فراتاب: رمان «یک دایرهی چرکینشده» نوشتهی «شهلا سلیمانی» روایتگر سوژههایی است که در مرز بین زندگی و مرگ گام بر میدارند، سوژههایی که اگرچه در ساحت زندگی حضور دارند، اما به واسطهی تجربههای مرگباری که بر آنها گذشته است و میگذرد برسازندهی تراژدی تاریخی جهان معاصر هستند. این تراژدی دقیقا همان جایی است که یک سوژه همزمان که در ساحت زندگی (حیات) حضور دارد، در زندگی حضور ندارد. سوژهای که در نقطهی صفر حیات قرار دارد و نوعی حیات برهنه را با خود به یدک میکشد. انسانی که ابژهی قدرت است و ساز و کار قدرت به واسطهی چنین سوژههایی تعریف و بازتعریف میشود.
«اسلاوی ژیژک» در سخنرانی خود «مالیخولیا و سوژهی دکارتی»(1)؛ مالیخولیا را سوژهای نمیداند که موضوع میلاش را از دست داده است، بلکه از منظر وی مالیخولیا دقیقا زمانی روی میدهدکه موضوع میل حاضر است اما دیگر میلی بدان وجود ندارد. وی این وضعیت را «معمای مدرنیته» میداند. سوژههای رمان «یک دایره چرکینشده» اساسا میلی به هیچ چیز ندارند، همان سوژههای مالیخولیایی، سوژههایی گرفتار در شکاف مدرنیته که راه نجاتی برای آنها متصور نیست اما مدرنیته خود را از خلال آنها تولید و بازتولید میکند.
ساختار روایی رمان جریان سیالی است بین رؤیا و واقعیت؛ جایی که رؤیا برای نمادین شدن (زبانمند شدن) در برابر روانکاو واقعیت پیدا میکند و واقعیت برای آنکه خود را در معرض نمایش بگذارد از خلال رؤیا عبور میکند. اما شکافی پرناشدنی این دو را از هم میگسلد، همان چیزی که در ادبیات روانکاوی آن را «تروما» مینامند. تروما دقیقا همان وضعیتی است که سوژه را در خود فرو میبرد و در جایی دیگر همان سوژه را در یک فرم جدید باز مینمایاند، سوژهای که در پاره پاره شدن زمان نمود مییابد.
در این رمان توصیفها به صورت فشردهاند، چرا که رؤیا به صورت فشرده و تلخیص است و دائم خود را از خلال واقعیت عبور میدهد و تکههای خود را به هم پیوند میزند. پیوندی که نمیتواند تبدیل به یک کل منسجم شود. همین ویژگی است که باعث میشود مرز میان رؤیا و واقعیت مخدوش شود. روانکاو (فروید) که یکی از شخصیتهای مرکزی رمان است در برابر سوژهی مرکزی داستان جایی در مرز بین رؤیا و واقعیت قرار میگیرد و بنا دارد تمدن و سیاست و روان را باهم بیامیزد تا یک سوپ مرغ بسیار عالی بپزد، غافل از اینکه برای پختن سوپ باید مرغ را ترور کرد.
نویسنده: نوشته شهلا سلیمانی - (نامزد جایزه مهرگان ادب)
بخشی از متن
«وقتی که یخ زمستانی آب نشود، بهاری در کار نیست و همینطور تابستانی و پاییزی. آه، زمان یخ بسته، یخ زمان واژه ترسناکی است. زمان یخ بسته» (ص 48).
Reference
- Slavoj Zizek, From Melancholia And The cartesian Subject.