دایرە عشق بر سندان نقد | فراتاب
کد خبر: 1804
تاریخ انتشار: 25 اردیبهشت 1395 - 22:59
تاملی انتقادی بر آثار داستانی جلال ملکشاە:
جلال ملكشاه ازجمله داستان نويساني است كه علاقمند به بيان سمبليك و ايجاد فضاهاي فانتزيك در داستانهايش مي باشد.وي با ورود به لايه هاي رواني اشخاص داستانهاي خود،سعي در تشريح توهمات و كشف ناخودآگاهي آنها دارد.

فراتاب-سرویس ادبیات-جلال ملكشاه، شاعر، داستان نویس و منتقد ادبی در سال 1330 شمسی در روستاي ملكشاه از توابع سنندج پا به پهنه ي حيات نهاد. وي که مانند برخی از دیگر بزرگان ادبیات این دیار فاقد تحصیلات آکادمیک می باشد، نویسندگی را با قلم فرسایی در عرصه شعر و ادب فارسی آغاز کرد، اما دیری نپایید که تکاپوهای هنری و ادبی وی به عرصه ادبيات كردي کشیده شد و جلال در دو بخش شعر و داستان به زبان کردی به یکی از نام آوران کردستان ایران بدل شد. اين نويسنده پركار،با سليقه ي تنوع طلب خود،گام هاي جدي و مداومی در عرصه ي ادبيات كردي برداشته است.از جمله آثار داستاني كوتاه او مي توان به"دايره عشق"منتشر شده در مجله سروه ي شماره 72،"سگ زندگي خوار"،"مرگ در آيينه"،"تابلو"،"سليمان و گنج و اسب سياه"و"درخت"اشاره كرد.


 جلال ملكشاه از جمله داستان نويساني است كه علاقمند به بيان سمبليك و ايجاد فضاهاي فانتزيك در داستانهايش مي باشد. وي با ورود به لايه هاي رواني اشخاص داستانهاي خود،سعي در تشريح توهمات و كشف ناخودآگاهي آنها دارد.گاه عقده هاي رواني و برخي صفات مذموم نفساني در قالب نمادين تجسم مي يابند.مانند داستان كوتاه"سگ زندگي خوار"كه اعتياد يا هر عادت مخرب رواني ديگر در قالب سگي سياه و منفور تجسم يافته كه صاحب خود را به طرز انزجار آميزي اسير خويش نموده است و سرانجام پس از خوردن زن و فرزندانش موجبات مر گ او را فراهم مي نمايد. يا داستان"سليمان،گنج و اسب سياه "غرور به شكل اسبي سياه ظاهر مي شود كه سوار خود را نابود مي كند و در "مرگ در آينه"،مرگ به صورت مردي ناشناس قهرمان داستان را در روز عروسي اش از طريق نامه و تلفن از مرگ خويش مطلع مي سازد.

آنچه در ادامه می آید نگاهی است انتقادی بر تجربه داستان نویسی وی با نقدی بر داستان "دایره عشق"، که توسط دکتر محمد رحیمیان در كتاب "سر آغاز و سير ادبيات كردي"كه توسط انتشارات "رامان سخن" منتشر شده است.

 داستان كوتاه "دايره عشق"
داستان "دايره عشق" بيشتر از همه داستانهاي مذكور داراي جنبه سورئاليستي مي باشد كه در فضايي فراواقعي سمبل هايي را جهت افاده ي معني بكار گرفته است:"راوي شبي از دشت پنهاور كنار خانه شان،صداي دل انگيز ساز را مي شنود در پي صدا مي رود و ذوالفقار آهنگي سوزناك مي نوازد و در خلال آن،داستان شاهزاده اي را نقل مي كند كه با شكستن طلسم ديوان،دختري پري چهره به نام"مانگ ديمن"(ماه منظر)را از قلعه ي مسين آزاد مي كند.راوي،عاشق ماه منظر مي شود. اين عشق سرشار او را وادار مي كند كه در پي وي برود.راه پر خطر عشق را پيش مي گيرد.گرفتار انبوهي از ماران مي شود.پس از رهايي از آن ها دچار جغدي مي شود كه قصد كندن چشمانش را دارد.جغد با چنگال تيزش سينه ي عاشق آواره را مي خراشد.وي پس از بهبودي به راهش ادامه مي دهد،به شهر موش ها مي رسد و دستگير مي شود.در محكمه ي موش ها به خاطر اينكه با خيالات باطل امنيت آنها را سلب كرده، محاكمه مي شود.قاضي از او مي خواهد كه از اين خيال باطل دست بردارد و در مقابل خانه اي از سكه،برايش ساخته خواهد شد و زيباترين موش را به عقد ازدواج او در خواهد آورد.اما راوي فرياد مي زند كه او نمي خواهد موش شود و بالاخره از دست آنها مي گريزد و سرانجام فرد رمالي قلعه ي مسين را به او نشان مي دهد.
نويسنده نتوانسته داستان خود رااز رنگ و بوي قصه هاي عاميانه بركنار دارد تا آن جا كه داستانش به نوعي حكايت وارگي دچار شده است.لحظه هاي رمانتيك،سادگي پيرنگ،نحوه ي پيشرفت بحران داستان،و فقدان فضا سازي در حد آثار سورئاليستي،از جمله عواملي هستند كه موجبات تنزل اثر را فراهم آورده اند.

او به قلعه مي رسد،ديوار قلعه شكافته شده و پيرزني كريه منظر ظاهر مي شود.داخل قلعه پديدار مي گردد،بردگاني ديده مي شوند كه غل و زنجير در پاي دارند و سنگ هاي بزرگي را براي ساختن حصار و باروحمل مي كنند.او به دعوت پيرزن كه وي را عاشق بيچاره خطاب كرده و از او مي خواهد وارد قلعه شود نمي پذيرد و با شتاب تمام راه آمده را باز مي گردد،در حال بازگشت دوباره صداي ساز عمو ذوالفقار را مي شنود و هر لحظه"ماه منظر" را نزديكتر احساس مي كند و زماني كه به مكان سياه چادر عمو ذوالفقار مي رسد، تنها خاكستري از اجاق باقي مانده است.به زمين مي خورد خاكستر در دهان او طعم بي مانندي دارد.احساس مي كند ماه منظر در وجود خود اوست وتمام دنيا را ماه منظر مي بيند و خود او هم ماه منظر مي شود.



اين داستان همچون عنوانش(دايره عشق)مسير دايره اي رفتن از خود و بازگشت به خويشتن را مطرح مي كند و به بيان خودشناسي و كسب هويت و شناخت حقيقت خويش مي پردازد. عشق به شكل سمبليك و با توان تاويل پذيري وسيع،رنگي اسطوره اي مي يابد و داستان هاي تمثيلي مولانا و حتي منطق الطير عطار را به خاطر مي آورد.البته سر آن نداريم كه برداشتي عرفاني آن هم از جنس عرفان عطار و مولانا را در اين داستان دنبال كنيم.اما در هر حال،فضاي آن تمثيل ها ناخودآگاه به ذهن خواننده خطور مي كند چرا كه محور معنايي تمثيلات مذكور بر خود شناسي بنيان نهاده شده است .و از سويي ملكشاه هم در لا به لاي داستانش به بهانه ي آهنگ ساز عمو ذوالفقار سه بيت از ابيات آغازين مثنوي معنوي را ذكر مي كند:


بشنو از ني چون حكايت مي كند
وز جدايي ها شكايت مي كند.....


قهرمان داستان با آهنگي كه همان بانگ گردش هاي چرخ و لحني بهشتي است مجذوب مي گردد و همين نوا او را به به سرچشمه عشق رهنمون مي شود و همين عشق وي را به ادراك خويشتن مي رساند.مسلما اين خط داستان همان گونه كه مي تواند مايه هايي از عرفان را باخود داشته باشد،قادر است تعبيرهايي را هم در گستره ي مسايل امروز جامعه پذيرا باشد،مانند تلاش براي كسب هويت واين كه در جهان امروز تنها در سايه ي شناخت حقيقت خويش،مي توان فرهنگ و تاريخ و در يك كلام ملت خود را از آفت مسخ نجات داد."دايره عشق" از زاويه ي ديد اول شخص روايت گرديده و از لحاظ بيان استحكام و شيوايي چنداني ندارد،به عبارت ديگر نثر داستان از فصاحت كافي برخوردار نيست و فاقد سلاستي است كه نويسنده در داستان هايي مانند"سگ زندگي خوار"و"سليمان،گنج و اسب سياه" به كار برده است.

بخشي از داستان را به ياد بياوريم كه قهرمان آن مطابق نشان يك فالگير به قلعه اي مي رسد كه به جاي معشوق زيباي متصور او،پيرزني از قلعه به در مي آيد و بردگاني مشغول احداث حصارهاي ديگري در آن قلعه هستند.اين سرنوشت كساني است كه بدون شناخت،مسيري غلط انداز را پيموده اند وتمام آمال وآرزوهايشان به آن پيرزن منفور تبديل شده است و خود به اسارت تن داده اند.از طرفي همين قلعه و پيرزن مي تواند نمادي از عشق مجازي و هوسناك باشد كه حقيقت آن بردگي نفس است.اين قهرمان كه به  بصيرت نايل مي شود و از اين بردگي مي گريزد و لذا به حقيقت عشق دست مي يابد و داستان با اين جمله زيبا پايان مي يابد:"من مانگ ديمن بودم و محور گردونه ي عشق..."و مي توان گفت اين بردگان كساني هستند كه از خويشتن خويش غافل گشته و مغفول خدعه بازان شده اند و هويت خود را باخته اند.هر يك از موانع راه قهرمان داستان در رسيدن به معشوق هم،به نوعي تاويل پذيرند،از جمله موش ها كه نماد زراندوزان و سياست بازان هستند.

در هر صورت همه ي عناصر موجود در اين داستان در ژرف ساخت خويش معنايي فراتر از ظاهر خود دارند و به گفته ي"آندره برتون":"راز سورئاليسم در اين است كه ما مي دانيم چيز ديگري در پشت ظواهر امور پنهان است"

قلعه و پيرزن مي تواند نمادي از عشق مجازي و هوسناك باشد كه حقيقت آن بردگي نفس است.اين قهرمان كه به  بصيرت نايل مي شود و از اين بردگي مي گريزد و لذا به حقيقت عشق دست مي يابد و داستان با اين جمله زيبا پايان مي يابد:"من مانگ ديمن بودم و محور گردونه ي عشق..."

پايه ي اين داستان به قصه هاي عاميانه متكي است كه در ساختار آن،قصه با داستان به مفهوم امروزي خود تلفيق شده اند.شاهزاده،قلعه مسين وپريزاد طلسم شده در آن،از گستره ي قصه هاي عاميانه خارج شده و به عرصه اي قدم مي گذارند كه آنها را از چهره اي كليشه اي و يك بعدي خارج ساخته و به سيمايي تازه وتاويل پذير و پويا تبديل مي نمايد.با اين وجود نويسنده نتوانسته داستان خود رااز رنگ و بوي قصه هاي عاميانه بركنار دارد تا آن جا كه داستانش به نوعي حكايت وارگي دچار شده است.لحظه هاي رمانتيك،سادگي پيرنگ،نحوه ي پيشرفت بحران داستان،و فقدان فضا سازي در حد آثار سورئاليستي،از جمله عواملي هستند كه موجبات تنزل اثر را فراهم آورده اند.از طرف ديگر درج ابياتي از مثنوي معنوي علاوه بر اين كه به خاطر تفاوت زباني همچون وصله ي ناهمگوني بربافت داستان تحميل گرديده و شعار گونه به نظر مي رسد.شايد از انجا كه اين داستان قادر نبوده زمينه فولكوريك خود را به شكلي هنري در خود هضم كند،زبان سورئاليستي آن از طرف خواننده چندان جدي گرفته نمي شود.
"دايره عشق" از زاويه ي ديد اول شخص روايت گرديده و از لحاظ بيان استحكام و شيوايي چنداني ندارد،به عبارت ديگر نثر داستان از فصاحت كافي برخوردار نيست و فاقد سلاستي است كه نويسنده در داستان هايي مانند"سگ زندگي خوار"و"سليمان،گنج و اسب سياه" به كار برده است.

راجع به كليت داستانهاي آقاي ملكشاه بايد گفت كه ايشان به عنوان نويسنده اي مطرح در جامعه ي ادبي كردستان ايران هنوز نتوانسته است به زبان،شكل و شيوه ي داستاني ويژه ي خود دست يابد و بالطبع از نويسنده اي كه به شكل حرفه اي وارد عرصه ادبي شده،انتظار مي رود تا كنون به سبك معين دست يافته باشد يا حداقل واجد ويژگي هاي سبكي مشهود در اثار خود باشد.
راجع به كليت داستانهاي آقاي ملكشاه بايد گفت كه ايشان به عنوان نويسنده اي مطرح در جامعه ي ادبي كردستان ايران و به عنوان يكي از اعضاي شوراي نويسندگان مجله ي سروه،هنوز نتوانسته است به زبان،شكل و شيوه ي داستاني ويژه ي خود دست يابد و بالطبع از نويسنده اي كه به شكل حرفه اي وارد عرصه ادبي شده و همواره مجله اي را برا انتشار آثار خوددر اختيار داشته است،انتظار مي رود تا كنون به سبك معين دست يافته باشد يا حداقل واجد ويژگي هاي سبكي مشهود در اثار خود باشد.با عنايت به توانايي و استعداد بالقوي ملكشاه در حيطه ي ادبي اين توقع پرگزاف نمي نمايد و مهم تر آن كه سليقه ي اين نويسنده وعدم تمركز فعاليت ادبي او در يك شاخه ي معين اين پرسش ترديد آلود و در عين حال پرمهابا را ايجاد مي كند كه آيا اين استعداد سرشار و قريحه ي پر بار در آينده هم خواهد توانست مولفه هايي ويژه و خصوصيات شخصي در داستانهاي خود پديد آورد كه معرف سبك و مشخصه ي آثار داستاني او باشد؟دراثار داستاني جلال ملكشا زمينه ي معنايي،زبان،ساختارو سبك چنان از هم متفاوتند كه به زحمت مي توان اشتراكي در ميان آنها يافت.اين تشتت به نوعي يادآور عدم انسجام فعاليتهاي ادبي ملكشا هم مي تواند باشد.او داستان مينويسد،شعر مي سرايد،به كار ترجمه مي پردازد،به فارسي نيز شعروداستان مي نويسد،نثر ادبي منتشر مي كند و يك تنه كار نقد و بررسي و راهنمايي شاعران و داستان نويسان را انجام مي دهد.اما واقعيت آن است كه در گستره ي حيات ادبي و هنري امروز،براي همگامي با تنوع و تكوين ادبيات،مطابقت با جهان متخول و متكامل معاصر و كسب توفيق در هريك از شاخه هاي ادبي،بايد به تلاشي جدي،متمركز و متكي بر مطالعه،تعمق و تامل،دست مجهز بود وگرنه به جايي نبرد راه غريب

 

نظرات
آخرین اخبار