀ مربوط به ساخت و ساز قرار می‌دهد (امری که در جوامعِ کوچک-مقیاس تصورناپذیر است) متاسفانه در زمینۀ فعالیت‌هایِ بزرگِ مربوط به ویرانی و نابودیِ انسان نیز فعالیت دارد(گرچه کمتر). فعالیت‌هایی که محتاطانه‌ترینِ پیامدشان از طریقِ ماشینِ نظامی محقق می‌شود. فعالیت‌هایی که، مکررا،ً صفحات تاریخ را سیاه کرده اند: از تباهی و نابودیِ سومر تا ویرانیِ هیروشیما و ورشو. به اعتقاد من، دیر یا زود، باید شجاعتِ طرح این پرسش از خودمان را پیدا کنیم که «آیا رابطۀ مستقیمِ قدرت و بهره‌وری بیش از حد، با خشونت و ویرانی‌ای که به همان میزان شدید است، کاملاً تصادفی است؟
حال که معلوم شد نباید به سوء استفاده از مگاماشین‌ها گردن نهاد، آیا نمی‌توان گفت که مگاماشین‌ها با بالا بردن سقفِ تلاش‌ و خواست‌هایِ جمعیِ انسانی منفعتی راستین به تمامیِ جامعه می‌رسانند؟ اگر از منظری انسانی به این موضوع نگاهی بیفکنیم، شاید مشکوک‌ترینِ این سودها، مسالۀ افزایشِ کارآمدی باشد؛ زیرا اگر فرد، در هنگامِ کار، تمرکزش بر حرکاتی کاملاً تکراری باشد، کارآیی‌اش افزایش می‌یابد؛ چنان که این امر موجبِ افزایشِ کارآیی در پروسۀ تراشیدن و صیقل زدنِ سنگ‌ها در ابزار-سازیِ دوران نوسنگی شد. این پروسه، سبب شد تا انسان متمدن به کار ِمتناوب و طولانی مدت عادت کند، کاری که احتمالاً کارآییِ بیشتری در هر بخش داشت. اما چه بسا نتایج فرعیِ این نظام جدید واجدِ اهمیت بیشتری باشد، زیرا برخی از منافع روان‌شناسانه‌ای که تا مقطعی منحصر به آیین‌هایِ مذهبی بودند، به کار منتقل شدند. با وجود این، ادعایِ من این است که تکالیفِ تکراری و کسالت‌باری که توسطِ مگاماشین تحمیل می‌شود، و اگر بخواهیم از اصطلاحاتِ آسیب‌شناسانه استفاده کنیم می‌توانیم آن را با وسواسِ ناشی از روان‌رنجوری مرتبط کنیم، مانند تمامیِ نظام‌هایِ آیینی و محدود کننده اضطراب را تسکین می‌بخشند و از فرد در برابرِ میلی شیطانی برای ناهشیاری دفاع می‌کنند، ناهشیاری‌ای که سنت‌ها و رسومِ روستاهایِ عصر نوسنگی دیگر توانِ مهار آن را نداشتند.

به طور خلاصه، مکانیزه کردن و تحمیلِ انضباطِ خشک از طریقِ ارتش‌هایِ کارگری و ارتش‌هایِ نظامی و نهایتاً اسلوب‌هایِ فرعی ساختارهایِ صنعتی و بوروکراتیک، مکمل و البته به نحو فزاینده‌ای، جایگزینِ آیین‌های مذهبی می‌شوند تا با اضطراب مقابله کنند و موجبِ ثبات روحیِ توده‌هایِ مردم شوند. بر اساسِ همین نظم، کار تکراری وسیله‌ای روزانه برای کنترل خویشتن در اختیار فرد می‌نهد: عاملی اخلاق‌ساز که از آیین‌هایِ مذهبی یا قانون همه‌جانبه‌تر و موثرتر و عمومی‌تر است. این مشارکتِ عامل روان‌شناسانه، که تا کنون بدان توجه نشده است، احتمالاً، مهم‌تر از فواید کمّی‌ای است که در نتیجۀ بهره‌وریِ تولید حاصل می‌شود. زیرا این فواید کمّی، غالباً، با شکست‌ِ مطلق در جنگ و غلبۀ نظامی متوازن و متعادل می‌شود. متاسفانه، طبقات حاکم، که ادعا می‌کنند از کار یدی معاف هستند، تحت تاثیرِ این نظام قرار نمی‌گیرند. به همین دلیل، همان‌گونه که داده‌هایِ تاریخی شهادت می‌دهد، فانتزی‌هایِ آشفتۀ آنان، اغلبِ اوقات، از طریق اَفعالِ کورکورانه‌ای که حاصلی جز ویرانی و نابودی ندارند در واقعیت متجلی می‌شوند.
تا ایجا به آغاز این پروسه پرداختم، اما اکنون باید، با تاسف و تحسر، از نیروهایِ نهادیِ بالفعلی که در طولِ پانصد سال گذشته در کار بوده‌اند، صرف نظر کنم و به صورتی ناگهانی، به زمانۀ حاضر جهش کنم، زمانه‌ای که صورت‌هایِ کهنِ بیوتکنیک در آن سرکوب یا ریشه‌کن شده‌اند و خود مگاماشین، به نحو عجیب و غریبی، بزرگ شده است. اکنون مگاماشین، با رشدی مقاومت‌ناپذیر، شرطِ استمرارِ پیشرفتِ علمی و تکنیکی است. امروزه، بسیاری از افراد این تعهدِ نامشروط به مگاماشین را غایتِ اصلیِ وجودِ انسانی می‌دانند.
اما اگر سرنخ‌هایی که من کوشیدم آن‌ها را بیابم بتوانند به ما [در فهم این جریان] کمک کنند، آنگاه مشخص خواهد شد که بسیاری از جنبه‌هایِ تغییر و تبدلِ علمی و تکنیکی‌ایِ که در سه سدۀ اخیر رخ داده است، نیازمند بازتفسیر و بازنگریِ معقولانه هستند. زیرا، ما باید دست کم تبیین کنیم که چرا کلِ پروسۀ پیشرفتِ تکنیکی، به نحو فزاینده‌ای، جبری و تمامیت‌خواه و در نمود بی‌واسطه‌اش برای انسان، سرکوب‌گر و به نحوِ خشونت‌باری غیر عقلانی شده است. این پروسه در تقابلِ تام و تمام با آن دسته از تجلیات ِخودانگیختۀ حیاتِ انسانی است که به خوردِ ماشین نمی‌ورند.
پیش از اینکه برگردان و تبدیلِ نهاییِ تمامِ پروسه‌هایِ زیستی، کارکردهایِ زیست‌شناسانه و شایستگی‌هایِ انسانی به سیستمی مکانیکی را، که کنترل‌اش در بیرون از وجودِ انسانی قرار دارد و به نحوِ فزاینده‌ای در حال اداره و گسترش خود است – تصدیق و تایید کنیم، بهتر است مبانیِ ایدئولوژیکِ این سیستمِ کلی را از نو بررسی کنیم، سیستمی که تمامی تمرکزش معطوف بر قدرتِ متمرکزش و کنترلِ بیرونی‌اش است. حقیقتاً نباید از خویشتن بپرسیم که آیا سرنوشتِ محتمل این سیستم با گسترشِ توانایی‌هایی که اختصاصاً انسانی است، در سازگاری با یکدیگرند یا خیر؟
بدیل‌هایی را که اکنون در مقابلِ ماست در نظر بگیرید. اگر انسان، چنان که نظریاتِ فعلی مفروض می‌گیرند، حقیقتاً موجودی است که سازنده ترین نقش در پیشرفت او را ساختنِ ابزارها و دخل و تصرف کردن در آنها بازی می‌کند، بر اساس کدام مبادیِ معتبر، پیشنهاد می‌کنیم که از تمامیِ فعالیت‌هایِ متنوع و خودمختارانه‌اش، که از نظر تاریخی با کشاورزی و تولید صنعتی مرتبط اند، محروم شود؟ آیا در این صورت باقی‌ماندۀ توده‌هایِ کارگر را با تکالیفِ مبتذلی، مثل نگاه کردن به دکمه‌ها و صفحات و واکنش نشان دادن به ارتباطِ یک‌طرفه و کنترل از راه دور، برجای نگذاشته‌ایم؟ اگر انسان، در واقع، هوش خود را عمدتاً به گرایشش به ابزار-سازی و به‌کارگیری ابزار مدیون است، با کدام منطق ابزارها را از او می‌گیریم؟ آیا بدین‌گونه انسان تبدیل به موجودی بی‌کار و به‌ درد نخور نخواهد شد که زندگی‌اش در گرو پذیرش هر آن چیزی است که مگاماشین در پیش رویش می‌نهد؟ دستگاهی اتوماتیکی که درونِ سیستم بزرگتری از یک دستگاهِ اتوماتیکِ دیگر است؛ موجودی که محکوم به مصرفِ اجباری است، چنان که پیش از این محکوم به تولیدِ اجباری بود. اگر ماشین کارکردهایِ خودمختارانۀ انسان را یکی پس از دیگری از او بستاند یا این کارکردها را به‌سان عملی جراحی از او جدا کند (یا چه بسا او را از نظرِ ژنتیکی تغییر دهد) تا به خوراک مناسبی برای ماشین بدل شود، دیگر چه چیزی از حیاتِ انسانی باقی خواهد ماند؟

تلقی ِعصر اتم از قدرتِ مطلق، هوشِ کامپیوتری شدۀ خطاناپذیر و بهره‌وریِ گسترشِ یابندۀ نامحدود، همه و همه در سیستمِ کنترلِ مطلق به اوج خود رسیده‌اند. این سیستم را نخبگان نظامی-علمی-صنعتی به کار می‌اندازند، سیستمی که نسخۀ دیگری است از پادشاهی الوهی عصر برنز.اما اگر ثابت شود که تحلیلِ نویسنده از رابطه ی میان پیشرفتِ انسانی و تکنیک درست است، می‌توان انتقاد بنیادین‌تری به این دیدگاه وارد آورد. زیرا در این صورت، ما بایستی گامی پیش‌تر نهاده و از صحتِ مبنای ایدئولوژیِ علمی و آموزشیِ مسلط بپرسیم، ایدئولوژی‌ای که بر این امر اصرار می‌ورزد که باید جایگاه فعالیت‌هایِ انسانی را از محیطِ زیستی، گروهِ اجتماعی و شخصیتِ انسانی جدا کرد و آن را به سوی مگاماشین، که آن را عالی‌ترین اظهار و تجلیِ هوش انسانی می‌دانند، تغییر جهت داد، به سوی هوش انسانی‌ای که از محدودیت‌ها و صلاحیت‌هایِ وجودِ ارگانیک دور افتاده است. این متافیزیکِ ماشین محور جویایِ جایگزین است. این متافیزیک، هم در صورتِ باستانی‌اش در دورانِ اهرام و هم در صورتِ فعلی‌اش در دورانِ اتم‌، منسوخ است. زیرا پیشرفتِ شگفت‌انگیزِ دانشِ بشر دربارۀ خاستگاه‌هایِ ارگانیک انسان و پیشرفت‌هایِ تاریخی او، که عمدتاً در طول یک قرن اخیر رخ داده است، این ایدئولوژیِ تک‌بعدی و مشکوک را زیر سوال برده است. با زیر سوال رفتن این ایدئولوژی، مفروضاتِ اجتماعی فریبنده و اوامرِ«اخلاقی‌اش» نیز مورد تردید قرار گرفته اند، مفروضاتی که ساختارِ عظیمِ علم و تکنیک، از قرن هفدهم به بعد، بر مبنایِ آن شکل گرفته است.

اگر از چشم‌اندازِ زمانۀ خودمان، که گسترده‌تر است، به این وضعیت بنگریم، خواهیم دید که کنترل‌کنندگان و مبدعانِ مگاماشین، از عصرِ اهرام به بعد، اسیرِ توهمِ همه‌دانی و همه‌توانی بودند، توهماتی عاجل یا آجل. این توهماتِ اساسی معقول‌تر نشده‌اند، مخصوصاً حالا که منابع هولناکی را در اختیار خود دارند: علمِ دقیق و تکنولوژی‌ای با انرژیِ بسیار. تلقی ِعصر اتم از قدرتِ مطلق، هوشِ کامپیوتری شدۀ خطاناپذیر و بهره‌وریِ گسترشِ یابندۀ نامحدود، همه و همه در سیستمِ کنترلِ مطلق به اوج خود رسیده‌اند. این سیستم را نخبگان نظامی-علمی-صنعتی به کار می‌اندازند، سیستمی که نسخۀ دیگری است از پادشاهی الوهی عصر برنز. چنین قدرتی، اگر بخواهد با تکیه بر توان خود کامیاب شود، باید مشارکتِ سمبلیک تمامی انواع و جوامع را نابود کند، مشارکتی که برای بقاء و پیشرفتِ انسان ضروری است. هر دو ایدئولوژی متعلق به طرحِ بچگانۀ جادویی-مذهبیِ یکسانی هستند، طرحی به مثابۀ قربانی کردنِ آیینی انسان. چنان «کاپیتان آهب» که [دیوانه‌وار] در پی «موبی‌دیک» بود، وسایلِ علمی و تکنیکی کاملاً عقلانی هستند اما غایتِ نهایی آن‌ها جنون است.
چنان که امروزه می‌دانیم، ارگانیسم‌هایِ زنده صرفاً می‌توانند از مقدارِ محدودی از انرژی استفاده کنند، همان‌گونه که شخصیت‌هایِ زنده نیز صرفاً می‌توانند از میزانِ معینی از دانش و تجربه بهره ببرند. «بسیار زیاد» یا «بسیار کم» هر دو، به میزانی برابر، برای وجودِ ارگانیک سرنوشت‌ساز و تعیین‌کننده هستند. حتی دانشِ متاملانۀ شدیداً انتزاعی نیز، که از عواطف، ارزش‌گذاریِ اخلاقی، تجربۀ تاریخی و عملِ غایت‌مند و مسئولانه دور نگاه داشته شده است –می‌تواند اختلال‌هایی هم در شخصیت و هم در اجتماع ایجاد کند. ارگانیسم‌ها، جوامع و اشخاص انسانی چیزی جز ابزاری ظریف و دقیق برای تنظیمِ انرژی و استخدامِ آن برای حیات نیستند.
مگاتکنیک‌ِ ما تا آن جا که این بینش‌هایِ بنیادین را در موردِ طبیعتِ تمامیِ ارگانیسم‌هایِ زنده نادیده می‌گیرد، در واقع هنوز پیشا علمی است، حتی زمانی که عملاً غیر عقلانی نباشد: عاملی پویاست برای توقف و عقب‌گرد. زمانی که متوجهِ لوازم این نقطه ضعف‌ها شویم، باید به نحو گسترده و البته با ظرافتی مگاماشین را در تمامی صورت‌هایِ نهادی‌اش برچینیم. با برچیده شدنِ مگاماشین، قدرت و اقتدار باید در میان بخش‌هایِ کوچک‌تر بازتوزیع شود، بخش‌هایی که امکان کنترلِ آنها برای انسان ساده‌تر است.
اگر قرار است تکنیک بار دیگر به خدمتِ پیشرفتِ انسانی دربیاید، مسیرِ این پیشرفت به سویِ توسعۀ هرچه بیشترِ مگاماشین نخواهد بود؛ بلکه به سویِ پرورش آن دسته از جنبه‌هایِ شخصیت ِانسانی و محیط ارگانیک خواهد بود که در نتیجۀ گسترشِ حیطۀ قدرتِ مگاماشین سرکوب شده‌اند.
تحققِ قابلیت‌هایِ انسانی و نمایش آگاهانۀ آنها مستلزم رویکردی کاملاً متفاوت از رویکردی است که فقط به کنترلِ نیروهایِ طبیعی و محدود کردنِ قابلیت‌هایِ انسانی، برای بسط ِو تسهیلِ سیستم ِکنترل، تمایل دارد. اکنون می‌دانیم که بازی‌ها و مسابقاتِ ورزشی و آیین‌ها و رویاها و فانتزی‌ها، تاثیری کم‌تر از کارِ سازمان‌یافته و تکنیک در شکل‌گیریِ فرهنگ انسانی ندارند. اما افسانه دیگر نمی‌تواند جانشین مناسبی برای کار ِثمربخش باشد. تنها زمانی که بازی و کار، با هم، بخشی از کلِ ارگانیکِ فرهنگی را تشکیل بدهند، الزاماتِ چند بعدیِ رشدِ کامل انسانی محقق می‌شود، این همان نکته‌ای است که «تولستوی» با خلقِ شخصیتِ شوخ و شنگ «آنا کارنینا» به تصویر می‌کشد. بدون کار ِجدی و مسئولانه انسان به مرور ارتباطش را با واقعیت از دست می‌دهد.
پیشنهاد من رها شدن «از» کار نیست، پیشنهادی که میراثِ اصلیِ کارِ مکانیزه و اتوماتیک است؛ بلکه پیشنهادِ من این است که ما «برای» کار رها باشیم: کاریِ که به انسان آموزش دهد و ذهن او را شکل ‌دهد، کاری که پاداشش در خودش است و نه در چیزی بیرونش، کاری که انسان داوطلبانه و مختارانه انجامِ آن را به عهده می‌گیرد. این مفیدِ فایده‌ترین سهمی است که تکنولوژیِ حیات-محور برای انسان به ارمغان می‌آورد. این امر می‌تواند عاملِ تعادلی ضروری برای سیرِ عمومیِ اتوماسیون باشد: تا اندازه‌ای به دلیل محافظت کردن از کارگران بی‌خانمان در مقابلِ ملال و ناامیدی‌ای که می‌تواند منجر به خودکشی شود. (وضعیتی که فقط می‌توان با قرص‌هایِ آرام‌بخش، داروهایِ مسکن و مواد مخدر آن را تسکین داد) و تا اندازه‌ای به دلیل فراهم کردنِ جایی برای غرایزِ سازنده و مثبت،کارکردهایِ خودمختارانه و فعالیت‌هایِ معنادار.
اگر سرتاسرِ جهانِ بیوتکنیک از وابستگیِ خفت‌بار به مگاماشین رها شود، آنگاه بار دیگر این جهان به رویِ انسان باز خواهد شد. آنگاه آن بخش‌هایی از شخصیتِ انسانی که به واسطۀ استفادۀ نامناسب زمین‌گیر یا فلج شده بود بار دیگر و این بار با انرژی بیشتری از گذشته به جنبش در خواهد آمد. اتوماسیون، درواقع، غایتی است که با سیستمی کاملاً مکانیکی تناسب دارد. اگر این مکانیسم حیله‌گر در جایِ شایستۀ خود قرار گیرد و تابع ِاهداف انسانی شود، می‌تواند به جامعۀ انسانی کمک کند، به همان شایستگی‌ای که رفلکس‌ها، هورمون‌ها و سیستم‌هایِ اتوماتیکِ عصبی، که ساده‌ترین آزمایش‌های طبیعت دربارۀ اتوماسیون هستند، به بدنِ انسان کمک می‌کنند. خودمختاری، خود-جهت‌دهی و خود-شکوفایی غایاتِ شایستۀ ارگانیسم هستند و در آینده پیشرفت‌هایِ تکنیکی باید با این هدف صورت پذیرد که هماهنگیِ حیاتی را در تمامِ مراحلِ رشدِ بشر از نو مستقر و تثبیت کند. این هماهنگی از این مسیر میسور می‌شود که به تمامِ وجوهِ شخصیتِ انسانی، و نه صرفاً آن کارکردهایی که در خدمتِ اقتضائاتِ علمی و تکنیکیِ مگاماشین هستند، نقشی در حیات او داده شود.
من می‌پذیرم که طرحِ چنین پرسش‌هایی دشوار است و من هم در موقعیتی نیستم که بتوانم پاسخ‌هایِ سر راست و آماده‌ای برای این پرسش‌ها داشته باشم، تصور هم نمی‌کنم که به‌راحتی بتوان چنین پاسخ‌هایی را سر هم‌بندی کرد. اما زمان آن فرا رسیده است که تعهدِ گله‌وار ما به ماشین، که تا اندازۀ زیادی ناشی از تفسیرِ یک‌جانبۀ ما از مراحلِ اولیۀ پیشرفتِ تکنیکی بشر است، جایِ خود را به تصویری جامع‌تر از طبیعتِ انسانی و محیط تکنیکی، که دست در دست هم تحول می‌یابند، بدهد. این نخستین گام به سویِ تغییرِ همه‌جانبۀ خودِ انسانی و کارش و عادتش است. احتمالاً قرن‌ها طول خواهد کشید تا این رخداد اثر کند، حتی مدت‌ها پس از آنکه بتوانیم بر اینرسیِ نیروهایی که اکنون مسلط هستند، غلبه کنیم.

منبع: سایت ترجمان/ مترجم: مژگان جعفری

این مقاله ترجمه‌ای است از:

Mumford, Lewis. "Tool-Users vs. Homo Sapiens and The Megamachine." Philosophy of Technology: The Technological Condition, Malden: Blackwell Publishing (2003): 344-351

 

 

نظرات
آخرین اخبار